جستجو
این کادر جستجو را ببندید.

وفای اباالفضل العباس

زمان مطالعه: 3 دقیقه

مرحوم آیة الله آقانجفی قوچانی در «سیاحت شرق» چنین می‏نویسد:

به قدر هزار قدمی که رفتم، آفتاب از جلو روی و گرم، رملها نیز داغ که کف پاها می‏سوزد، تشنگی بر من غلبه نمود. خود را به جوقه‏ی زواری رساندم، که آب دارید؟ گفتند: نه. از آنها گذشته و دویده به دسته‏ی دیگر، خود را رساندم. آنها هم آب نداشتند. به قدر نیم فرسخ دویدم و به چند دسته‏ی زوار خود را رسانیدم؛ آب نداشتند. چون منزل نزدیک، و سواره هم می‏رفتند، آب لازم نداشتند. بعد از آن، مأیوس [شده] و از یک طرف راه دویدن گرفتم و هر چه رطوبت در بدن بود تمام به عرق و حرکت عنیف و گرمی آفتاب خشکید، و به شدت تشنه بودم.

حالا برق گنبد و سیاهی باغات کربلا در منظره‏ی من پیداست. من به فکر صحرای کربلا افتاده، حالا تنهایی سیدالشهداء علیه‏السلام و آن لشگر عظیم که دور او را گرفته بودند، نظیر این گنبد براق میان سیاهی باغات، با تشنگی زیادی که داشت نهایت مثل من در عالم خیال نزدیک به حس صورت گرفت مرا گریه‏ی شدید رخ داد. محض آنکه صدای گریه‏ی مرا زوار نشنود دویست قدمی از راه زوار دور شدم و مثل آهویی در این بیابان دویدن گرفتم و صدا به گریه بلند و اشک مثل باران به صورت ریش و زمین ریزان بود.

گاهی صدای «هل من ناصر» آن حضرت را به گوش خیال می‏شنیدم و من هم صدا به لبیک با گریه بلند می‏داشتم و بر دویدن به شدت می‏افزودم، به حدی که از خود بالکلیه فراموش نمودم و دیدم لشگر هجوم به خیمه‏های حسینی [کرده] شعله‏ی آتش و دود از خیمه‏ها بلند گردید. چشمها به سیاهی کربلا دوختم و حالات رنگارنگ آن صحرای غم‏انگیز بر من عبور می‏داد. به خدا قسم که نمی‏فهمیدم پاها در این دویدن بی‏اختیار به گودال می‏افتد و یا بروی خارها قرار می‏گیرد؟ یکدفعه از میان خیمه‏ها مثل زنها و اطفال بیرون دویده به صحرای جنوبی خیمه‏ها که رو به طرف نجف است پراکنده شدند.

بعضی‏ها چادر به پا پیچیده به زمین می‏خوردند. من هم سر از پا نشناخته تا مگر برسم و خود را فدا کنم، که ریشه‏ی علفی به پنجه‏ی پابند شده به آن تندی که می‏دویدم محکم خوردم به زمین. برخاستم با آنکه پنجه‏ی پا مجروح شده بود، ملتفت نشده شش دانگ

حواس متوجه آن صحرای هولناک بود و از گریه و ناله و دویدن نایستادم در این دو فرسخ و نیم مسافت تا آنکه در کوچه‏ی کربلا واقع شدم و چشمم به در و دیوار و عمارات کربلا افتاد. آن وقت به خود آمده از خجالت و حیای از مردم اشکهای خود را پاک نمودم و از دویدن ایستادم و کفشهای بی‏پاشنه را به پا کردم و خاچیه را به دوش انداختم.

از حوضخانه‏ی صحن سیدالشهداء امام حسین علیه‏السلام وضو گرفته داخل حرم شدم و یک ساعتی زیارت نمودم. بیرون شدم رفتم به زیارت ابوالفضل العباس علیه‏السلام، و از آنجا بیرون شدم، ثانیا آمدم به صحن سیدالشهداء علیه‏السلام. همان طور به گوشه ای سرپا ایستاده بودم که بعضی از رفقا را ملاقات نمایم و ساعت دو به غروب بود و در آن بین صدای ساعتی که در سر در صحن سیدالشهدا امام حسین علیه‏السلام بود – و از نمره‏ی ساعت کوچک صحن نو مشهد مقدس بود – بلند شد. وقتی که خوب گوش به صدای زیر او نمودم تا ده مرتبه‏اش تمام شد، دیدم به طور فصیح می‏گوید: هل من ناصر… هل من ناصر…

هل من ناصر… تا ده مرتبه تمام شد. لرز و لرزه در بدن ما حادث شده گوش را تیز نموده که از کجا جوابی می‏رسد….؟ و چشمها پر اشک شد که جوابدهی پیدا نشد، که یک مرتبه، از صحن حضرت اباالفضل علیه‏السلام صدای ساعت بزرگ او به صورت بم و کلفت بلند گردید لبیک… لبیک… لبیک… تا ده مرتبه؛ او هم تمام شد. اشکهای خود را پاک کرده گفتم: های بگردم وفاداریت را، باز تویی که جواب دادی! خوشحال شدم که هنوز ناصر هست و از خوشحالی باز اشکهایم بیرون شد به یک مرتبه به فکر تشنگی بین راه افتادم و همان طور در عالم خیال با خود آمدم، آمدم، آمدم، تا وضو گرفتم و به حرمین زیارت نموده برگشته تا به همین نقطه که ایستاده‏ام، دیدم در هیچ نقطه آب نخورده‏ام، تشنه هم نیستم؛ حالا این از راه طبیعی به چه [نحو] ممکن است و من از کدام آب سیر شده‏ام [معلوم نیست] (1).

مؤلف کتاب گوید:

قربان وفایت بروم ای فرزند رشید با وفای علی بن ابی‏طالب علیهماالسلام که خدا مقامت را به علت خضوع در برابر امام زمان خویش، آنچنان بلند قرار داده است که از آن بلندتر دیگر تصور نمی‏شود.


1) سیاحت شرق: صفحه‏ی 417 – 414، مرحوم آیةالله سید محمد حسن نجفی معروف به آقا نجفی قوچانی متوفی سال 1363 ق /1322 ش،.