مرحوم سلالة السادات آقای سید آیت بنی اشراف، اهل سنقر کلیایی – که مورد وثوق و اطمینان و از نزدیکان این جانب است – در تاریخ یکشنبه، بیستم ربیع الثانی 1413 ه. ق کرامتی را برای نویسنده، این گونه نقل نمود:
حدود سال 1332 شمسی بود که عدهای از مردم سنقر عازم کربلا شدند، من چون قدرت مالی نداشتم اصلا به فکر نبودم. شبی در عالم رؤیا دیدم عدهای پرچم به دست به طرف کربلا میروند. هنگام عبور از جلوی خانهی ما گفتند: اینجا هم یک مسافر داریم، صبر کنید تا بیاید.
از خواب بیدار شدم و در این فکر بودم که این چه خوابی بود که دیدم؟!
روز بعد به خانهی یکی از بستگانم رفتم، دیدم همگی عازم کربلا هستند. به من پیشنهاد نمودند که با آنها همراه شوم.
گفتم: قدرت مالی ندارم.
گفتند: اگر دلت بخواهد خدا کمک میکند.
مطلب همان گونه شد و خدا مقدمات سفر را فراهم کرد و من نیز با آنها همسفر شدم و طی طریق نموده تا به کربلا رسیدیم. پس از چند روز که مرتب برای زیارت میرفتیم یک روز صبح وقتی از حرم امام حسین علیهالسلام برمیگشتیم، من متصدی چای بودم، آمدم سر وقت سماور، دیدم شیر سماور گرفته است.
خواستم شیر گرفتهی سماور را باز کنم، آب سماور نیز جوشیده بود و من بدون توجه، سماور را بلند کرده و در شیر آن فوت کردم تا باز شود، ناگهان آب جوش از بالای سماور، به صورتم ریخت، طرف راست صورتم سوخت و صدای گریهام بلند شد. زایرین آمدند و به حال من رقت کرده و بعضی گریه میکردند.
فوری مرا به بیمارستان رساندند. دکتر پس از بررسی و معاینه گفت: چون آب جوش درون چشمش ریخته، یک چشمش نابینا شده است.
همان روز چهار دکتر دیگر مرا معاینه نمودند و همگی تشخیص پزشک قبلی را تأیید کردند. سر و صورتم ورم کرده و تاول زده بود و سیاهی چشمم از بین رفته بود و همه مأیوس شده بودند. دوایی روی زخمها نهاده و مرا به خانه برگرداندند.
آن شب به قدری بر من سخت گذشت که خدا میداند، صبح اول وقت به همراهان گفتم: من میخواهم به حرم حضرت اباالفضل علیهالسلام بروم.
گفتند: صبر کن با هم اول به حرم امام حسین علیهالسلام و بعد به حرم آقا اباالفضل علیهالسلام میرویم.
قبول کردم و با همان حال سوزش و درد به حرم امام حسین علیهالسلام و بعد به حرم حضرت اباالفضل علیهالسلام مشرف شدیم.
وقتی به حرم مطهر حضرت اباالفضل علیهالسلام رسیدیم، بیاختیار شدم و از جلوی درب تا بالای سر به حالت سینهخیز رفتم و شروع به گریه نمودم، قلبم شکست و بیاختیار خطاب به حضرت گفتم: یا اباالفضل! همه برای گرفتن حاجت اینجا میآیند، من بیچشم از اینجا بروم؟
یک لحظه مثل این که خوابم برد، در همان حال یک سید نورانی جلیلالقدر را دیدم که بالای سرم آمد و گفت: سر بردار! چرا ناراحتی، ناامید مباش! هر کس به
اینجا بیاید، مورد نظر قرار می گیرد، سر بردار که شفا گرفتی.
از فرط خوشحالی به خود آمدم و بلند شدم، دیدم هیچ احساس درد و ناراحتی ندارم. اطراف حرم آیینهکاری بود، خود را در آینه نگاه کردم، دیدم این طرف صورت با آن طرف صورتم فرق ندارد و این چشم با آن چشم یکی است. اثری از ورم و تاولها نبود، خوشحال شدم و به راه افتادم و به طرف حرم رفتم، با خویشان و آشنایان برخورد کردم همه فهمیدند که من شفا گرفتهام و به گریه افتادند و شیون کنان، مرا میبوسیدند.
این هم نمونهی دیگر عنایت آقا قمر بنیهاشم علیهالسلام و نتیجهی توسل به آن حضرت است.