4. و در همین زمینه چند حکایت دیگر است که خودم شاهد آنها بودم. از جملهی آنها، قصهی گوسفند عربها است. چگونگی آنکه: سابقا عرض شد جلسهی روضه و اطعام شب هفتم که به نام آقا اباالفضل العباس علیهالسلام برقرار بود همین طور هر ساله توسعه پیدا کرد به حدی که هر سال چهارصد کیلو برنج با مخلفات آن و خورش قیمه در منزل ما طبخ میشد. به علت بزرگ بودن منزل طباخها در همان بالای پشتبام مشغول طبخ میشدند؛ بدینگونه که، در تابستانها نصف بیشتر پشتبام را فرش میکردیم و سفره را همان بالا میانداختیم و در زمستانها طبخ در بالای بام صورت میگرفت، ولی غذا پایین داده میشد.
ناگفته نماند که دعوتی در کار نبود؛ مردم مرتب میآمدند غذا میل میکردند و میرفتند، و این غذا هم به عنوان تبرک بود، حتی سنیها از بغداد و سامره و موصل و تکریت و جاهای دیگر برای صرف آن میآمدند، و مقداری را هم به عنوان تبرک با
خودشان به منزل میبردند.
این کار ادامه داشت تا آنکه آیتالله العظمی آقای حاج سید محمود شاهرودی «قدس سره» از دنیا رفتند. روز رحلت ایشان، آمدم در مقابل حرم مطهر حضرت علی بن ابیطالب علیهالسلام، مظلوم تاریخ، ایستادم و عرض کردم: یا امیرالمؤمنین، غیر از این ده دیناری که در جیب داشتم و آنها را هم درآوردم و ربع دینار کردم و به فقرا دادم، هیچ پول دیگری نداشتم و ندارم.
ماترک ایشان، همانند مرحوم آیةالله العظمی سید ابوالحسن اصفهانی «قدس سره» بود. وقتی سید مرحوم شد، 15 هزار دینار عراقی مقروض و مدیون بود. مرحوم پدرم، حضرت آیةالله العظمی شاهرودی، نیز وقت رحلتشان 25 هزار دینار عراقی مدیون بودند. ضمنا، ناگفته نماند که این بزرگوارها دیونشان برای این نبود که برای خود قصر و مستغلات ساخته باشند، بلکه بدهی مزبور برای تأمین شهریهی طلاب علوم دینی شاگردان مکتب امام جعفرصادق علیهالسلام به وجود آمده بود؛ لذا به یک بیپولی سختی گرفتار شدیم. از آنجا که امور مالی مرحوم پدرم آیةالله العظمی شاهرودی را من عهدهدار بودم، بدین جهت فقرا و اهل علم مرا میشناختند و به من مراجعه میکردند. ما درآمدی نداشتیم، ولی از آن طرف هم نمیتوانستیم فقرا را ناامید برگردانیم.
در این بین، ماه محرم نیز فرارسید و ما در فکر بودیم با این وضع شام حضرت ابوالفضل العباس علیهالسلام چه باید کرد؟! به همسرم گفتم: من که نذر شرعی نکردهام، امسال شام نمیدهم. تنها به ارحام نزدیک، مختصر شامی خواهیم داد. همسرم، این زن مؤمنه، مرا توبیخ کرد و خطاب به من گفت: عقیدهات را خراب نکن! خود آقا حضرت ابوالفضل العباس علیهالسلام میرساند. آشپزی هم به نام (حاج علوان عوصه) داشتیم که آدمی لاابالی بود. وی هم حمالی میکرد (یعنی چارواداری) و هم آشپزی، و در وقت آشپزی او همهاش مواظب بودم که نجس کاری نکند. او نیز آمد منزل ما و گفت: سیدنا در فکر آقا ابوالفضل العباس علیهالسلام نیستی؟ گفتم: ندارم و مدیون آقا هم نیستم؛ و مختصری هست آن را هم برای اقوام و ارحام تهیه دیدهام. من که برای آقا نذر شرعی نکردهام تا بر من ادامهی مجلس واجب باشد و تازه انجام نذر هم مشروط به صورت تمکن است.
آشپز هم گفت: «سیدنا، لا تبدل قلبک مع العباس«! یعنی دلت را با آقا
اباالفضل العباس علیهالسلام عوض نکن و افزود: خود آقا، عمویت، کار را درست خواهد کرد (یعنی آقا اباالفضل(.
با خود گفتم: همسرم و این حمال بیسواد هم، این طور گفت: پس یا اباالفضل خودت درست کن!
من برنج را همیشه از سید سعید، برنجفروش مقابل مسجد ترکها، میخریدم؛ هر کیلو 55 فلس. با خود فکر کردم چرا نروم برنج را از خود اصل دیمکوبی، که تاجر هم هست در بغداد و در نجف هم شعبه دارد، بگیرم به پنجاه فلس، که چند فلس تخفیف داده شده را هم برنج بگیرم؟!
