به گفتهی مؤلف طراز المذهب: چون اهل بیت علیهمالسلام در بازگشت از شام، به مدینه نزدیک شدند و سواد شهر نمایان گردید، علیا مخدره زینب علیهاالسلام فرمود: ای خواهران، از محملها پیاده گردید که اینک، روضهی منور جدم رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم نمایان گردید. سپس فرمود: ای یاران، این محملها را دور، و این شتران را به یک سوی برید که ما را تاب دیدن نمانده است. در آن وقت، چنان آهی برکشید که میخواست روح مبارکش از قالب تن بیرون تازد. پس همگی فرود آمدند و لوای غم و مصیبت برافراشته و خروش محشر نمایان ساختند و اسبابی که از شهدای کربلا با خود داشتند بگستردند و خیمهی حضرت سیدالشهداء علیهالسلام را که در هیچ منزلی بر سر پا نکرده بودند در بیرون مدینه برپا کردند و مسند آن حضرت را گستردند. چون علیا مخدره این بدید، چنان ناله برکشید که بیهوش به روی زمین افتاد. چون به هوش آمد با نالهی جگر شکاف فریاد برکشید:
وا فرقتاه این الکماة؟ این الحماة؟ والهفتاه!
فما لی لا اورای الحمام أبمهجته
و کنت یحی نور عین و عزتی
یا أخی یا حسین، هؤلاء جدک و امک و أخوک الحسن و هؤلاء أقربائک و موالیک ینتظرون قدومک یا نور عینی قد قضیت نحبک و أورثتنی حزنا طویلا مطولا لیتنی مت و کنت نسیا منسیا.
پس از آن روی به مدینه آورد و آن شهر را مخاطب ساخته فرمود: «ای مدینة جدی فأین یومنا الذی قد خرجنا منک بالفرح و مسرة و الجمع و الجماعة و لکن رجعنا الیک بالأحزان و الآلام من حوادث الزمان فقدنا الرجال و البنین و تفرقت شملنا«. آنگاه به سوی روضهی منور جدش روان گردید. چون به روضه رسید هر دو طرف درب مسجد را گرفت و چنان ناله از جگر برآورد که مسجد را متزلزل گردانید. سپس رسول خدا را سلام داد و گفت: «السلام علیک یا جداه، یا رسول الله، انی ناعیة الیک أخی الحسین«.
ابومخنف گوید: در این وقت، نالهای بلند از قبر مطهر برخاست و مردمان از شدت بکا و نحیب به لرزه درآمدند، و آن مخدره فرمود: کاش مرا به خویش وا میگذاشتید تا سر به صحرا گذاشته خاک بیابانها را با سرشگ دیده تر میکردم، زیرا چگونه داخل مدینه شوم و سؤال و جواب نمایم. درآن وقت، زنان مدینه و هاشمیات به استقبال زینب شتافته و آن مخدره را در بدو حال نشناختند، چون حوادث روزگار چهرهی آن مخدره را دیگرگون کرده بود. زنان مهاجر و انصار و قریشیان چون آن حالت بدیدند، خود را بر خاک و خاره بینداختند، گریبانها چاک کردند، صورتها بخراشیدند و چون دیوانگان گریستند، به گونهای که سنگ را آب و آب را کباب میساختند، و تماما مبهوت و متحیر بودند، چون شخص صاعقه زده یا امواتی که در عرصهی عرصات از قبور بیرون آیند. پس زنان اطراف آن مخدره را فرا گرفتند تا او را به خانه برند و پیوسته او را تسلیت میدادند. فرمود: چگونه به خانه بروم و به کدام خانه داخل بشوم که صاحب ندارد و مردان آن همه کشته و در خون آغشته میباشند؟! و کلماتی فرمود که دلهای حاضران را از تن آواره ساخت.