جستجو
این کادر جستجو را ببندید.

زبان حال علیا مخدره زینب

زمان مطالعه: 2 دقیقه

آه از آن ساعت که با صد شور و شین‏

زینب آمد بر سر قبر حسین‏

بر سر قبر برادر چون رسید

ناله و آه و فغان از دل کشید

با زبان حال آن دور از وطن‏

گفت با قبر برادر این سخن‏

السلام ای کشته‏ی راه خدا

السلام ای نور چشم مصطفی‏

السلام ای شاه بی غسل و کفن‏

السلام ای کشته‏ی دور از وطن‏

السلام ای تشنه‏ی آب فرات‏

السلام ای کشتی بحر نجات‏

بهر تو امروز مهمان آمده‏

خواهرت از شام ویران آمده‏

سر بر آر از خاک و بنگر حال ما

خیز از جا بهر استقبال ما

شرح حال خود شکایت می‏کنم‏

وز جداییها شکایت می‏کنم‏

تا تو بودی، شأن و شوکت داشتم‏

خیمه و خرگاه و عزت داشتم‏

چون تو رفتی بی کس و یاور شدم‏

دستگیر فرقه‏ی کافر شدم‏

از پس قتل تو ای شاه شهید

از سرم شمر لعین معجر کشید

آتش کین کوفیان افروختند

خیمه‏ی ما را به آتش سوختند

بعد قتل و غارت اموال تو

تاخت دشمن بر سر اطفال تو

بس که سیلی شمر زد بر رویشان‏

گشت نیلی صورت نیکویشان‏

الغرض از کوفه تا شام خراب‏

گرچه ما دیدیم ظلم بی‏حساب‏

لیک دارم شکوه‏ها از شهر شام‏

کز سر دیوار روز بالای بام‏

بعد از آن ویرانه با چشم پر آب‏

برد ما را شمر در بزم شراب‏

آه از آن ساعت که از روی غضب‏

زاده‏ی سفیان، یزید بی‏ادب‏

در حضور خواهر گریان تو

چوب می‏زد بر لب و دندان تو

پس از تو جان بردار چه رنجها که کشیدم‏

چه شهرها که نگشتم، چه کوچه‏ها که ندیدم‏

به سخت جانی خود این قدر نبود گمانم‏

که بی‏تو زنده زدشت بلا به شام رسیدم‏

برون نمود در آن دم چه شمر پیرهنت را

به تن ز پنجه‏ی غم جامه هر زمان بدریدم‏

چو ماه چارده دیدم سر تو را به سر نی‏

هلال‏وار، ز بار مصیبت تو خمیدم‏

زدم به چوبه‏ی محمل آن زمان، که سر نی‏

به نوک نیزه‏ی خولی سر چو ماه تو دیدم‏

ز تازیانه و طعن سنان و طعنه‏ی دشمن‏

دگر ز زندگی خویش گشت قطع امیدم‏

ز بعد قتل برادر، فگار شد زینب‏

تنش ز بار مصیبت نزار شد زینب‏

ز جور شمر ستمکار بسته بازویش‏

به ریسمان ستم استوار شد زینب‏

به گاه رفتن کوفه، به دشت کرب و بلا

به پشت ناقه‏ی عریان سوار شد زینب‏

چو با گروه اسیران به کوفه داخل گشت‏

غمش مزید و همش بی‏شمار شد زینب‏

چو دید خنده زنان آن گروه بی‏دین را

قرین گریه چو ابر بهار شد زینب‏

سر برادر خود را چو دید بر سر نی‏

دلش به سینه ز غم بی‏قرار شد زینب‏

چنان ز غصه سرش را به چوب محمل زد

که خون سر ز رخش آشکار شد زینب‏

به نزد ابن‏زیادش چه برد شمر لعین‏

قرین آه و غم و، سوگوار شد زینب‏

نداشت مقنعه‏ای چون به فرق انور خویش‏

ز اهل کوفه بسی شرمسار شد زینب‏

بگفت زاده‏ی مرجانه آنچه خواست به وی‏

به آن لعین قسی دل دچار شد زینب‏

بنال (اختر طوسی) از آن دمی که به دهر

پس از عزیزی بسیار، خوار شد زینب‏