رفتم دیمکوبی که مال پسران حاج معینی بوشهری بود. اتفاقا خود پسر حاج معینی بوشهری از بغداد برای سرکشی به نجف آمده بود، ولی ما همدیگر را نمیشناختیم. بنده تا وارد شدم رفتند به حاجی گفتند که پسر حاج آقای شاهرودی آمده است، و او بلند شد و به استقبال ما آمد و به فارسی شکسته بسته، به من گفت: خوش آمدید، امری دارید؟ گفتم: آمدهام برنج بگیرم. گفت: برای چه؟ گفتم: برای شب هفتم محرم الحرام، که به نام آقا حضرت ابوالفضل علیهالسلام اطعام میدهیم. و افزودم که: برای جهاتی از سید سعید نگرفته، و به خدمت شما آمدم. گفت: خوش آمدید. به منشی گفت: از گاو صندوق، دفتر آقا اباالفضل العباس علیهالسلام را بیاور. یک دفتری بود به نام آقا اباالفضل العباس علیهالسلام. گفت بنویس:» 400 کیلو برنج به حساب آقا اباالفضل علیهالسلام به آقا سید علی شاهرودی داده شد«! بنده ساکت بودم، ولی قلبا خوشحال بودم و به یاد گفتهی همسرم افتادم که گفت آقا درست میکند. حاجی حمالها را صدا کرد و گفت: آقا را میشناسید؟ آنها آمدند و گفتند: مگر میشود منزل ارباب را نشناسیم؟! باری، برنج قبل از من به منزل برده شد! به منزل که رسیدم، دیدم آشپزمان (حاج علوان عوصه) ایستاده و میگوید: سیدنا، دیدی آقا رساند؟! نگفتم: دلت را با آقا ابوالفضل علیهالسلام کج نکن؟!
من از خوشحالی رو به کربلا ایستاده و خطاب به حضرت ابوالفضل علیهالسلام گفتم: آقا جان، دورت بگردم آبرویم را حفظ کردی! و افزودم: اما بدون گوشت و لپه نمیشود عموجان، خودت درست کن! پول برنج را دادم لپه و مقداری گوشت گوساله خریدم و یک ماشین هم هیزم خریدند برای پخت غذا.
هیزم را در وسط خیابان ریخته بودیم و پسرها کمک میکردند هیزم را به طرف مطبخ میبردیم. ضمنا در آن حال عمامه به سر نداشتم، بلکه شال سبزی به کمر بسته بودم، که حالا هم همان شال سبز به کمر من هست.
در همین حال دیدم دو نفر عرب بیابانی، که از توابع بصره بودند، یک قوچ بزرگی را گرفته و دو نفری دارند میآورند. در راه از نانوایی حاج جواد اسدی (که فعلا پیرمردی است در قم، خیابان چهارمردان مینشیند) از او به لهجهی بیابانی پرسیدند: «وین بیت السید علی الشاهرودی» و او هم اشاره کرد: در همان جایی که مشغول بردن هیزم میباشند.
از خود بنده سؤال کردند که سید علی شاهرودی کجا است؟ من گفتم بفرمایید، حالا صدایش میکنم! رفتم اندرون و عبا و قبا پوشیده و عمامه را به سر گذاشتم و آمدم و گفتم: بفرمایید. گفتند:
این قوچ را که میبینید نذر حضرت ابوالفضل العباس علیهالسلام است. ما آمدیم وارد نجف اشرف شدیم و رفتیم حرم مطهر حضرت علی بن ابیطالب علیهالسلام؛ چون قوچ بزرگی بود خدام دور ما را گرفتند و گفتند: خدا قبول کند! گفتیم: نه، مال ما نیست، مال حضرت ابوالفضل العباس علیهالسلام است. همهی آنها از دور ما دور شدند. پس از زیارت حضرت امیرالمؤمنین علی بن ابیطالب علیهالسلام به قصد رفتن به کربلای معلی، ناگهان یکی از خدام، که سیدی محاسن سفید بود، پرسید: آن قوچ، مال حضرت اباالفضل العباس علیهالسلام است؟ گفتیم: بلی. گفت: اباالفضل علیهالسلام قوچ را میخواهد چه کند؟ اگر میخواهید که نذر حضرت ابوالفضل العباس علیهالسلام به مصرف خوب آن برسد، در جادهی چهارم، منزل آقا سید علی شاهرودی است که شب هفتم محرم الحرام به نام آقا اباالفضل العباس علیهالسلام شام میدهد و فقرای شهر همه میروند آنجا شام میخورند، و برای مریضهای خود نیز به عنوان شفا میبرند. پس صلاح این است که ببرید آنجا برای اطعام حضرت اباالفضل العباس علیهالسلام. لذا ما آوردیم خدمت شما، حضرت عالی از طرف حضرت اباالفضل العباس علیهالسلام قبول کنید.
بنده هم رفتم در خیابان، به همان رسم عربی شال سبز را از کمر باز کردم و به گردن آن حیوان انداختم و رو به طرف کربلا کردم و گفتم: «یا العباس وصلت
ذبیحتک» یعنی گوسفند قربانی شما رسید! و به آن دو نفر عرب گفتم: نذری شما رسید، و افزودم که نهار همین جا باشید. گفتند: نه، باید ما به کربلا برویم. اضافه بر آن، این دو نفر یک پنج دیناری قرمز، که در آن زمان خیلی قیمت داشت، به من دادند و گفتند: این را هم به عنوان پاگوشتی داشته باش!
در این زمان بود که آشپز، بعد از رفتن آنها، با همان دستهای کثیف، به پشت من زد و گفت: دیدی سید، پول طباخی و هیزمش هم درآمد، یعنی باید دو مقابل به من مزد بدهی!