مطلب دوم: ماجرای زیر مربوط به زمانی است که دمکراتها بر آذربایجان مسلط شدند، آذربایجان ایران را از حکومت مرکزی جدا نمودند، دولت جمهوری آذربایجان را تشکیل دادند، تبریز مرکز آنان گشت، و پیشهوری – صدر آن دولت – از تدریس
و نوشتن لغت فارسی در مدارس و دوائر جلوگیری کرد و زبان آذری را زبان رسمی حکومت جدید قرار داد. ولی البته هنوز مرزها و حدود معین نشده بود.
آن زمان من در اردبیل محصل بودم. به قصد ادامهی تحصیل در حوزهی علمیهی قم، تصمیم گرفتم از اردبیل خارج شده به تهران و سپس به قم بروم. ماشین گرفته به طرف تهران حرکت کردیم. بین شهرستان میانه و زنجان راهها بسته بود و دمکراتها مانع عبور ماشینهایی میشدند که از طرف آذربایجان به تهران میرفت. فقط به بعضی از افراد مانند پیرزنها و مریضها اجازهی عبور داده میشد. ما خواستیم برگردیم، یک درجهدار ارتش آذربایجان، که همراه ما بود، مرا شناخت و نزد یک سروان آذری (که گویا او هم با ما همشهری بود) برد و به وی گفت: این آقا، فرزند مرحوم آقای سید تقی (1) مجتهد است و میخواهد برای تحصیل برود، به او اجازه بدهید که از مرز حکومت آذربایجان عبور بکند.
گفت: صدور اجازه دست ما نیست. سپس اسم یک شخصی را ذکر کرده و ما را نزد او برد و گفت: این آقا، محصل علوم دینی است و میخواهد برای تحصیل به قم برود.
آن شخص، که از قد و قامت و حتی لهجهاش معلوم بود از افراد آذربایجان شوروی است، گفت: نمیشود اجازه داد، چون اینها جوانند و نمیفهمند و ایشان را در قم بر ضد ما پرورش میدهند. من متأثر شدم و مأیوسانه به زادگاه خویش – اردبیل – برگشته و در مساجد آبا و اجدادی خودمان مشغول اقامهی نماز شدم، ولی هر روز وضع بدتر از روز دیگر میشد. سربازها را لخت به حمام میبردند و مردم را از تعزیهداری و اطعام و احسان و کمک به مساجد و تکیهها منع میکردند و پولهای جمع شده را برای تأمین مخارج جلسات و اجتماعات خودشان میخواستند.
تصادفا مسجد جمعه، که یکی از مساجد قدیمی و از جمله آثار باستانی شهر اردبیل میباشد، عالم نداشت و چند نفر از تودهایهای متنفذ نیز که در آن محله بودند از روضهخوانی و نماز ممانعت میکردند. لذا جمعی از ریش سفیدان محل، برای اقامهی نماز مرا به آن مسجد بردند که طرف صبح نیز در آن روضه گذاشته بودند. من برای نماز به آن مسجد میرفتم و چون تهدید میشدم میخواستم نروم ولی مؤمنین به من قوت قلب دادند و مانع انصراف من از اقامهی جماعت در مسجد مزبور بودند. از سوی مخالفین انواع و اقسام اذیتها صورت میگرفت و البته، به ملاحظهی موقعیت آبا و اجدادی و نفوذ عشیرهای ما، ممانعت علنی از رفتن ما به مسجد نمیشد. باری، یک روز بعد از نماز صبح روضهخوان نیامد و بعدا معلوم شد که وی را تهدید کرده بودهاند.
در مسجد مرحوم صاحب زمانی، بالای قسمتی که طشتهای آب را در ایام محرم در آنجا قرار میدهند، عکس حضرت عباس علیهالسلام و شمایل آن حضرت را که نمایانگر ضربهی وارده به سر مبارک ایشان بود، زدهاند. البته شمایل مزبور پشت پرده قرار دارد و پردهی روی آن را فقط در شبهای عاشورا، زمانی که دستههای مهمی از محلههای مختلف شهر با تشریفات خاص برای تعزیهداری به آن مسجد میآیند، کنار میزنند، و شور احساسات عزاداران با دیدن شمایل به حدی تشدید میشود که چندین نفر از کثرت گریه به حال غش و اغما میافتند.
