جستجو
این کادر جستجو را ببندید.

توسل به قمر بنی‏هاشم برای حفظ استقلال کشور

زمان مطالعه: 4 دقیقه

مطلب دوم: ماجرای زیر مربوط به زمانی است که دمکراتها بر آذربایجان مسلط شدند، آذربایجان ایران را از حکومت مرکزی جدا نمودند، دولت جمهوری آذربایجان را تشکیل دادند، تبریز مرکز آنان گشت، و پیشه‏وری – صدر آن دولت – از تدریس

و نوشتن لغت فارسی در مدارس و دوائر جلوگیری کرد و زبان آذری را زبان رسمی حکومت جدید قرار داد. ولی البته هنوز مرزها و حدود معین نشده بود.

آن زمان من در اردبیل محصل بودم. به قصد ادامه‏ی تحصیل در حوزه‏ی علمیه‏ی قم، تصمیم گرفتم از اردبیل خارج شده به تهران و سپس به قم بروم. ماشین گرفته به طرف تهران حرکت کردیم. بین شهرستان میانه و زنجان راهها بسته بود و دمکراتها مانع عبور ماشینهایی می‏شدند که از طرف آذربایجان به تهران می‏رفت. فقط به بعضی از افراد مانند پیرزنها و مریضها اجازه‏ی عبور داده می‏شد. ما خواستیم برگردیم، یک درجه‏دار ارتش آذربایجان، که همراه ما بود، مرا شناخت و نزد یک سروان آذری (که گویا او هم با ما همشهری بود) برد و به وی گفت: این آقا، فرزند مرحوم آقای سید تقی (1) مجتهد است و می‏خواهد برای تحصیل برود، به او اجازه بدهید که از مرز حکومت آذربایجان عبور بکند.

گفت: صدور اجازه دست ما نیست. سپس اسم یک شخصی را ذکر کرده و ما را نزد او برد و گفت: این آقا، محصل علوم دینی است و می‏خواهد برای تحصیل به قم برود.

آن شخص، که از قد و قامت و حتی لهجه‏اش معلوم بود از افراد آذربایجان شوروی است، گفت: نمی‏شود اجازه داد، چون اینها جوانند و نمی‏فهمند و ایشان را در قم بر ضد ما پرورش می‏دهند. من متأثر شدم و مأیوسانه به زادگاه خویش – اردبیل – برگشته و در مساجد آبا و اجدادی خودمان مشغول اقامه‏ی نماز شدم، ولی هر روز وضع بدتر از روز دیگر می‏شد. سربازها را لخت به حمام می‏بردند و مردم را از تعزیه‏داری و اطعام و احسان و کمک به مساجد و تکیه‏ها منع می‏کردند و پول‏های جمع شده را برای تأمین مخارج جلسات و اجتماعات خودشان می‏خواستند.

تصادفا مسجد جمعه، که یکی از مساجد قدیمی و از جمله آثار باستانی شهر اردبیل می‏باشد، عالم نداشت و چند نفر از توده‏ایهای متنفذ نیز که در آن محله بودند از روضه‏خوانی و نماز ممانعت می‏کردند. لذا جمعی از ریش سفیدان محل، برای اقامه‏ی نماز مرا به آن مسجد بردند که طرف صبح نیز در آن روضه گذاشته بودند. من برای نماز به آن مسجد می‏رفتم و چون تهدید می‏شدم می‏خواستم نروم ولی مؤمنین به من قوت قلب دادند و مانع انصراف من از اقامه‏ی جماعت در مسجد مزبور بودند. از سوی مخالفین انواع و اقسام اذیتها صورت می‏گرفت و البته، به ملاحظه‏ی موقعیت آبا و اجدادی و نفوذ عشیره‏ای ما، ممانعت علنی از رفتن ما به مسجد نمی‏شد. باری، یک روز بعد از نماز صبح روضه‏خوان نیامد و بعدا معلوم شد که وی را تهدید کرده بوده‏اند.

در مسجد مرحوم صاحب زمانی، بالای قسمتی که طشتهای آب را در ایام محرم در آنجا قرار می‏دهند، عکس حضرت عباس علیه‏السلام و شمایل آن حضرت را که نمایانگر ضربه‏ی وارده به سر مبارک ایشان بود، زده‏اند. البته شمایل مزبور پشت پرده قرار دارد و پرده‏ی روی آن را فقط در شبهای عاشورا، زمانی که دسته‏های مهمی از محله‏های مختلف شهر با تشریفات خاص برای تعزیه‏داری به آن مسجد می‏آیند، کنار می‏زنند، و شور احساسات عزاداران با دیدن شمایل به حدی تشدید می‏شود که چندین نفر از کثرت گریه به حال غش و اغما می‏افتند.

