اما با وصف این که نیروهای دشمن دایرهوار او را در میان گرفته بودند، اصلا از
کثرت اعدا نیندیشید و حیدروار بر آن گرگان آدمخوار حمله برد. همی سر و دست میپرانید و گردان و یلان را به خاک هلاک میغلتانید، که ناگاه نوفل بن ازرق یزید بن ورقاء جهنی از پشت نخلی بتاخت و به معاونت حکیم بن طفیل سنبسی دست راست آن حضرت را از تن جدا کرد. قرةالعین علی مرتضی علیهماالسلام جلدی کرد و مشک را به دوش چپ افکند و تیغ را به دست چپ گرفت و دشمن را همی دفع نمود و میزد و میکشت و میانداخت و این شعر را میخواند:
و الله ان قطعتم یمینی
انی احامی أبدا عن دینی
و عن امام صادق الیقین
نجل النبی الطاهر الأمین
بنی صدق جائنان بالدین
مصدقا بالواحد الأمین
چو دست راست جدا شد ز پیکر عباس
گریست عرش به حال برادر عباس
شکست پشت رسول از شکسته بازویش
خمید قد علی چون هلال ابرویش
جهان به دیدهی مظلوم کربلا شب شد
سپهر گفت اسیری نصیب زینب شد
حکیم بن طفیل دیگر باره از پشت نخله بیرون آمد و دست چپ آن زادهی شیر خدا را از پایان ساعد قطع کرد. قمر بنیهاشم علیهالسلام مشک را به دندان گرفت و پیاپی رکاب میزد که شاید خود را به خیمهگاه امام حسین علیهالسلام برساند و این اطفال خردسال را از زحمت تشنگی برهاند. در این وقت نیز با نفس خود میگفت:
یا نفس لا تخشی من الکفار
و أبشری برحمة الجبار
مع النبی سیدالمختار
مع جملة السادات و الأطهار
قد قطعوا ببغیهم یساری
فأصلهم یا رب حر النار
یعنی: ای نفس، از هجوم و حملهی کفار ترس و واهمه به خود راه مده و شاد و خرسند باش به ملاقات رحمت خداوند جبار در جوار پیغمبر بزرگوار سید ابرار احمد مختار. این گروه اشرار دست چپ مرا بریدند؛ پس ای پروردگار من، ایشان را به آتش شرربار دوزخ درافکن!
پس ملعونی از آن کافران اشرار، عمودی آهنین بر فرق مبارک آن بزرگوار زد که به درجهی شهادت رسید.
چون امام حسین علیهالسلام برادر رشید و وفادار خود را کنار نهر فرات کشته و به خون آغشته دید، اشک حسرت بر رخسار مبارک جاری ساخت.
گویی در آن لحظات جانسوز، زبان دلش مترنم به این ابیات بود:
الا ای پیک معراج سعادت
همای رفرف اوج سعادت
کنون کز دست من افتاده شمشیر
ز هر سو بسته بر من راه تدبیر
شتابی کن که وقت همت توست
گذشت از من، زمان خدمت توست
خلاصم کن از این انبوه لشگر
رسانم از وفا نزد برادر
سکینه منتظر از بهر آب است
ز سوز تشنگی بیصبر و تاب است
تا زمانی که مشک سالم بود، قمر بنیهاشم علیهالسلام با رکاب همی اسب را میراند، بدان امید که از انبوه لشگر بیرون آید. تا آنکه ناگاه تیری بر مشک آمد و آب آن بر روی زمین ریخت، و پیکان دیگری بر سینهی مبارکش وارد شد؛ و نیز ملعونی از قبیلهی بنیدارم عمودی بر فرق قمر بنیهاشم علیهالسلام فرود آورد و آن حضرت از روی اسب بر روی زمین افتاد، در اینجا بود که نالهاش بلند شد: یا أخاه أدرک أخاک. امام حسین علیهالسلام چون شهاب ثاقب بر سر او حاضر شد و در آنجا، حضرت ابوالفضل العباس علیهالسلام را در کنار فرات تشنه و در خون آغشته و هر دو دست قطع شده بدید. آن بدن پاره پاره را همی نظاره میکرد و با آواز بلند میگریست و میفرمود: » الآن انکسر ظهری و قلت حیلتی و شمت بی عدوی «.
و بان الانکسار فی جبینه
فانکدت الجبال من حنینه
کافل أهله و ساقی صبیته
و حامل اللواء بعالی همته
و کیف لا و هو جمال بهجته
و فی محیاه سرور مهجته