جستجو
این کادر جستجو را ببندید.

شفاعت حضرت ابوالفضل العباس

زمان مطالعه: 4 دقیقه

آیةالله حاج میرزا هادی خراسانی در کتاب معجزات و کرامات می‏نویسد:

چنین فرمود عالم ربانی شیخ مرتضی آشتیانی، از حجةالاسلام استادش حاج میرزا حسین خلیلی طهرانی – اعلی الله مقامه – که گفت: خبر داد ما را شیخ جلیل و رفیق نبیل که با همدیگر در درس «صاحب جواهر» حاضر می‏شدیم، که یکی از تجار که رئیس خانواده‏ی «الکبه» در زمان خود بود، پسری دارد جوان خوش‏منظر و مؤدب، والده‏اش علویه محترمه‏ای است، و منحصر است اولاد ایشان به همین جوان، در کربلا مریض شد و شاید ناخوشی او حصبه «تیفوس» بوده و به قدری سخت شد که به حال مرگ و احتضار افتاد، بلکه فوت کرد و چشم و پای او را بستند. پدرش از اندرون خانه به بیرونی رفته و بر سر و سینه می‏زد. علویه‏ی محترمه مادر آن جوان، به حرم مطهر حضرت ابوالفضل العباس علیه‏السلام مشرف و از کلیددار آستانه خواهش کرد که اجازه بدهد شب را تا صبح در حرم بماند. نخست کلیددار قبول نمی‏کرد، ولی وقتی علویه خود را معرفی کرد و گفت: پسر من محتضر است و چاره‏ای جز توسل به حضرت باب الحوائج ندارم، کلیددار قبول کرد و به مستخدمین دستور داد علویه را در حرم بگذارند بماند.

شیخ جلیل می‏فرماید: همان شب من مشرف به کربلا شدم و ابدا از جریان حال تاجر «الکبه» و بیماری فرزندش اطلاعی نداشتم. در همان شب، خواب دیدم که مشرف به حرم حضرت سیدالشهدا علیه‏السلام گشتم، از طرف مرقد حبیب بن مظاهر وارد شدم، دیدم فضای بالا سر حرم از زمین و آسمان و فضا تمام مملو از ملائکه است و در مسجد بالا سر تخت گذاشته‏اند حضرت رسالت مآب صلی الله علیه و آله و سلم و حضرت شاه ولایت امیرالمؤمنین علی علیه‏السلام بر تخت نشسته‏اند. در آن اثنا ملکی پیش رفت و عرض کرد: «السلام علیک یا رسول‏الله، السلام علیک یا خاتم النبیین«، پس عرض کرد حضرت باب الحوائج ابی‏الفضل علیه‏السلام عرض می‏کند: یا رسول‏الله، علویه، عیال حاجی الکبه، پسرش مریض است به من متوسل شده، شما به درگاه الهی دعا کنید که حق – سبحانه تعالی – او را شفا عطا فرماید. حضرت ختمی مرتبت دست به دعا برداشتند. بعد از لحظه‏ای فرمودند: موت این جوان مقدر است. ملک برگشت. بعد از لحظه‏ای دیگر، ملک دیگر آمد و سلام کرد و پیغامی به همان قسم آورد.

دو مرتبه، حضرت رسالت مآب دست به دعا و روی به درگاه حضرت باریتعالی کردند. پس از لحظه‏ای سر فرود آوردند، فرمودند: مردن این جوان مقدر است. ملک برگشت. شیخ فرمود: ناگاه دیدم ملائکه‏ی حاضرین در حرم یک مرتبه به جنبش آمدند، و لوله و زلزله در آنها افتاد. گفتم: چه خبر شده؟! چون نظر کردم، دیدم حضرت ابی‏الفضل علیه‏السلام خودشان تشریف آوردند، با همان حالت وقت شهادت در کربلا!

مؤلف: گوید: جهت اضطراب ملائکه همین است که تاب دیدار آن حالت را نداشتند. حضرت عباس پیش آمد و عرض کرد:

السلام علیک یا رسول‏الله، السلام علیک یا خیر المرسلین، علویه‏ی فلانه توسل به من [پیدا] کرده و شفای فرزندش را از من می‏خواهد. شما به درگاه کبریائی عرض نمایید که، یا این جوان را شفا عنایت فرماید، و یا آنکه مرا باب الحوائج نگویند و این لقب را از من بردارند!

چون آن سرور، این سخن را به خدمت پیغمبر اطهر صلی الله علیه و آله و سلم عرضه داشت، ناگاه چشم مبارک آن حضرت پر از اشک شد و روی مبارک حضرت امیر علیه‏السلام نمود و فرمود: یا علی تو هم با من در دعا همراهی کن. هر دو بزرگوار، روی به آسمان و دست به دعا برداشتند. بعد از لحظه‏ای ملکی از آسمان نازل گردید و به خدمت حضرت رسالت مآب مشرف [گشته] سلام نمود و سلام حق – سبحانه و تعالی – را ابلاغ نمود، عرض کرد حق متعال می‏فرماید: «باب الحوائج» را از عباس نمی‏گیریم؛ و جوان را شفا عطا فرمودیم.

شیخ راوی که این خواب را دیده، می‏گوید: فورا از خواب بیدار شدم، چون اصلا خبری از این قضیه به هیچ وجه نداشتم بسیار متعجب نمودم. گفتم: البته این خواب، صدق و صحیح است و در آن اسراری هست. برخاستم دیدم الآن سحر است و یک ساعت به صبح مانده است. فصل تابستان بود. به سمت خانه‏ی حاجی الکبه روانه شدم.

مؤلف گوید: گوینده‏ی قصه، آدرس خانه‏ی حاجی مذکور را – که در مقابل درب صحن سلطانی می‏باشد – گفتند و مرحوم علامة العلماء، حاج محمدحسن کبه، برادر مرحوم حاج مصطفی کبه، اولاد مرحوم حاج صالح کبه که بزرگترین تاجر شیعه در بغداد و صاحب خیرات و مبرات بودند، در همان خانه منزل می‏کردند و این جانب در همانجا به دیدن مرحوم علامه‏ی مذکور رفتم. سالهای متمادی در بحث مرحوم استاد

حجةالاسلام تقی‏الدین شیرازی با آن مرحوم کمال انس را داشتیم.

شیخ گوینده گفت: چون وارد خانه شدم، پدر آن جوان را دیدم میان خانه راه می‏رود و بر سر صورت می‏زند، و جوان را در اطاقی تنها گذاشته‏اند زیرا مرگش محقق و محسوس بود و چشم و انگشت پاهای او را بسته بودند. به حاجی گفتم تو را چه می‏شود؟ گفت: دیگر چه می‏خواهی بشود؟! دست او را گرفتم، گفتم آرام بگیر و بیا همراه من، پسرت کجا است، حق تعالی او را شفا داد و دیگر خوفی و خطری در او نیست. تعجب کرد، مرا برد در اطاق بیماری که می‏پنداشتند چند لحظه دیگر زنده نخواهد بود و یا آنکه چند دقیقه بود که مرگ او را ربوده بود. وارد شدیم دیدم به قدرت کامله‏ی الهیه جوان نشسته است و مشغول باز کردن چشم خود می‏باشد! پدرش، که این حالت را دید، دوید او را در بغل گرفت. جوان فریادش برآمد که گرسنه‏ام خوراک بیاورید. چنان مزاجش رو به بهبودی می‏رفت که گویا ابدا مرض و المی او را عارض نگردیده بود.