جستجو
این کادر جستجو را ببندید.

نقابداری که هشت نفر قهرمان را به خاک هلاکت افکند

زمان مطالعه: 2 دقیقه

دومین حادثه‏ی عجیب اینکه: در یکی از روزهای جنگ، حضرت عباس (علیه‏السلام) نزد پدر آمد و اجازه گرفت تا به میدان جنگ برود، حضرت علی علیه‏السلام با نقابی صورت او را پوشانید و به عباس که در آن وقت نوجوان بود، به عنوان یک رزمنده‏ی ناشناس به میدان تاخت، او آن چنان در میدان جولان داد که گویا همه‏ی میدان در قبضه‏ی آن نوجوان است و عرصه‏ی میدان چون گوی در چنبره‏ی چشم نافذ و توان بی‏بدیل او است.

سپاه شام از حرکت‏های پر صلابت او دریافت که جوانی شجاع، قوی دل و پر جرأت، به میدان آمده است، مشاورین نظامی معاویه به مشورت پرداختند تا هماورد رشیدی را به میدان او بفرستند، ولی بر اثر رعب و وحشت عجیبی که بر آن‏ها چیره شده بود، نتوانستند تصمیم بگیرند، سرانجام معاویه به یکی از سرداران شجاع لشکرش به نام ابن‏الشعثاء (یا: ابوالشعثاء که می‏گفتند قدرت رزمیدن با هزاران نفر جنگجوی سواره را دارد) را به حضور طلبید و به او گفت: به میدان این جوان ناشناس برو و با او جنگ کن.

ابن‏شعثاء گفت: ای امیر! مردم مرا به عنوان قهرمان در برابر ده هزار جنگجو می‏شناسند، چگونه شایسته است که مرا به جنگ با این کودک روانه سازی؟

معاویه گفت: پس چه کنم؟

ابن‏شعثاء پاسخ داد: «من هفت پسر دارم، یکی از آنها را به جنگ او می‏فرستم، تا او را بکشد.»

معاویه گفت: چنین کن.

ابن‏شعثاء، یکی از فرزندانش را به میدان آن نوجوان فرستاد، طولی نکشید که به دست او کشته شد.

ابن‏شعثاء فرزند دومش را به میدان فرستاد، باز به دست او کشته شد، او فرزند سوم و چهارم تا هفتمش را فرستاد، همه‏ی آنها به دست آن نوجوان ناشناس به هلاکت رسیدند.

در این هنگام خود ابن‏شعثاء به میدان تاخت و فریاد زد:

ایها الشاب قتلت جمیع اولادی و الله لاثکلن اباک و امک؛

ای جوان! تو همه‏ی پسرانم را کشتی، سوگند به خدا قطعا پدر و مادرت را به عزایت می‏نشانم.

ابن‏شعثاء به آن نوجوان حمله کرد و بین آن دو، چند ضربه رد و بدل شد، در این هنگام آن جوان، چنان ضربه بر ابن‏شعثاء زد که او را دو نصف کرد و به پسرانش ملحق ساخت، حاضران از شجاعت او تعجب کردند، در این هنگام امیرمؤمنان علی (علیه‏السلام) فریاد زد: «ای فرزندم! برگرد ترس دارم دشمنان تو را چشم زخم بزنند.»

او بازگشت، امیرمؤمنان (علیه‏السلام) به استقبال او رفت و نقاب را از چهره‏ی او رد کرد و بین دو چشمانش را بوسید.

حاضران نگاه کردند دیدند او قمر بنی‏هاشم حضرت عباس علیه‏السلام است. (1).

این ماجرا به روشنی، سیمای حضرت عباس علیه‏السلام را نشان می‏دهد که در همان سنین نوجوانی از شجاعت بسیار بالایی برخوردار بوده، براستی که شجاعت را از پدر و مادر به ارث برده است، از این رو مادرش ام‏البنین علیهاالسلام در مدینه پس از شنیدن خبر شهادت عباس علیه‏السلام در کربلا، در فرازی در مورد سوگ عباس علیه‏السلام خطاب به او می‏گوید:

لو کان سیفک فی یدیک‏

لما دنی منک احد؛

اگر دست در بدن داشتی و شمشیر در دستت بود، هیچ کس جرأت نزدیک شدن به تو را نداشت.

و در همین اشعار، در فرازی از عباس علیه‏السلام به عنوان «شیرزاد» یاد کرده می‏گوید:

ویلی علی شبلی امال برأسه ضرب العمد؛

ای وای که عمود آهنین بر سر شیر بچه‏ام وارد شد. (2).


1) معالی السبطین ج 1، ص 438 – الکبریت الاحمر علامه بیرجندی، ج 3، ص 24.

2) سفینة البحار، ج 1، ص 510 (واژه‏ی رثی(.