جستجو
این کادر جستجو را ببندید.

برخی از کرامات زینب کبری

زمان مطالعه: 6 دقیقه

اولا باید دانست که وجود زینب کبری علیهاالسلام اصولا سراپا کرامت است، چه آنکه وی برگی از آن شجره‏ی طیبه است که (أصلها ثابت و فرعها فی السماء(؛ ثانیا پرونده حیات و زندگانی او خود شهادت می‏دهد که سراپا کرامت بوده است. با این همه، برای روشنایی چشم محبان و تنویر قلوب شیعیان به پاره‏ای از آنها اشاره می‏کنیم:

اول: همین قصه که فوقا ذکر شد و در آن، حضرت زینب جلوه‏ای از غیب را به آن مرد نشان داد تا شأن و مقام اهل بیت علیهم‏السلام را بشناسند.

دوم: اجابت دعای او در حق ام‏الحجام و خراب شدن و آتش گرفتن فوری قصر او، که در صفحات پیشین مذکور افتاد.

سوم: داستان جبل جوشن که معدن مس بود و سقط طفلی که محسن نام داشت که در تاریخ ذکر شده است.

چهارم: تصرف او در نفوس، هنگام قرائت خطبه در بازار کوفه، حتی در جمادات؛ چنان که نوشته‏اند: هنگامی که فرمود ساکت شوید، نفسها در سینه‏ها حبس شد و زنگهای شتران دیگر صدا برنیاورد.

پنجم: لدنی بودن علم آن مخدره، به گواهی امام زین‏العابدین علیه‏السلام که می‏فرمود: «یا عمة أنت بحمد الله عالمة غیر معلمة…«.

ششم: اجابت نفرین او در حق کسی که در مجلس یزید، یکی از دختران امام حسین علیه‏السلام را به کنیزی خواست.

هفتم: کیفیت متولد شدن او.

هشتم: حکایت طبخ حریره است.

نهم: خبر دادن از بقای آثار اهل بیت نبوت، و سرعت زوال سلطنت بنی‏امیه، در خطبه‏ای که در مجلس یزید قرائت کرد، که الفاظ شیوا و جملات پر شور آن خطبه، به تنهایی خود کرامتی است.

دهم: قصه‏ی شیر و فضه است که ثقةالاسلام کلینی آن را در روضه‏ی کافی روایت کرده و در بحار و دیگر کتب مقاتل نیز مسطور است، و تفصیل ماجرای آن بر پایه‏ی نوشته‏ی کتاب انوار الشهادة به این قرار است که: زمانی که می‏خواستند بر ابدان طیبه اسب بتازند و این خبر وحشت اثر به حضرت زینب علیهاالسلام رسید، حضرتش سخت پریشان گشت و سر به آسمان برداشت و عرض کرد: بار خدایا، بنی‏امیه برادر مرا با لب تشنه بکشتند و سر مبارکش را بر نیزه کردند و بدنش را برهنه در آفتاب گرم افکندند، با این حال، هنوز از بدن مجروح او دست برنمی‏دارند و می‏خواهند اسب بر بدن وی بتازند. بار خدایا، کاش زینب مرده بود و چنین حالت را مشاهده نمی‏کرد! بار خدایا، در این بیابان هیچ کس از بنی‏آدم بر ما ترحم نمی‏کند، زینب چه کند و چه چاره بنماید؟!

فضه‏ی خادمه چون اضطراب و گریه‏ی سیده‏ی خود را بدید، پیش دوید و عرض کرد:

ای سیده‏ی من، سفینه – مولای پیغمبر صلی الله علیه و آله و سلم چون کشتی او در هم شکست، خود را به جزیره‏ای رسانید و در آنجا شیری ظاهر شد و او را برداشته به پشت خویش سوار کرده به آبادانی رسانید. اگر اجازت فرمایی بروم و در این بیابان شیری هست او را خبردار کنم که بنی‏امیه را این آهنگ است. زینب علیهاالسلام او را رخصت داد. فضه به سوی صحرا رفت، ناگاه شیری به نظرش درآمد. به شیر گفت: «یا أباالحارث، أتدری ما یریدون أن یعملوا غدا بأبی عبدالله؟«. آن شیر سر حرکت داد که یعنی نمی‏دانم. فضه او را خبر داد. شیر با سر اشاره کرد که من نمی‏گذارم و فهمانید که تو از پیش برو و رهنمای من باش. شیر از عقب او آمد تا به قتلگاه رسید. پس آن شیر بیامد و دستهای خود را بر بالای جسد حضرت سیدالشهدا حمایل کرد و شروع به ناله و مویه نمود. چون سواران بیامدند و نظر بر آن شیر افکندند، دیگر جرئت ادامه‏ی آن جسارت نکردند. پسر سعد ملعون گفت: این فتنه‏ای است، وی را تحریک نکنید!

فضه خاتون می‏فرماید: چون به خیام حرم نزدیک شدم، صدای شیون و ناله‏ی بی‏بی زینب علیهاالسلام را شنیدم. عرض کردم: ای سیده‏ی من، این چه ناله و شیون است؟ اکنون من شیر را آوردم. علیا مخدره هر دو دست مبارک خود را بر سر زد و فرمود: ای فضه دیر رسیدی، همان بنی‏امیه اسب بر بدن برادرم تاخته، اعضا و جوارح او را در هم شکستند و پایمال سم ستوران نمودند.

در کافی مسندا روایت کرده است که: «لما قتل الحسین علیه‏السلام أراد القوم أن یوطئوا الخیل. فقالت فضة لزینب: یا سیدتی ان سفینة کسر به فی البحر فخرج الی جزیرة، فاذا هو بأسد، فقال: یا أباالحارث أنا مولی رسول الله صلی الله علیه و آله و سلم، فهمهم بین یدیه حتی أوقفه علی الطریق و الأسد رابض فی ناحیة فدعینی أمضی الیه فاعلمه ما هم صانعون غدا؟ قال: فمضت الیه، فقالت: یا أباالحارث فرع رأسه ثم قالت: أتدری ما یریدون أن یعملوا غدابأبی عبدالله الحسین علیه‏السلام؟! یریدون أن یواطئوا الخیل علی جسده! فأشار برأسه، یعنی أنا أمنعهم فجاء الی القتلی، فقال عمر بن سعد: فتنة لا تثیروها، انصرفوا! فانصرفوا!«.

علامه‏ی مجلسی در جلاء العیون همین خبر را ترجمه کرده است. و این سفینه، در سفرهای رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم، بار بسیار بر پشت می‏گرفت و لذا او را سفینه می‏گفتند، وگرنه

نام او مهران و به قولی قیس و کنیه‏ی او ابوعبدالرحمن، غلام رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم یا غلام ام‏سلمه بود که او را آزاد کرد به شرطی که به رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم خدمت نماید.

شیخ جعفر نقدی در کتاب زینب کبری علیهاالسلام آورده است که: چون صبح شد، شیر با غرش تمام آشکار گشت. لشگر ابن‏سعد او را دیدند. عمر بن سعد گمان کرد آن حیوان آمده تا از گوشت کشته‏های به خون آغشته تغذی کند! گفت: بگذارید ببینیم چه می‏کند. همه، نظاره‏کنان، متوجه آن حیوان شدند. آمد در قتلگاه و کنار جسد حضرت امام حسین علیه‏السلام توقف کرد. سپس با دست و دندان خود یک یک تیرهایی را که در سینه‏ی حضرت بود بیرون می‏کشید و اشک می‏ریخت. در نتیجه دیگر از میان لشگر سعد کسی جرئت نکرد گام پیش بگذارد و ابن‏سعد هم گفت: این فتنه‏ای است… کلینی «ره» می‏فرماید: این کرامتی بزرگ از حضرت زینب کبری علیهاالسلام بود که شیر اطاعت کنیز او را نمود.

یازدهم: استجابت دعای آن مخدره است در موقع آتش زدن خیمه‏ها، و نفرین او به آن مرد کبود چشم که در تواریخ آمده است.