خلاصه چون روضه‏خوان در آن روز نیامد، مردم حدس زدند که توده‏ایها مانع آمدن وی شده‏اند. برخی از آنها رو به قبله نشستند و من هم در جلو آنها قرار گرفتم (مثل حالت نماز جماعت(. یکی از پیرمردان به نام کربلایی ابراهیم علاف، که از معمرین شهر ولی فردی بانشاط بود و محاسن بلند و سفید و قیافه‏ای نورانی داشت و از مریدها و از مقلدین مرحوم ابوی بود، مردم را دعوت نمود که برای نابودی دشمنان اسلام و شعائر مذهبی، و محو دشمنان استقلال مملکت متوسل به حضرت عباس علیه‏السلام شوند و آنگاه خود عوض روضه‏خوان پرده را از روی شمایل حضرت عباس علیه‏السلام بالا زد.

با ظهور شمایل منسوب به حضرت، و نگاه مردم به آن، دل‏ها، یادآور مصائب حضرت گردید و جمعی از کثرت بکا از حال رفتند. من چون دیدم مردم دارند از حال می‏روند و شاید بعضی از مؤمنین، به علت شدت گریه و ناله، دچار آسیبی گردند، برخاستم و پرده را پایین آوردم. به هر حال، مردم بعد از مدتی گریه با التماس دعا از

یکدیگر متفرق شدند. خوشبختانه، چون طرف صبح بود، مأموران توده‏ای نبودند و در نتیجه مشکلی پیش نیامد.

روز بعد، بعد از اقامه‏ی نماز صبح، جماعتی از مؤمنین نتیجه‏ی توسل پرشور آن روز را، که در خواب دیده بودند، به من اظهار کردند. خوابها متعدد ولی شبیه هم بود و همگی نوید نزدیکی فرج و نابودی توده‏ایها را می‏داد. دو نفر از حاضرین در توسل، که یکی‏شان همان پیرمرد کربلایی ابراهیم علاف بود و دیگری حاج مؤمن بقال نام داشت، گفتند: ما در خواب دیدیم قشون دشمن شهرها را محاصره کرده و مردم شدیدا مضطرب و گریان و حیرانند. در این وقت شخصی نورانی، که بر اسب سفیدی سوار بوده و شمشیری بران در دست داشت ظاهر شد. پرسیدیم این شخص کیست؟ گفتند: او قمر بنی‏هاشم علیه‏السلام است، و ما خوشحال شدیم. حضرت بر لشگر اعدا حمله برد و آنها فرار کردند و ایشان هم به تعقیب آنها پرداخت. تا اینکه آنها از کوه‏های نمن (که تقریبا حدود مرزی آذربایجان است) به داخل شهر خودشان گریختند و حضرت پرچمی را که در دست دیگر داشت، بر بالای کوه‏های آنجا نصب کرد و از چشمها غائب شد.

همه‏ی مردم از شنیدن این خواب از آن چند نفر مؤمن امین خوشحال شدند و اطمینان پیدا کردند که توسل آنها مورد توجه واقع شده است.

پس از آن نیز زیاد طول نکشید که پیشه‏وری و سران دمکرات به کشور شوروی سابق فرار کردند و مملکت ما از اشغال عوامل روسیه نجات یافت.


1) آیت الحق سید محمدتقی از فقهای قرن اخیر در اردبیل است. پدرش سید مرتضی از فقها و دانشمندان امامیه بود که در حدود سال 1282 هجری قمری در نجف به دنیا آمد و هنوز کودک بود که پدر وی به زادگاهش خلخال برگشت و پس از چندی قصد توطن در اردبیل کرد. وفات او در آخرین شب ذیقعده‏ی سال 1361 هجری قمری، که مصادف با شهادت امام محمدتقی جوادالائمه علیه‏السلام بود، رخ داد و در مجاورت مسجد جمعه به خاک سپرده شد (نقل از جلد سوم اردبیل در گذرگاه تاریخ: صفحه‏ی 355(.