اولا باید دانست که وجود زینب کبری علیهاالسلام اصولا سراپا کرامت است، چه آنکه وی برگی از آن شجرهی طیبه است که (أصلها ثابت و فرعها فی السماء(؛ ثانیا پرونده حیات و زندگانی او خود شهادت میدهد که سراپا کرامت بوده است. با این همه، برای روشنایی چشم محبان و تنویر قلوب شیعیان به پارهای از آنها اشاره میکنیم:
اول: همین قصه که فوقا ذکر شد و در آن، حضرت زینب جلوهای از غیب را به آن مرد نشان داد تا شأن و مقام اهل بیت علیهمالسلام را بشناسند.
دوم: اجابت دعای او در حق امالحجام و خراب شدن و آتش گرفتن فوری قصر او، که در صفحات پیشین مذکور افتاد.
سوم: داستان جبل جوشن که معدن مس بود و سقط طفلی که محسن نام داشت که در تاریخ ذکر شده است.
چهارم: تصرف او در نفوس، هنگام قرائت خطبه در بازار کوفه، حتی در جمادات؛ چنان که نوشتهاند: هنگامی که فرمود ساکت شوید، نفسها در سینهها حبس شد و زنگهای شتران دیگر صدا برنیاورد.
پنجم: لدنی بودن علم آن مخدره، به گواهی امام زینالعابدین علیهالسلام که میفرمود: «یا عمة أنت بحمد الله عالمة غیر معلمة…«.
ششم: اجابت نفرین او در حق کسی که در مجلس یزید، یکی از دختران امام حسین علیهالسلام را به کنیزی خواست.
هفتم: کیفیت متولد شدن او.
هشتم: حکایت طبخ حریره است.
نهم: خبر دادن از بقای آثار اهل بیت نبوت، و سرعت زوال سلطنت بنیامیه، در خطبهای که در مجلس یزید قرائت کرد، که الفاظ شیوا و جملات پر شور آن خطبه، به تنهایی خود کرامتی است.
دهم: قصهی شیر و فضه است که ثقةالاسلام کلینی آن را در روضهی کافی روایت کرده و در بحار و دیگر کتب مقاتل نیز مسطور است، و تفصیل ماجرای آن بر پایهی نوشتهی کتاب انوار الشهادة به این قرار است که: زمانی که میخواستند بر ابدان طیبه اسب بتازند و این خبر وحشت اثر به حضرت زینب علیهاالسلام رسید، حضرتش سخت پریشان گشت و سر به آسمان برداشت و عرض کرد: بار خدایا، بنیامیه برادر مرا با لب تشنه بکشتند و سر مبارکش را بر نیزه کردند و بدنش را برهنه در آفتاب گرم افکندند، با این حال، هنوز از بدن مجروح او دست برنمیدارند و میخواهند اسب بر بدن وی بتازند. بار خدایا، کاش زینب مرده بود و چنین حالت را مشاهده نمیکرد! بار خدایا، در این بیابان هیچ کس از بنیآدم بر ما ترحم نمیکند، زینب چه کند و چه چاره بنماید؟!
فضهی خادمه چون اضطراب و گریهی سیدهی خود را بدید، پیش دوید و عرض کرد:
ای سیدهی من، سفینه – مولای پیغمبر صلی الله علیه و آله و سلم چون کشتی او در هم شکست، خود را به جزیرهای رسانید و در آنجا شیری ظاهر شد و او را برداشته به پشت خویش سوار کرده به آبادانی رسانید. اگر اجازت فرمایی بروم و در این بیابان شیری هست او را خبردار کنم که بنیامیه را این آهنگ است. زینب علیهاالسلام او را رخصت داد. فضه به سوی صحرا رفت، ناگاه شیری به نظرش درآمد. به شیر گفت: «یا أباالحارث، أتدری ما یریدون أن یعملوا غدا بأبی عبدالله؟«. آن شیر سر حرکت داد که یعنی نمیدانم. فضه او را خبر داد. شیر با سر اشاره کرد که من نمیگذارم و فهمانید که تو از پیش برو و رهنمای من باش. شیر از عقب او آمد تا به قتلگاه رسید. پس آن شیر بیامد و دستهای خود را بر بالای جسد حضرت سیدالشهدا حمایل کرد و شروع به ناله و مویه نمود. چون سواران بیامدند و نظر بر آن شیر افکندند، دیگر جرئت ادامهی آن جسارت نکردند. پسر سعد ملعون گفت: این فتنهای است، وی را تحریک نکنید!
