دومین حادثهی عجیب اینکه: در یکی از روزهای جنگ، حضرت عباس (علیهالسلام) نزد پدر آمد و اجازه گرفت تا به میدان جنگ برود، حضرت علی علیهالسلام با نقابی صورت او را پوشانید و به عباس که در آن وقت نوجوان بود، به عنوان یک رزمندهی ناشناس به میدان تاخت، او آن چنان در میدان جولان داد که گویا همهی میدان در قبضهی آن نوجوان است و عرصهی میدان چون گوی در چنبرهی چشم نافذ و توان بیبدیل او است.
سپاه شام از حرکتهای پر صلابت او دریافت که جوانی شجاع، قوی دل و پر جرأت، به میدان آمده است، مشاورین نظامی معاویه به مشورت پرداختند تا هماورد رشیدی را به میدان او بفرستند، ولی بر اثر رعب و وحشت عجیبی که بر آنها چیره شده بود، نتوانستند تصمیم بگیرند، سرانجام معاویه به یکی از سرداران شجاع لشکرش به نام ابنالشعثاء (یا: ابوالشعثاء که میگفتند قدرت رزمیدن با هزاران نفر جنگجوی سواره را دارد) را به حضور طلبید و به او گفت: به میدان این جوان ناشناس برو و با او جنگ کن.
ابنشعثاء گفت: ای امیر! مردم مرا به عنوان قهرمان در برابر ده هزار جنگجو میشناسند، چگونه شایسته است که مرا به جنگ با این کودک روانه سازی؟
معاویه گفت: پس چه کنم؟
ابنشعثاء پاسخ داد: «من هفت پسر دارم، یکی از آنها را به جنگ او میفرستم، تا او را بکشد.»
معاویه گفت: چنین کن.
ابنشعثاء، یکی از فرزندانش را به میدان آن نوجوان فرستاد، طولی نکشید که به دست او کشته شد.
ابنشعثاء فرزند دومش را به میدان فرستاد، باز به دست او کشته شد، او فرزند سوم و چهارم تا هفتمش را فرستاد، همهی آنها به دست آن نوجوان ناشناس به هلاکت رسیدند.
در این هنگام خود ابنشعثاء به میدان تاخت و فریاد زد:
ایها الشاب قتلت جمیع اولادی و الله لاثکلن اباک و امک؛
ای جوان! تو همهی پسرانم را کشتی، سوگند به خدا قطعا پدر و مادرت را به عزایت مینشانم.
ابنشعثاء به آن نوجوان حمله کرد و بین آن دو، چند ضربه رد و بدل شد، در این هنگام آن جوان، چنان ضربه بر ابنشعثاء زد که او را دو نصف کرد و به پسرانش ملحق ساخت، حاضران از شجاعت او تعجب کردند، در این هنگام امیرمؤمنان علی (علیهالسلام) فریاد زد: «ای فرزندم! برگرد ترس دارم دشمنان تو را چشم زخم بزنند.»
او بازگشت، امیرمؤمنان (علیهالسلام) به استقبال او رفت و نقاب را از چهرهی او رد کرد و بین دو چشمانش را بوسید.
حاضران نگاه کردند دیدند او قمر بنیهاشم حضرت عباس علیهالسلام است. (1).
این ماجرا به روشنی، سیمای حضرت عباس علیهالسلام را نشان میدهد که در همان سنین نوجوانی از شجاعت بسیار بالایی برخوردار بوده، براستی که شجاعت را از پدر و مادر به ارث برده است، از این رو مادرش امالبنین علیهاالسلام در مدینه پس از شنیدن خبر شهادت عباس علیهالسلام در کربلا، در فرازی در مورد سوگ عباس علیهالسلام خطاب به او میگوید:
لو کان سیفک فی یدیک
لما دنی منک احد؛
اگر دست در بدن داشتی و شمشیر در دستت بود، هیچ کس جرأت نزدیک شدن به تو را نداشت.
و در همین اشعار، در فرازی از عباس علیهالسلام به عنوان «شیرزاد» یاد کرده میگوید:
ویلی علی شبلی امال برأسه ضرب العمد؛
ای وای که عمود آهنین بر سر شیر بچهام وارد شد. (2).
1) معالی السبطین ج 1، ص 438 – الکبریت الاحمر علامه بیرجندی، ج 3، ص 24.
2) سفینة البحار، ج 1، ص 510 (واژهی رثی(.