دوازدهم: دیدن او جبرئیل و رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم را در گودی قتلگاه. شیخ جعفر نقدی، در کتاب مذکور، از بحار از حضرت صادق علیه‏السلام روایت می‏کند که زینب، در قتلگاه حضرت امام حسین علیه‏السلام پیغمبر صلی الله علیه و آله و سلم را دید و خطاب به سپاه یزید فرمود: ای لشگر، مگر نمی‏بینید پیغمبر خدا گریان است؟! وای بر شما! اگر نفرین کند زمین شما را فرو می‏برد و هلاک می‏نماید. فسوسا که آن سنگدلان اعتنایی به حرف وی نکرده، بلکه آن را حمل بر جنون نمودند. مشاهده‏ی جبرئیل توسط آن مخدره نیز در تاریخ آمده است.

سیزدهم: علامه نوری در دارالسلام کرامتی را از حضرت زینب علیهاالسلام به این شرح روایت می‏کند:

سید محمد باقر سلطان آبادی، که از بزرگان ارباب فضایل و راسخین در علم بوده، فرموده است در بروجرد به مرض درد چشم مبتلا شدم، بسیار سخت به حدی که علمای طب از معالجه عاجز آمدند. از آنجا مرا به سلطان آباد آوردند. مرض چشم شدت کرد و ورم بسیار نمو و دیگر سیاهی چشم نمایان نبود. از شدت درد چشم، خواب و آرام از من برفت و تمامی اطبای شهر را برای من آوردند و همه اظهار عجز نمودند از معالجه،

و بعضی می‏گفتند تا شش ماه محتاج معالجه است و برخی چهل روز.

این بیانات، روح مرا افسرده و خسته نموده حوصله بر من تنگ شد و فوق‏العاده نگران و مهموم شدم، تا اینکه یکی از دوستان به من گفت: بهتر است برای استشفا به زیارت مشرف شوی، و من عازم سفر هستم با من بیا، و چنانچه از خاک کربلا سرمه بکشی شفا خواهی یافت. گفتمش: با این حال چگونه می‏توانم حرکت کنم؟ مگر طبیب اجازه بدهد. چون به طبیب رجوع کردم، گفت: هرگز جایز نیست، و اگر حرکت کنی یکسره نابینا خواهی شد و به منزل دوم نخواهی رسید که بکلی از دیده محروم خواهی شد. رفیق من رفت و من به خانه برگشتم.

یکی دیگر از دوستان من آمد و گفت: مرض تو را، جز خاک کربلا و مقتل شهدا و مریض خانه‏ی اولیای خدا شفا نبخشد، و ضمنا خود شرح داد که 9 سال مبتلا به طپش قلب بودم و همه‏ی اطبا از معالجه‏ام عاجز ماندند، تنها از تربت قبر امام حسین علیه‏السلام شفا حاصل شد؛ چنانچه میل داری متوکلا علی الله حرکت کن.

من با توکل حرکت کردم و در منزل دوم مرض شدت کرد و چنان چشم به درد آمد که از فشار درد چشم چپ به درد آمد. همه‏ی مصاحبین، مرا ملامت کرده و متفقا گفتند: بهتر است که مراجعت کنی. چون هنگام سحر شد و درد آرام گرفت، در خواب رفتم، حضرت علیا مکرمه صدیقه‏ی صغری زینب کبری علیهاالسلام را در عالم رؤیا دیدم. بر آن حضرت وارد شدم و گوشه‏ی مقنعه‏ی او را گرفته بر چشم خود کشیدم و از خواب بیدار شدم؛ دیگر هیچ المی و دردی در چشم حس نکردم و سفر را به پایان رساندم و هیچ دردی در چشم خود ندیدم و با چشم سالم دیگرم هیچ فرقی نداشت و آن واقعه را به رفقا گفتم، آنها به چشم من نگاه می‏کردند و می‏گفتند: ما آثار دردی نمی‏بینیم، و هیچ فرقی بین دو چشم شما نیست، و این کرامت را که از حضرت زینب علیهاالسلام ظاهر گشته بود برای همه‏ی رفقا از زوار و غیر زوار نقل کردم (1).


1) ریاحین الشریعه: جلد 3 صفحه‏ی 164.