جستجو
این کادر جستجو را ببندید.

یا اباالفضل، گوسفند قربانی شما رسید

زمان مطالعه: 5 دقیقه

4. و در همین زمینه چند حکایت دیگر است که خودم شاهد آنها بودم. از جمله‏ی آنها، قصه‏ی گوسفند عربها است. چگونگی آنکه: سابقا عرض شد جلسه‏ی روضه و اطعام شب هفتم که به نام آقا اباالفضل العباس علیه‏السلام برقرار بود همین طور هر ساله توسعه پیدا کرد به حدی که هر سال چهارصد کیلو برنج با مخلفات آن و خورش قیمه در منزل ما طبخ می‏شد. به علت بزرگ بودن منزل طباخ‏ها در همان بالای پشت‏بام مشغول طبخ می‏شدند؛ بدینگونه که، در تابستانها نصف بیشتر پشت‏بام را فرش می‏کردیم و سفره را همان بالا می‏انداختیم و در زمستان‏ها طبخ در بالای بام صورت می‏گرفت، ولی غذا پایین داده می‏شد.

ناگفته نماند که دعوتی در کار نبود؛ مردم مرتب می‏آمدند غذا میل می‏کردند و می‏رفتند، و این غذا هم به عنوان تبرک بود، حتی سنی‏ها از بغداد و سامره و موصل و تکریت و جاهای دیگر برای صرف آن می‏آمدند، و مقداری را هم به عنوان تبرک با

خودشان به منزل می‏بردند.

این کار ادامه داشت تا آنکه آیت‏الله العظمی آقای حاج سید محمود شاهرودی «قدس سره» از دنیا رفتند. روز رحلت ایشان، آمدم در مقابل حرم مطهر حضرت علی بن ابی‏طالب علیه‏السلام، مظلوم تاریخ، ایستادم و عرض کردم: یا امیرالمؤمنین، غیر از این ده دیناری که در جیب داشتم و آنها را هم درآوردم و ربع دینار کردم و به فقرا دادم، هیچ پول دیگری نداشتم و ندارم.

ماترک ایشان، همانند مرحوم آیةالله العظمی سید ابوالحسن اصفهانی «قدس سره» بود. وقتی سید مرحوم شد، 15 هزار دینار عراقی مقروض و مدیون بود. مرحوم پدرم، حضرت آیةالله العظمی شاهرودی، نیز وقت رحلتشان 25 هزار دینار عراقی مدیون بودند. ضمنا، ناگفته نماند که این بزرگوارها دیونشان برای این نبود که برای خود قصر و مستغلات ساخته باشند، بلکه بدهی مزبور برای تأمین شهریه‏ی طلاب علوم دینی شاگردان مکتب امام جعفرصادق علیه‏السلام به وجود آمده بود؛ لذا به یک بی‏پولی سختی گرفتار شدیم. از آنجا که امور مالی مرحوم پدرم آیةالله العظمی شاهرودی را من عهده‏دار بودم، بدین جهت فقرا و اهل علم مرا می‏شناختند و به من مراجعه می‏کردند. ما درآمدی نداشتیم، ولی از آن طرف هم نمی‏توانستیم فقرا را ناامید برگردانیم.

در این بین، ماه محرم نیز فرارسید و ما در فکر بودیم با این وضع شام حضرت ابوالفضل العباس علیه‏السلام چه باید کرد؟! به همسرم گفتم: من که نذر شرعی نکرده‏ام، امسال شام نمی‏دهم. تنها به ارحام نزدیک، مختصر شامی خواهیم داد. همسرم، این زن مؤمنه، مرا توبیخ کرد و خطاب به من گفت: عقیده‏ات را خراب نکن! خود آقا حضرت ابوالفضل العباس علیه‏السلام می‏رساند. آشپزی هم به نام (حاج علوان عوصه) داشتیم که آدمی لاابالی بود. وی هم حمالی می‏کرد (یعنی چارواداری) و هم آشپزی، و در وقت آشپزی او همه‏اش مواظب بودم که نجس کاری نکند. او نیز آمد منزل ما و گفت: سیدنا در فکر آقا ابوالفضل العباس علیه‏السلام نیستی؟ گفتم: ندارم و مدیون آقا هم نیستم؛ و مختصری هست آن را هم برای اقوام و ارحام تهیه دیده‏ام. من که برای آقا نذر شرعی نکرده‏ام تا بر من ادامه‏ی مجلس واجب باشد و تازه انجام نذر هم مشروط به صورت تمکن است.

آشپز هم گفت: «سیدنا، لا تبدل قلبک مع العباس«! یعنی دلت را با آقا

اباالفضل العباس علیه‏السلام عوض نکن و افزود: خود آقا، عمویت، کار را درست خواهد کرد (یعنی آقا اباالفضل(.

با خود گفتم: همسرم و این حمال بی‏سواد هم، این طور گفت: پس یا اباالفضل خودت درست کن!

من برنج را همیشه از سید سعید، برنج‏فروش مقابل مسجد ترک‏ها، می‏خریدم؛ هر کیلو 55 فلس. با خود فکر کردم چرا نروم برنج را از خود اصل دیم‏کوبی، که تاجر هم هست در بغداد و در نجف هم شعبه دارد، بگیرم به پنجاه فلس، که چند فلس تخفیف داده شده را هم برنج بگیرم؟!

