جستجو
این کادر جستجو را ببندید.

عبور از قرنطینه

زمان مطالعه: < 1 دقیقه

علامه شیخ محمدباقر، نویسنده‏ی «کبریت احمر» می‏نویسد:

زمانی که در نجف بودم، وبا و طاعون شیوع یافته بود و مردم می‏مردند. ناچار شدم از نجف خارج شوم. شوق زیارت حضرت سیدالشهداء ابوعبدالله الحسین علیه‏السلام و برادرش حضرت ابوالفضل العباس علیه‏السلام مرا بی‏تاب نموده بود ولی قرنطینه مانع از تشرف به آستان آن حضرت بود و عبور امکان نداشت. مع ذلک پیاده بیرون رفتم. شب را در خانه‏ای نزدیک به کاروانسرا خوابیدم و چون صبح شد، عازم کربلا شدم. در راه مردی نورانی، که عمامه‏ی کوچکی به سر داشت، با من ملاقات کرد و فرمود: به کربلا می‏روی؟ عرض کردم: بلی.

فرمود: چون تنها هستی، من رفیق تو هستم. بسیار خوشحال شدم. با یکدیگر روانه شدیم. در بین راه مرا به صحبت‏های شیرینش مشغول داشت. از او پرسیدم از کجا آمدی؟

فرمود: از این بیابان. پس از اندک زمانی خود را نزدیک چادرها دیدم، چون قرنطینه را دیدم ترس بر من غلبه کرد.

فرمود: من با تو هستم، خاطر جمع باش کسی به تو کاری ندارد! چیزی از طلا با خود داشتم، در دل خود گفتم طلاها را مخفی کنم. او خندید و فرمود: چون من با تو هستم احتیاجی به این کارها نیست! ولی من غافل بودم و توجه نداشتم که چه شد به این زودی به کربلا رسیدیم و ترس من باقی بود.

گفتم: بیایید از سمت حرم حضرت ابوالفضل العباس علیه‏السلام برویم و توجه کردم به قبه‏ی مطهره‏ی آن حضرت که نزدیک به آن بودیم؛ و چون خیمه‏های قرنطینه را در وسط راه زده بودند، از همان درب خیمه‏ها عبور کردیم، گویا کور و گنگ شدند و اصلا با ما حرف نزدند. در کربلا آن مرد از من جدا شد و نفهمیدم به کدام سمت رفت و هر چه هم به دنبال

او گشتم دیگر او را ندیدم. (1).


1) از یادداشتهای آقای قحطانی.