جستجو
این کادر جستجو را ببندید.

حکایتی عجیب در توسل به فاطمه‏ی زهرا

زمان مطالعه: 4 دقیقه

در جلد هفتم گنجینه‏ی دانشمندان (صفحه‏ی 342) از مرحوم حجةالاسلام آخوند ملاعباس سیبویه یزدی نقل شده است که گفت:

من پسرعمویی به نام حاج شیخ علی داشتم که از علما و روحانیون یزد بود. یک سال آن مرحوم با چند نفر از دوستان یزدی برای تشرف به حج به کربلا مشرف شده و به منزل ما وارد شدند و پس از چند روز به مکه عزیمت نمودند. من بعد از انجام مراسم حج، انتظار مراجعت پسرعمویم را داشتم ولی مدتها گذشت و خبری نشد. خیال کردم که از مکه برگشته و به یزد رفته است. تا اینکه روزی در حرم مطهر حضرت سیدالشهداء علیه‏السلام به دوستان و رفقای او برخوردم و از آنان جویای احوال او شدم ولی آنها جواب صریح به من ندادند، اصرار کردم مگر چه شده، اگر فوت کرده است بگویید.

گفتند: واقع قضیه این است که روزی حاج شیخ علی به عزم طواف مستحبی و زیارت خانه‏ی خدا، از منزل بیرون رفت و دیگر نیامد. ما هر چه انتظار بردیم و درباره‏ی او تجسس کردیم، از او خبری به دست نیاوردیم. مأیوس شده حرکت نمودیم و اینک اثاثیه‏ی او را با خود به یزد می‏بریم که به خانواده‏اش تحویل دهیم: احتمال می‏دهیم که اهل سنت او را هلاک کرده باشند. من از شنیدن این خبر بسیار متأثر شدم. بعد از چند سال روزی دیدم در منزل را می‏زنند. در را باز کردم، دیدم پسرعمو است. بسیار تعجب کردم

و پس از معانقه و روبوسی گفتم: فلانی کجا بودی و از کجا می‏آیی؟

گفت: اکنون از یزد می‏آیم.

گفتم: چنانچه نقل کردند تو در مکه مفقود شده بودی، چطور از یزد می‏آیی؟!

گفت: پسرعمو، دستور بده قلیان را حاضر کنند تا رفع خستگی کنم، شرح حال خود را برای شما خواهم گفت.

بعد از صرف قلیان و استراحت، گفت: آری روزی پس از انجام مراسم حج از منزل بیرون آمدم و به مسجدالحرام مشرف شدم. طواف کرده و نماز طواف خواندم و به منزل بازگشتم. در راه، مردی را با ریش تراشیده و سبیلهای بلند دیدم که با لباس افندیها ایستاده بود. تا مرا دید قدری به صورت من نگاه کرد و بعد جلو آمد و گفت: تو شیخ علی یزدی نیستی؟ گفتم: چرا.

گفت: سلام علیکم، اهلا و مرحبا، و دست به گردن من انداخت و مرا بوسید و دعوت کرد که به منزلش بروم. با آنکه وی را نمی‏شناختم، با اصرار مرا به منزل خود برد و هر چه به او گفتم شما کیستید، من شما را به جا نمی‏آورم؛ گفت: خواهی شناخت، مرا فراموش کرده‏ای، من از دوستان و رفقای شما هستم. خلاصه ظهر شد. خواستم بیایم نگذاشت. گفت: مکه همه جای آن حرم است، همین جا نماز بخوان و برایم ناهار آورد و من هر چه گفتم رفقایم نگران و ناراحت می‏شوند، گفت: چه نگرانی؟ اینجا حرم امن خدا است. خلاصه شب شد و نگذاشت من بیایم.

بعد از نماز عشا دیدم افراد مختلفی به آن منزل می‏آیند تا جماعتی شدند و آن شخص شروع کرد به بد گفتن و مذمت کردن شیعه‏ها. گفت: این شیعه‏ها با شیخین میانه‏ی خوبی ندارند، مخصوصا با خلیفه‏ی دوم، و اینها شبی را در ماه ربیع‏الاول به نام عیدالزهرا علیهاالسلام دارند که مراسمی را در آن شب انجام می‏دهند و از وی برائت و تبری می‏جویند، و این هم یکی از آنها است – و اشاره به من نمود – و چندان مذمت از شیعه کرد و آنها را بر علیه من تحریک نمود که همه‏ی آنها بر من خشمناک شده و بر قتل من متفق گردیدند. من هر چه مطالب او را انکار کردم، وی بر اصرار خود افزود و در آخر گفت: شیخ علی، مدرسه‏ی مصلی یزد یادت رفته؟! تا این جمله را گفت به خاطرم آمد که در زمان طلبگی در مدرسه‏ی مصلی همسایه‏ای به نام شیخ جابر کردستانی داشتم که سنی بود و از ما

