جستجو
این کادر جستجو را ببندید.

یا اباالفضل – همه برای گرفتن حاجت اینجا می‏آیند…

زمان مطالعه: 2 دقیقه

مرحوم سلالة السادات آقای سید آیت بنی اشراف، اهل سنقر کلیایی – که مورد وثوق و اطمینان و از نزدیکان این جانب است – در تاریخ یکشنبه، بیستم ربیع الثانی 1413 ه. ق کرامتی را برای نویسنده، این گونه نقل نمود:

حدود سال 1332 شمسی بود که عده‏ای از مردم سنقر عازم کربلا شدند، من چون قدرت مالی نداشتم اصلا به فکر نبودم. شبی در عالم رؤیا دیدم عده‏ای پرچم به دست به طرف کربلا می‏روند. هنگام عبور از جلوی خانه‏ی ما گفتند: اینجا هم یک مسافر داریم، صبر کنید تا بیاید.

از خواب بیدار شدم و در این فکر بودم که این چه خوابی بود که دیدم؟!

روز بعد به خانه‏ی یکی از بستگانم رفتم، دیدم همگی عازم کربلا هستند. به من پیشنهاد نمودند که با آنها همراه شوم.

گفتم: قدرت مالی ندارم.

گفتند: اگر دلت بخواهد خدا کمک می‏کند.

مطلب همان گونه شد و خدا مقدمات سفر را فراهم کرد و من نیز با آنها همسفر شدم و طی طریق نموده تا به کربلا رسیدیم. پس از چند روز که مرتب برای زیارت می‏رفتیم یک روز صبح وقتی از حرم امام حسین علیه‏السلام برمی‏گشتیم، من متصدی چای بودم، آمدم سر وقت سماور، دیدم شیر سماور گرفته است.

خواستم شیر گرفته‏ی سماور را باز کنم، آب سماور نیز جوشیده بود و من بدون توجه، سماور را بلند کرده و در شیر آن فوت کردم تا باز شود، ناگهان آب جوش از بالای سماور، به صورتم ریخت، طرف راست صورتم سوخت و صدای گریه‏ام بلند شد. زایرین آمدند و به حال من رقت کرده و بعضی گریه می‏کردند.

فوری مرا به بیمارستان رساندند. دکتر پس از بررسی و معاینه گفت: چون آب جوش درون چشمش ریخته، یک چشمش نابینا شده است.

همان روز چهار دکتر دیگر مرا معاینه نمودند و همگی تشخیص پزشک قبلی را تأیید کردند. سر و صورتم ورم کرده و تاول زده بود و سیاهی چشمم از بین رفته بود و همه مأیوس شده بودند. دوایی روی زخم‏ها نهاده و مرا به خانه برگرداندند.

آن شب به قدری بر من سخت گذشت که خدا می‏داند، صبح اول وقت به همراهان گفتم: من می‏خواهم به حرم حضرت اباالفضل علیه‏السلام بروم.

گفتند: صبر کن با هم اول به حرم امام حسین علیه‏السلام و بعد به حرم آقا اباالفضل علیه‏السلام می‏رویم.

قبول کردم و با همان حال سوزش و درد به حرم امام حسین علیه‏السلام و بعد به حرم حضرت اباالفضل علیه‏السلام مشرف شدیم.

وقتی به حرم مطهر حضرت اباالفضل علیه‏السلام رسیدیم، بی‏اختیار شدم و از جلوی درب تا بالای سر به حالت سینه‏خیز رفتم و شروع به گریه نمودم، قلبم شکست و بی‏اختیار خطاب به حضرت گفتم: یا اباالفضل! همه برای گرفتن حاجت اینجا می‏آیند، من بی‏چشم از اینجا بروم؟

یک لحظه مثل این که خوابم برد، در همان حال یک سید نورانی جلیل‏القدر را دیدم که بالای سرم آمد و گفت: سر بردار! چرا ناراحتی، ناامید مباش! هر کس به

اینجا بیاید، مورد نظر قرار می گیرد، سر بردار که شفا گرفتی.

از فرط خوشحالی به خود آمدم و بلند شدم، دیدم هیچ احساس درد و ناراحتی ندارم. اطراف حرم آیینه‏کاری بود، خود را در آینه نگاه کردم، دیدم این طرف صورت با آن طرف صورتم فرق ندارد و این چشم با آن چشم یکی است. اثری از ورم و تاول‏ها نبود، خوشحال شدم و به راه افتادم و به طرف حرم رفتم، با خویشان و آشنایان برخورد کردم همه فهمیدند که من شفا گرفته‏ام و به گریه افتادند و شیون کنان، مرا می‏بوسیدند.

این هم نمونه‏ی دیگر عنایت آقا قمر بنی‏هاشم علیه‏السلام و نتیجه‏ی توسل به آن حضرت است.