حضرت حجتالاسلام آقای حسین مقامی گوید:
حدود 46 سال پیش در کربلا، روزی با بچهها بازی کردم، آن موقع من تقریبا زیر 10 سال داشتم، بچه عربی را زدم. پدر آن بچه آمد و با «موگوار» – که آن چرمی است دستی و سر آن نیز تیز است – بر سر من کوبید و از سر من خون سرازیر شد و به منزل پیش مادرم گریهکنان دویدم و گفتم: آن مرد عرب با موگوار بر سر من زد.
مادرم بدون درنگ عبای خود را سر کرد و به حرم حضرت اباالفضل علیهالسلام روانه شد.
مادرم گفت: خدمت اباالفضل علیهالسلام رفتم و گفتم: یا قمر بنیهاشم! اگر انتقام من مظلوم را از این مرد که این جور با موگوار به سر بچهی من زده است و در خون میغلتد، گرفتی که گرفتی، و اگر من برگردم منزل و انتقام مرا از او نگرفته باشی و آن مرد به سزای عمل خود نرسیده باشد، من تمام زندگیام را جمع میکنم و از کربلا به ایران خواهم رفت.
این را گفتم و از حرم به منزل برگشتم، وقتی درب منزل رسیدم، دیدم اطراف منزل شلوغ است، مردم متوجه شدند که من از حرم ابالفضل علیهالسلام برمیگردم.
آن مرد آمده بود که پرمیس را روشن کند و به آن تلمبه زیاد زده بود و آن
منفجر شده بود، میخواست آن را به بیرون پرت کند که به بشکه نفت اصابت کرد و منفجر شد، میخواست خاموش کند که دستهای او سوخت و عیال آن هم در آتش سوخت و او را به «مستشفی الحسینی» – که درمانگاه، یا بیمارستان است – منتقل کردند. زن در بیمارستان جان سپرد و دو دست مرد هم سوخت.
از آن روز به بعد دیگر آن عربها با ما کاری نداشتند و به ما اذیت و آزاری نمیرساندند، چون که مادرم شکایت آنها را به اباالفضل علیهالسلام کرد و آنها از اباالفضل علیهالسلام بسیار بیمناک و ترس دارند.