تقیه می‏کرد و در شب مذکور که طلبه‏ها جلسه‏ی جشن داشتند او به حجره‏ی خود می‏رفت و در را به روی خود می‏بست، ولی بعضی از طلبه‏ها می‏رفتند و در حجره‏ی او را باز می‏کردند و او را می‏آوردند و در مقابل او شوخی می‏کردند و بعضی از حرفها را می‏زدند و او چون تنها بود سکوت و تحمل می‏کرد.

پس گفتم: تو شیخ جابر نیستی؟

گفت: چرا شیخ جابرم!

گفتم: تو که می‏دانی، من با آنها موافق نبودم.

گفت: بلی، اما چون شیعه و رافضی هستی، ما امشب از تو انتقام خواهیم گرفت. هر چه التماس کردم و گفتم خدا می‏فرماید: (و من دخله کان آمنا(، گفت: جرم شما بزرگ است و تو مأمون نیستی.

گفتم: خدا می‏فرماید: (و ان احد من المشرکین استجارک فاجره…(، گفت: شما از مشرکین بدتر هستید! و خلاصه، دیدم مشغول مذاکره درباره‏ی کیفیت و قتل و کشتن من هستند، به شیخ جابر گفتم: حالا که چنین است، پس بگذار من دو رکعت نماز بخوانم. گفت بخوان.

گفتم: در اینجا، با توطئه‏چینی شما برای قتل من، حضور قلب ندارم.

گفت: هر کجا می‏خواهی بخوان که راه فراری نیست!

آمدم در حیاط کوچک منزل، و دو رکعت نماز استغاثه به حضرت زهرا صدیقه‏ی کبری علیهاالسلام خواندم و بعد از نماز و تسبیح به سجده رفتم و چهارصد و ده مرتبه «یا مولاتی یا فاطمة اغیثینی» گفتم و التماس کردم که راضی نباشید من در این بلد غربت به دست دشمنان شما به وضع فجیع کشته شوم و اهل و عیالم در یزد چشم انتظار بمانند.

در این حال روزنه‏ی امیدی به قلبم باز شد، به فکرم رسید بالای بام منزل رفته خود را به کوچه بیندازم و به دست آنها کشته نشوم و شاید مولایم امیرالمؤمنین علی بن ابی‏طالب علیه‏السلام با دست یداللهی خود، مرا بگیرد که مصدوم نشوم. پس فورا از پله‏ها بالا رفتم که نقشه‏ی خود را عملی کنم. به لب بام آمدم. بامهای مکه اطرافش قریب یک متر حریم و دیواری دارد که مانع سقوط اطفال و افراد است. دیدم این بام اطرافش دیوار ندارد. شب مهتابی بود. نگاهی به اطراف انداختم، دیدم گویا شهر مکه نیست، زیرا

مکه شهری کوهستانی بوده و اطرافش محصور به کوه‏های ابوقبیس و حرا و نور است ولی اینجا فقط در جنوبش رشته کوهی نمایان است که شبیه به کوه طرزجان یزد است. لب بام منزل آمدم که ببینم نواصب چه می‏کنند؟ با کمال تعجب دیدم اینجا منزل خودم در یزد می‏باشد! گفتم: عجب! خواب می‏بینم؟! من مکه بودم، و اینجا یزد و خانه‏ی من است! پس آهسته بچه‏ها و عیالم را که در اطاق بودند صدا زدم. آنها ترسیدند و به هم گفتند: صدای بابا می‏آید. عیالم به آنها می‏گفت: بابایتان مکه است، چند ماه دیگر می‏آید. پس آرام آنها را صدا زدم و گفتم: نترسید، من خودم هستم، بیایید در بام را باز کنید. بچه‏ها دویدند و در را باز کردند. همه مات و مبهوت بودند.

گفتم: خدا را شکر نمایید که مرا به برکت توسل به حضرت فاطمه‏ی زهرا علیهاالسلام از کشته شدن نجات داد و به یک طرفة العین مرا از مکه به یزد آورد. سپس مشروح جریان را برای آنها نقل کردم. (1).


1) اختران تابناک: مرحوم محلاتی جلد 2، صفحه‏ی 115.