خلاصه چون روضهخوان در آن روز نیامد، مردم حدس زدند که تودهایها مانع آمدن وی شدهاند. برخی از آنها رو به قبله نشستند و من هم در جلو آنها قرار گرفتم (مثل حالت نماز جماعت(. یکی از پیرمردان به نام کربلایی ابراهیم علاف، که از معمرین شهر ولی فردی بانشاط بود و محاسن بلند و سفید و قیافهای نورانی داشت و از مریدها و از مقلدین مرحوم ابوی بود، مردم را دعوت نمود که برای نابودی دشمنان اسلام و شعائر مذهبی، و محو دشمنان استقلال مملکت متوسل به حضرت عباس علیهالسلام شوند و آنگاه خود عوض روضهخوان پرده را از روی شمایل حضرت عباس علیهالسلام بالا زد.
با ظهور شمایل منسوب به حضرت، و نگاه مردم به آن، دلها، یادآور مصائب حضرت گردید و جمعی از کثرت بکا از حال رفتند. من چون دیدم مردم دارند از حال میروند و شاید بعضی از مؤمنین، به علت شدت گریه و ناله، دچار آسیبی گردند، برخاستم و پرده را پایین آوردم. به هر حال، مردم بعد از مدتی گریه با التماس دعا از
یکدیگر متفرق شدند. خوشبختانه، چون طرف صبح بود، مأموران تودهای نبودند و در نتیجه مشکلی پیش نیامد.
روز بعد، بعد از اقامهی نماز صبح، جماعتی از مؤمنین نتیجهی توسل پرشور آن روز را، که در خواب دیده بودند، به من اظهار کردند. خوابها متعدد ولی شبیه هم بود و همگی نوید نزدیکی فرج و نابودی تودهایها را میداد. دو نفر از حاضرین در توسل، که یکیشان همان پیرمرد کربلایی ابراهیم علاف بود و دیگری حاج مؤمن بقال نام داشت، گفتند: ما در خواب دیدیم قشون دشمن شهرها را محاصره کرده و مردم شدیدا مضطرب و گریان و حیرانند. در این وقت شخصی نورانی، که بر اسب سفیدی سوار بوده و شمشیری بران در دست داشت ظاهر شد. پرسیدیم این شخص کیست؟ گفتند: او قمر بنیهاشم علیهالسلام است، و ما خوشحال شدیم. حضرت بر لشگر اعدا حمله برد و آنها فرار کردند و ایشان هم به تعقیب آنها پرداخت. تا اینکه آنها از کوههای نمن (که تقریبا حدود مرزی آذربایجان است) به داخل شهر خودشان گریختند و حضرت پرچمی را که در دست دیگر داشت، بر بالای کوههای آنجا نصب کرد و از چشمها غائب شد.
همهی مردم از شنیدن این خواب از آن چند نفر مؤمن امین خوشحال شدند و اطمینان پیدا کردند که توسل آنها مورد توجه واقع شده است.
پس از آن نیز زیاد طول نکشید که پیشهوری و سران دمکرات به کشور شوروی سابق فرار کردند و مملکت ما از اشغال عوامل روسیه نجات یافت.
1) آیت الحق سید محمدتقی از فقهای قرن اخیر در اردبیل است. پدرش سید مرتضی از فقها و دانشمندان امامیه بود که در حدود سال 1282 هجری قمری در نجف به دنیا آمد و هنوز کودک بود که پدر وی به زادگاهش خلخال برگشت و پس از چندی قصد توطن در اردبیل کرد. وفات او در آخرین شب ذیقعدهی سال 1361 هجری قمری، که مصادف با شهادت امام محمدتقی جوادالائمه علیهالسلام بود، رخ داد و در مجاورت مسجد جمعه به خاک سپرده شد (نقل از جلد سوم اردبیل در گذرگاه تاریخ: صفحهی 355(.