فضه خاتون میفرماید: چون به خیام حرم نزدیک شدم، صدای شیون و نالهی بیبی زینب علیهاالسلام را شنیدم. عرض کردم: ای سیدهی من، این چه ناله و شیون است؟ اکنون من شیر را آوردم. علیا مخدره هر دو دست مبارک خود را بر سر زد و فرمود: ای فضه دیر رسیدی، همان بنیامیه اسب بر بدن برادرم تاخته، اعضا و جوارح او را در هم شکستند و پایمال سم ستوران نمودند.
در کافی مسندا روایت کرده است که: «لما قتل الحسین علیهالسلام أراد القوم أن یوطئوا الخیل. فقالت فضة لزینب: یا سیدتی ان سفینة کسر به فی البحر فخرج الی جزیرة، فاذا هو بأسد، فقال: یا أباالحارث أنا مولی رسول الله صلی الله علیه و آله و سلم، فهمهم بین یدیه حتی أوقفه علی الطریق و الأسد رابض فی ناحیة فدعینی أمضی الیه فاعلمه ما هم صانعون غدا؟ قال: فمضت الیه، فقالت: یا أباالحارث فرع رأسه ثم قالت: أتدری ما یریدون أن یعملوا غدابأبی عبدالله الحسین علیهالسلام؟! یریدون أن یواطئوا الخیل علی جسده! فأشار برأسه، یعنی أنا أمنعهم فجاء الی القتلی، فقال عمر بن سعد: فتنة لا تثیروها، انصرفوا! فانصرفوا!«.
علامهی مجلسی در جلاء العیون همین خبر را ترجمه کرده است. و این سفینه، در سفرهای رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم، بار بسیار بر پشت میگرفت و لذا او را سفینه میگفتند، وگرنه
نام او مهران و به قولی قیس و کنیهی او ابوعبدالرحمن، غلام رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم یا غلام امسلمه بود که او را آزاد کرد به شرطی که به رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم خدمت نماید.
شیخ جعفر نقدی در کتاب زینب کبری علیهاالسلام آورده است که: چون صبح شد، شیر با غرش تمام آشکار گشت. لشگر ابنسعد او را دیدند. عمر بن سعد گمان کرد آن حیوان آمده تا از گوشت کشتههای به خون آغشته تغذی کند! گفت: بگذارید ببینیم چه میکند. همه، نظارهکنان، متوجه آن حیوان شدند. آمد در قتلگاه و کنار جسد حضرت امام حسین علیهالسلام توقف کرد. سپس با دست و دندان خود یک یک تیرهایی را که در سینهی حضرت بود بیرون میکشید و اشک میریخت. در نتیجه دیگر از میان لشگر سعد کسی جرئت نکرد گام پیش بگذارد و ابنسعد هم گفت: این فتنهای است… کلینی «ره» میفرماید: این کرامتی بزرگ از حضرت زینب کبری علیهاالسلام بود که شیر اطاعت کنیز او را نمود.
یازدهم: استجابت دعای آن مخدره است در موقع آتش زدن خیمهها، و نفرین او به آن مرد کبود چشم که در تواریخ آمده است.