رفتم دیم‏کوبی که مال پسران حاج معینی بوشهری بود. اتفاقا خود پسر حاج معینی بوشهری از بغداد برای سرکشی به نجف آمده بود، ولی ما همدیگر را نمی‏شناختیم. بنده تا وارد شدم رفتند به حاجی گفتند که پسر حاج آقای شاهرودی آمده است، و او بلند شد و به استقبال ما آمد و به فارسی شکسته بسته، به من گفت: خوش آمدید، امری دارید؟ گفتم: آمده‏ام برنج بگیرم. گفت: برای چه؟ گفتم: برای شب هفتم محرم الحرام، که به نام آقا حضرت ابوالفضل علیه‏السلام اطعام می‏دهیم. و افزودم که: برای جهاتی از سید سعید نگرفته، و به خدمت شما آمدم. گفت: خوش آمدید. به منشی گفت: از گاو صندوق، دفتر آقا اباالفضل العباس علیه‏السلام را بیاور. یک دفتری بود به نام آقا اباالفضل العباس علیه‏السلام. گفت بنویس:» 400 کیلو برنج به حساب آقا اباالفضل علیه‏السلام به آقا سید علی شاهرودی داده شد«! بنده ساکت بودم، ولی قلبا خوشحال بودم و به یاد گفته‏ی همسرم افتادم که گفت آقا درست می‏کند. حاجی حمال‏ها را صدا کرد و گفت: آقا را می‏شناسید؟ آنها آمدند و گفتند: مگر می‏شود منزل ارباب را نشناسیم؟! باری، برنج قبل از من به منزل برده شد! به منزل که رسیدم، دیدم آشپزمان (حاج علوان عوصه) ایستاده و می‏گوید: سیدنا، دیدی آقا رساند؟! نگفتم: دلت را با آقا ابوالفضل علیه‏السلام کج نکن؟!

من از خوشحالی رو به کربلا ایستاده و خطاب به حضرت ابوالفضل علیه‏السلام گفتم: آقا جان، دورت بگردم آبرویم را حفظ کردی! و افزودم: اما بدون گوشت و لپه نمی‏شود عموجان، خودت درست کن! پول برنج را دادم لپه و مقداری گوشت گوساله خریدم و یک ماشین هم هیزم خریدند برای پخت غذا.

هیزم را در وسط خیابان ریخته بودیم و پسرها کمک می‏کردند هیزم را به طرف مطبخ می‏بردیم. ضمنا در آن حال عمامه به سر نداشتم، بلکه شال سبزی به کمر بسته بودم، که حالا هم همان شال سبز به کمر من هست.

در همین حال دیدم دو نفر عرب بیابانی، که از توابع بصره بودند، یک قوچ بزرگی را گرفته و دو نفری دارند می‏آورند. در راه از نانوایی حاج جواد اسدی (که فعلا پیرمردی است در قم، خیابان چهارمردان می‏نشیند) از او به لهجه‏ی بیابانی پرسیدند: «وین بیت السید علی الشاهرودی» و او هم اشاره کرد: در همان جایی که مشغول بردن هیزم می‏باشند.

از خود بنده سؤال کردند که سید علی شاهرودی کجا است؟ من گفتم بفرمایید، حالا صدایش می‏کنم! رفتم اندرون و عبا و قبا پوشیده و عمامه را به سر گذاشتم و آمدم و گفتم: بفرمایید. گفتند:

این قوچ را که می‏بینید نذر حضرت ابوالفضل العباس علیه‏السلام است. ما آمدیم وارد نجف اشرف شدیم و رفتیم حرم مطهر حضرت علی بن ابی‏طالب علیه‏السلام؛ چون قوچ بزرگی بود خدام دور ما را گرفتند و گفتند: خدا قبول کند! گفتیم: نه، مال ما نیست، مال حضرت ابوالفضل العباس علیه‏السلام است. همه‏ی آن‏ها از دور ما دور شدند. پس از زیارت حضرت امیرالمؤمنین علی بن ابی‏طالب علیه‏السلام به قصد رفتن به کربلای معلی، ناگهان یکی از خدام، که سیدی محاسن سفید بود، پرسید: آن قوچ، مال حضرت اباالفضل العباس علیه‏السلام است؟ گفتیم: بلی. گفت: اباالفضل علیه‏السلام قوچ را می‏خواهد چه کند؟ اگر می‏خواهید که نذر حضرت ابوالفضل العباس علیه‏السلام به مصرف خوب آن برسد، در جاده‏ی چهارم، منزل آقا سید علی شاهرودی است که شب هفتم محرم الحرام به نام آقا اباالفضل العباس علیه‏السلام شام می‏دهد و فقرای شهر همه می‏روند آنجا شام می‏خورند، و برای مریضهای خود نیز به عنوان شفا می‏برند. پس صلاح این است که ببرید آنجا برای اطعام حضرت اباالفضل العباس علیه‏السلام. لذا ما آوردیم خدمت شما، حضرت عالی از طرف حضرت اباالفضل العباس علیه‏السلام قبول کنید.

بنده هم رفتم در خیابان، به همان رسم عربی شال سبز را از کمر باز کردم و به گردن آن حیوان انداختم و رو به طرف کربلا کردم و گفتم: «یا العباس وصلت

ذبیحتک» یعنی گوسفند قربانی شما رسید! و به آن دو نفر عرب گفتم: نذری شما رسید، و افزودم که نهار همین جا باشید. گفتند: نه، باید ما به کربلا برویم. اضافه بر آن، این دو نفر یک پنج دیناری قرمز، که در آن زمان خیلی قیمت داشت، به من دادند و گفتند: این را هم به عنوان پاگوشتی داشته باش!

در این زمان بود که آشپز، بعد از رفتن آنها، با همان دستهای کثیف، به پشت من زد و گفت: دیدی سید، پول طباخی و هیزمش هم درآمد، یعنی باید دو مقابل به من مزد بدهی!