در جلد هفتم گنجینهی دانشمندان (صفحهی 342) از مرحوم حجةالاسلام آخوند ملاعباس سیبویه یزدی نقل شده است که گفت:
من پسرعمویی به نام حاج شیخ علی داشتم که از علما و روحانیون یزد بود. یک سال آن مرحوم با چند نفر از دوستان یزدی برای تشرف به حج به کربلا مشرف شده و به منزل ما وارد شدند و پس از چند روز به مکه عزیمت نمودند. من بعد از انجام مراسم حج، انتظار مراجعت پسرعمویم را داشتم ولی مدتها گذشت و خبری نشد. خیال کردم که از مکه برگشته و به یزد رفته است. تا اینکه روزی در حرم مطهر حضرت سیدالشهداء علیهالسلام به دوستان و رفقای او برخوردم و از آنان جویای احوال او شدم ولی آنها جواب صریح به من ندادند، اصرار کردم مگر چه شده، اگر فوت کرده است بگویید.
گفتند: واقع قضیه این است که روزی حاج شیخ علی به عزم طواف مستحبی و زیارت خانهی خدا، از منزل بیرون رفت و دیگر نیامد. ما هر چه انتظار بردیم و دربارهی او تجسس کردیم، از او خبری به دست نیاوردیم. مأیوس شده حرکت نمودیم و اینک اثاثیهی او را با خود به یزد میبریم که به خانوادهاش تحویل دهیم: احتمال میدهیم که اهل سنت او را هلاک کرده باشند. من از شنیدن این خبر بسیار متأثر شدم. بعد از چند سال روزی دیدم در منزل را میزنند. در را باز کردم، دیدم پسرعمو است. بسیار تعجب کردم
و پس از معانقه و روبوسی گفتم: فلانی کجا بودی و از کجا میآیی؟
گفت: اکنون از یزد میآیم.
گفتم: چنانچه نقل کردند تو در مکه مفقود شده بودی، چطور از یزد میآیی؟!
گفت: پسرعمو، دستور بده قلیان را حاضر کنند تا رفع خستگی کنم، شرح حال خود را برای شما خواهم گفت.
بعد از صرف قلیان و استراحت، گفت: آری روزی پس از انجام مراسم حج از منزل بیرون آمدم و به مسجدالحرام مشرف شدم. طواف کرده و نماز طواف خواندم و به منزل بازگشتم. در راه، مردی را با ریش تراشیده و سبیلهای بلند دیدم که با لباس افندیها ایستاده بود. تا مرا دید قدری به صورت من نگاه کرد و بعد جلو آمد و گفت: تو شیخ علی یزدی نیستی؟ گفتم: چرا.
گفت: سلام علیکم، اهلا و مرحبا، و دست به گردن من انداخت و مرا بوسید و دعوت کرد که به منزلش بروم. با آنکه وی را نمیشناختم، با اصرار مرا به منزل خود برد و هر چه به او گفتم شما کیستید، من شما را به جا نمیآورم؛ گفت: خواهی شناخت، مرا فراموش کردهای، من از دوستان و رفقای شما هستم. خلاصه ظهر شد. خواستم بیایم نگذاشت. گفت: مکه همه جای آن حرم است، همین جا نماز بخوان و برایم ناهار آورد و من هر چه گفتم رفقایم نگران و ناراحت میشوند، گفت: چه نگرانی؟ اینجا حرم امن خدا است. خلاصه شب شد و نگذاشت من بیایم.
بعد از نماز عشا دیدم افراد مختلفی به آن منزل میآیند تا جماعتی شدند و آن شخص شروع کرد به بد گفتن و مذمت کردن شیعهها. گفت: این شیعهها با شیخین میانهی خوبی ندارند، مخصوصا با خلیفهی دوم، و اینها شبی را در ماه ربیعالاول به نام عیدالزهرا علیهاالسلام دارند که مراسمی را در آن شب انجام میدهند و از وی برائت و تبری میجویند، و این هم یکی از آنها است – و اشاره به من نمود – و چندان مذمت از شیعه کرد و آنها را بر علیه من تحریک نمود که همهی آنها بر من خشمناک شده و بر قتل من متفق گردیدند. من هر چه مطالب او را انکار کردم، وی بر اصرار خود افزود و در آخر گفت: شیخ علی، مدرسهی مصلی یزد یادت رفته؟! تا این جمله را گفت به خاطرم آمد که در زمان طلبگی در مدرسهی مصلی همسایهای به نام شیخ جابر کردستانی داشتم که سنی بود و از ما
تقیه میکرد و در شب مذکور که طلبهها جلسهی جشن داشتند او به حجرهی خود میرفت و در را به روی خود میبست، ولی بعضی از طلبهها میرفتند و در حجرهی او را باز میکردند و او را میآوردند و در مقابل او شوخی میکردند و بعضی از حرفها را میزدند و او چون تنها بود سکوت و تحمل میکرد.
