نقل کردهاند:
روز پنجشنبه 4 جمادی الثانی سال 1427 هجری قمری حضرت آیتالله طیب موسوی جزایری در موسسهی خودش – که محل کارش هم آنجا میباشد – به نام مؤسسهی علوم آل محمد علیهمالسلام از جناب حجةالاسلام و المسلمین آقای حاج سید یدالله حسینی همدانی، امام جماعت در شهرستان کرج دعوتی کردند.
ایشان فرمودند: مرا دعوت کردند به یک شهر نزدیک عراق برای خواندن دعای عرفه که این دعا را در کربلا بخوانم، من هم قبول کردم و با آنها حرکت کردیم.
راهنمای ما که از اوضاع منطقه آگاه بود، به من گفت: اینجا راه خیلی خطرناک است. زمین اینجا طوری است که اگر زمین خوردی کارت دیگر تمام است.
خلاصه حرکت کردیم شب در بیابان رسیدیم و باران شدیدی شروع شد، تا رسیدیم جایی که معبر بسیار تنگ بود، باران به شدت جریان داشت. راهنما گفت: اینجا خیلی خطرناک است، خیلی مواظب باشید؟
راه ما از مهران بود، همراه با قافله 24 نفر بودند. با ما هزار نفر نیز عازم کربلا بودند، با این که خیلی احتیاط میکردم یک مرتبه همان شد که از آن میترسیدم، شن زیر پایمان حرکت کرد و من هر چه خواستم خودم را نگه دارم نتوانستم. به طرف پایین سرازیر شدم، هی به زمین میافتادیم. هوا تاریک بود، من با تندی آب به سرعت مانند یک کاه جلو میرفتم. یقین پیدا کردم که وقت آخرم رسیده و چند دقیقه بیشتر زنده نیستم، آنگاه امام حسین علیهالسلام را به این الفاظ صدا زدم: یا اباعبدالله! اگر میخواهی مرا بکشی بکش، ولی خواهشمندم که از خودت جدا نکن نه در دنیا نه در آخرت.
تا این را گفتم، دیدم یک آقا – نمیدانم از کجا نمودار شد – دستم را گرفت چهرهاش مانند ماه شب چهارده روشن بود، به حدی روشن بود که از نورش همهی صحرا روشن و منور شده بود.
مردم از بالا مرا میدیدند و داد میزدند: سید مرد.
آقا رفت من هم داد زدم، بیایید پایین من اینجا هستم. مرا نگه داشتهاند، من نمردهام، آن آقایی که چهرهی ماه داشت، مرا محکم گرفته بود و خنده میکرد.
آب بدن مرا به طرف جلو میکشید، ولی قصه بالا گرفت. مردم یکدیگر را محکم گرفتند: دستهایشان را با هم قفل کردند و دو خط زنجیرهای درست کردند و از بالا به پایین سرازیر شدند و مرا به بالا کشیدند.
وقتی به بالا رفتم آن چهرهی تابناک غائب شد و به غیبت او همهی صحرا هم، در تاریکی غرق شد.
من داد زدم چرا دنیا تاریک شد؟ آن روشنایی کجا رفت؟
ولی کسی جواب نداد، پای خودم را که دیدم فهمیدم چه شده، کاسهی زانو از جا کنده شده به طرف چپ آمده بود ساق پا چاک خورده بود و خون جاری بود. قادر به حرکت نبودم، برایم یک برانکار درست کردند و مانند جنازه به دوش گذاشتند و به طرف کربلا حرکت کردند، تا این که داخل مرز عراق شدند و به ماشینهای کربلا رسیدند، مرا داخل یک ماشین خواباندند، ماشین راه افتاد، وقتی به کربلا رسیدیم، درد پا زیاد شد و پا ورم زیاد کرد، اجازه خواستند و پرسیدند که شما را به بیمارستان میبریم؟
گفتم: خیر، فوری به روضه امام حسین علیهالسلام ببرید، کدام بیمارستان بالاتر و بهتر از بیمارستان حسین بن علی علیهماالسلام است.
مرا به روضه آوردند، جمعیت خیلی زیاد بود، روز عرفه بود، صحن اقدس از زوار مملو بود، گفتم: مرا یک گوشه صحن شریف بگذارید.
بنا کردم به گریه و زاری کردن یا امام حسین علیهالسلام مرا از این گرفتاری نجات بده، مرا شفا بده.
خیلی گریه کردم، ولی فایدهای نبخشید، یک دفعه در دلم القا شد (گویا کسی زمزمه میکرد:) برو حرم ابوالفضل علیهالسلام.
من به رفقا گفتم: حالا مرا از این جا بیرون ببرید.
پرسیدند: حالا شما را به نزد طبیب میبریم.
گفتم: خیر مرا به روضه حضرت عباس علیهالسلام ببرید.
مرا به صحن حضرت عباس علیهالسلام آوردند، آنجا هم جمعیت زیاد بود، گفتم: به زمین بگذارید.
فریاد زدم: یا ابوالفضل! یا علمدار حسین! یا سقای سکینه! من زایر برادر شما هستم، مهمان برادر شما هستم، به عشق و آرزوی شما آمدهام، هر چه به سرم آمده در راه شما آمده، اگر شما به دادم نمیرسید، چه کسی میرسد؟ بیچارهام، چارهای جز شما ندارم. یا عباس! یا عباس! یا عباس!
یک مرتبه احساس کردم که کسی آب داغ جوش را روی سرم ریخت و تمامی بدنم داغ شد، صدا آمد: تق، کاسه منحرف شده زانو خود به خود سر جایش برگشت و از زخم پا شن زیادی بیرون ریخت بعد از آن، پایم فوری آن قدر خوب شد که من از جا بدون کمک هیچ کس بلند شدم و داخل حرم رفتم و زیارت به جا آوردم، کسانی که این معجزه را دیدند، شروع کردند به هلهله و صلوات فرستادن و مرا بوسیدن.
من از آقا یدالله پرسیدم: شما فهمیدی که آن شخص که چهرهاش روشن بود، که بود؟
گفت: قمر بنیهاشم حضرت ابوالفضل العباس بود، ایشان لقبش قمر بنیهاشم است و در شب میتواند زمین را روشن میکند.