صاحب گنجینهی دانشمندان در جلد سوم، صفحهی 82، چنین مرقوم فرمودهاند:
حکایت کرد برای ما عالم ربانی، محدث جلیل، مرحوم حاج ملامحمود زنجانی، مشهور و معروف به حاج ملا آقاجان، که پس از جنگ بینالمللی اول پیاده به عراق برای زیارت عتبات عالیات مسافرت نمودم و در خانقین برای خواندن و ادای نماز به مسجد رفتم. در آنجا مرد بسیار سفیدپوست و فربهی را دیدم که به طریق شیعهی حقه نماز میخواند. تعجب کردم، زیرا دانستم او از اهالی شمال روسیه است. لذا صبر کردم تا از نمازش فارغ شود. آنگاه نزدش رفتم و سلام کردم و از لهجهاش دانستم که روسی است، سپس از محل و از اسلام و تشیعش پرسیدم.
جواب داد: من اهل لنینگراد هستم که در جنگ بینالمللی افسر و فرمانده دو هزار سرباز روسی بودم و مأموریت گرفتن کربلا را داشتم. در خارج شهر کربلا اردو زده و انتظار دستور حمله به شهر را داشتم، که ناگهان شبی در عالم خواب شخصی روحانی و بزرگوار را دیدم که به زبان روسی با من تکلم نمود و گفت: دولت روس در این جبهه شکست خورده و فردا همین خبر منتشر میشود و جمیع سربازان روسی که در عراق میباشند به دست اعراب کشته میشوند. حیف است تو کشته شوی، بیا مسلمان شو تا تو را نجات دهم.
گفتم: شما کیستید که مانند شما را در اخلاق و زیبایی و شجاعت ندیدهام؟
فرمود: من ابوالفضل العباس هستم که مسلمین به من قسم میخورند. سپس مجذوب و مرعوب بیاناتش گردیدم و به تلقین آن بزرگوار اسلام آوردم. آنگاه فرمود:
برخیز از میان اردو بیرون برو.
گفتم: به کجا بروم؟ جایی را نمیدانم.
فرمود: نزدیکی خیمهی تو اسبی است، سوارش شو؛ تو را به شهر پدرم – نجف – میبرد، نزد وکیل ما سید ابوالحسن اصفهانی.
گفتم: من ده نفر سرباز مراقب دارم.
فرمود: آنها فعلا مست و مخمور افتاده و رفتن تو را احساس نمیکنند.
سپس برخاستم و خیمهی خود را منور و معطر یافتم. به عجله لباس پوشیدم و بیرون آمدم، دیدم مراقبینم همگی مست افتادهاند. از میان آنها بیرون رفته دیدم اسبی آماده میباشد. سوار شدم و آن اسب به شتاب حرکت کرد و پس از چند ساعت به شهری وارد شد و از کوچهها گذشت و درب خانهای ایستاد. متحیر بودم، که ناگهان دیدم درب منزل باز شد و سید پیری نورانی بیرون آمد با شیخی، که با زبان روسی به من تعارف کردند و مرا به منزل بردند.
گفتم: آقا کیست؟ جواب داد همان کسی است که حضرت عباس علیهالسلام فرمود و سفارش تو را به آقا نمود.
پس مجددا به دست آقا اسلام آوردم و آقا به آن شخص فرمود که احکام اسلام را به من تعلیم دهد و روز بعد نیز خبر شکست دولت روس به گوش عربها رسید. تمام سربازان روسی به دست عربها نابود شدند و جز من کسی جان به سلامت نبرد.
گفتم: اینجا چه میکنی؟
جواب داد: هوای نجف گرم است، آیتالله اصفهانی تابستان مرا اینجا میفرستد که هوایش نسبتا خنک است و در سایر اوقات، به خرج آیتالله، در نجف زندگی میکنم. (1).
1) عدلگستر جهان: صفحهی 334، از تألیفات ارزشمند آیتالله سید محمدعلی کاظمینی بروجردی دام ظله العالی.