جستجو
این کادر جستجو را ببندید.

جوان محتضر شفا یافت

زمان مطالعه: 2 دقیقه

مطلب سوم: ایامی که در نجف اشرف بودم، یک روز به کربلا مشرف شدم. کاری لازم داشتم و قرار بود با شخصی در حرم حضرت عباس علیه‏السلام دیدار کنم. پس از تشرف به حرم حضرت سیدالشهداء علیه‏السلام به حرم حضرت عباس علیه‏السلام آمدم و بعد از زیارت در بالا سر حضرت علیه‏السلام، مشغول خواندن قرآن شدم تا شخص مزبور سر وعده‏ای که داده بود بیاید. در قسمت بالا سر حضرت، نزدیک ضریح، جوانی مریض (حدودا سی ساله) را دیدم که گویا دکترها گفته بودند، کار او از معالجه گذشته و بهبودی پذیر نیست، و لذا اقوامش او را برای استشفا دخیل بسته بودند.

باری، من مشغول قرآن خواندن بودم، که دیدم یک زن محجبه که عبای عربی سیاهی پوشیده و روبنده‏ای بر چهره داشت، نزد من آمد و به فارسی گفت: آقا، این جوان ظاهرا فوت کرده است و خادمها چند بار گفته‏اند مریضتان را که به ضریح بسته‏اید باز کنید و ببرید، ولی این عربها اعتنا نکرده‏اند، حتی خود خادم‏ها خواسته‏اند دخیل را باز کنند، با آنها دعوا کرده و مانع شده‏اند و دیگر خادم‏ها جرئت اقدامی را ندارند. شما تشریف بیاورید و این مریض را که مرده است باز کنید، زیرا شما سید هستید و از آنجا که عربها برای سادات احترام خاصی قائلند، مانع شما نمی‏شوند. من در جواب گفتم: خانم، من زبان آنها را در موقع صحبت کردن درست نمی‏فهمم.

خانم مزبور خیلی اصرار کرد ولی من قبول نکردم و لذا رفت به خود آنها یعنی به عربها، به زبان خودشان سخنانی گفت که در نتیجه دیدم چند نفر از آنها به طرف من آمدند و یکی از آنها دست مرا بوسید و مطلبی را گفت که فهمیدم از من دعوت می‏کند شالی را که مریض خود را با آن به ضریح بسته بودند، باز کنم، زیرا از بهبودی وی مأیوس شده‏اند. من بلند شدم آمدم، جمعیت در اطراف ضریح و حول مریض زیاد بود. دیدم ظاهرا مریض فوت شده و رنگش به زردی گراییده است. خواستم پارچه و شال را باز کنم، شخصی از زائرین به من گفت: آقا شما باز نکن، این گونه کارها، کار این خدمه است و آنان از شما گلایه خواهند کرد که چرا در امور آنان دخالت می‏کنید. من کنار رفتم و از رواق خارج شدم. ولی چون منتظر آن رفیق بودم که با وی وعده‏ی دیدار داشتم، دوباره از در دیگری وارد رواق شده و به قصد زیارت حضرت (به عنوان نیابت از ارحام و گذشتگان خودم) داخل حرم شدم و زیارت کردم سپس آمدم در کناری مشغول نماز زیارت شدم.

جمعیت در بالای سر زیاد شده بود. یک وقت دیدم سر و صدا بلند شد. خیال کردم آن جوان فوت کرده، و ارحام او سر و صدا به راه انداخته‏اند. ولی وقتی بلند شدم و آمدم، دیدم آن جوان شفا یافته و بلند شده است، زنها هلهله‏ی شادی می‏کردند و اشعار عربی می‏خواندند. لحظه‏ای نگذشت که مردم به سمت جوان هجوم‏آور شده و به بوسیدن دست و پیشانی وی مشغول شدند. جماعتی هم که در صحن بودند تا فهمیدند کرامتی از حضرت ظاهر شده، دویدند آمدند و به پاره کردن لباس‏های وی پرداختند تا برای

تبرک ببرند. خدمه‏ی حرم نیز که در اثر کثرت جمعیت خوف آن داشتند جوان صدمه ببیند مانع هجوم و حمله‏ی مردم می‏شدند. پس از آن، دیگر به علت ازدحام، اطلاع تفصیلی از جریان پیدا نکردم و به نجف برگشتم.