پس گفتم: تو شیخ جابر نیستی؟
گفت: چرا شیخ جابرم!
گفتم: تو که میدانی، من با آنها موافق نبودم.
گفت: بلی، اما چون شیعه و رافضی هستی، ما امشب از تو انتقام خواهیم گرفت. هر چه التماس کردم و گفتم خدا میفرماید: (و من دخله کان آمنا(، گفت: جرم شما بزرگ است و تو مأمون نیستی.
گفتم: خدا میفرماید: (و ان احد من المشرکین استجارک فاجره…(، گفت: شما از مشرکین بدتر هستید! و خلاصه، دیدم مشغول مذاکره دربارهی کیفیت و قتل و کشتن من هستند، به شیخ جابر گفتم: حالا که چنین است، پس بگذار من دو رکعت نماز بخوانم. گفت بخوان.
گفتم: در اینجا، با توطئهچینی شما برای قتل من، حضور قلب ندارم.
گفت: هر کجا میخواهی بخوان که راه فراری نیست!
آمدم در حیاط کوچک منزل، و دو رکعت نماز استغاثه به حضرت زهرا صدیقهی کبری علیهاالسلام خواندم و بعد از نماز و تسبیح به سجده رفتم و چهارصد و ده مرتبه «یا مولاتی یا فاطمة اغیثینی» گفتم و التماس کردم که راضی نباشید من در این بلد غربت به دست دشمنان شما به وضع فجیع کشته شوم و اهل و عیالم در یزد چشم انتظار بمانند.
در این حال روزنهی امیدی به قلبم باز شد، به فکرم رسید بالای بام منزل رفته خود را به کوچه بیندازم و به دست آنها کشته نشوم و شاید مولایم امیرالمؤمنین علی بن ابیطالب علیهالسلام با دست یداللهی خود، مرا بگیرد که مصدوم نشوم. پس فورا از پلهها بالا رفتم که نقشهی خود را عملی کنم. به لب بام آمدم. بامهای مکه اطرافش قریب یک متر حریم و دیواری دارد که مانع سقوط اطفال و افراد است. دیدم این بام اطرافش دیوار ندارد. شب مهتابی بود. نگاهی به اطراف انداختم، دیدم گویا شهر مکه نیست، زیرا
مکه شهری کوهستانی بوده و اطرافش محصور به کوههای ابوقبیس و حرا و نور است ولی اینجا فقط در جنوبش رشته کوهی نمایان است که شبیه به کوه طرزجان یزد است. لب بام منزل آمدم که ببینم نواصب چه میکنند؟ با کمال تعجب دیدم اینجا منزل خودم در یزد میباشد! گفتم: عجب! خواب میبینم؟! من مکه بودم، و اینجا یزد و خانهی من است! پس آهسته بچهها و عیالم را که در اطاق بودند صدا زدم. آنها ترسیدند و به هم گفتند: صدای بابا میآید. عیالم به آنها میگفت: بابایتان مکه است، چند ماه دیگر میآید. پس آرام آنها را صدا زدم و گفتم: نترسید، من خودم هستم، بیایید در بام را باز کنید. بچهها دویدند و در را باز کردند. همه مات و مبهوت بودند.
گفتم: خدا را شکر نمایید که مرا به برکت توسل به حضرت فاطمهی زهرا علیهاالسلام از کشته شدن نجات داد و به یک طرفة العین مرا از مکه به یزد آورد. سپس مشروح جریان را برای آنها نقل کردم. (1).
1) اختران تابناک: مرحوم محلاتی جلد 2، صفحهی 115.