دوازدهم: دیدن او جبرئیل و رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم را در گودی قتلگاه. شیخ جعفر نقدی، در کتاب مذکور، از بحار از حضرت صادق علیهالسلام روایت میکند که زینب، در قتلگاه حضرت امام حسین علیهالسلام پیغمبر صلی الله علیه و آله و سلم را دید و خطاب به سپاه یزید فرمود: ای لشگر، مگر نمیبینید پیغمبر خدا گریان است؟! وای بر شما! اگر نفرین کند زمین شما را فرو میبرد و هلاک مینماید. فسوسا که آن سنگدلان اعتنایی به حرف وی نکرده، بلکه آن را حمل بر جنون نمودند. مشاهدهی جبرئیل توسط آن مخدره نیز در تاریخ آمده است.
سیزدهم: علامه نوری در دارالسلام کرامتی را از حضرت زینب علیهاالسلام به این شرح روایت میکند:
سید محمد باقر سلطان آبادی، که از بزرگان ارباب فضایل و راسخین در علم بوده، فرموده است در بروجرد به مرض درد چشم مبتلا شدم، بسیار سخت به حدی که علمای طب از معالجه عاجز آمدند. از آنجا مرا به سلطان آباد آوردند. مرض چشم شدت کرد و ورم بسیار نمو و دیگر سیاهی چشم نمایان نبود. از شدت درد چشم، خواب و آرام از من برفت و تمامی اطبای شهر را برای من آوردند و همه اظهار عجز نمودند از معالجه،
و بعضی میگفتند تا شش ماه محتاج معالجه است و برخی چهل روز.
این بیانات، روح مرا افسرده و خسته نموده حوصله بر من تنگ شد و فوقالعاده نگران و مهموم شدم، تا اینکه یکی از دوستان به من گفت: بهتر است برای استشفا به زیارت مشرف شوی، و من عازم سفر هستم با من بیا، و چنانچه از خاک کربلا سرمه بکشی شفا خواهی یافت. گفتمش: با این حال چگونه میتوانم حرکت کنم؟ مگر طبیب اجازه بدهد. چون به طبیب رجوع کردم، گفت: هرگز جایز نیست، و اگر حرکت کنی یکسره نابینا خواهی شد و به منزل دوم نخواهی رسید که بکلی از دیده محروم خواهی شد. رفیق من رفت و من به خانه برگشتم.
یکی دیگر از دوستان من آمد و گفت: مرض تو را، جز خاک کربلا و مقتل شهدا و مریض خانهی اولیای خدا شفا نبخشد، و ضمنا خود شرح داد که 9 سال مبتلا به طپش قلب بودم و همهی اطبا از معالجهام عاجز ماندند، تنها از تربت قبر امام حسین علیهالسلام شفا حاصل شد؛ چنانچه میل داری متوکلا علی الله حرکت کن.
من با توکل حرکت کردم و در منزل دوم مرض شدت کرد و چنان چشم به درد آمد که از فشار درد چشم چپ به درد آمد. همهی مصاحبین، مرا ملامت کرده و متفقا گفتند: بهتر است که مراجعت کنی. چون هنگام سحر شد و درد آرام گرفت، در خواب رفتم، حضرت علیا مکرمه صدیقهی صغری زینب کبری علیهاالسلام را در عالم رؤیا دیدم. بر آن حضرت وارد شدم و گوشهی مقنعهی او را گرفته بر چشم خود کشیدم و از خواب بیدار شدم؛ دیگر هیچ المی و دردی در چشم حس نکردم و سفر را به پایان رساندم و هیچ دردی در چشم خود ندیدم و با چشم سالم دیگرم هیچ فرقی نداشت و آن واقعه را به رفقا گفتم، آنها به چشم من نگاه میکردند و میگفتند: ما آثار دردی نمیبینیم، و هیچ فرقی بین دو چشم شما نیست، و این کرامت را که از حضرت زینب علیهاالسلام ظاهر گشته بود برای همهی رفقا از زوار و غیر زوار نقل کردم (1).
1) ریاحین الشریعه: جلد 3 صفحهی 164.