جناب آقای شیخ فیاض محمودی زنجانی میگوید:
در 1322 دموکراتها (حزب توده) به روستای ما (سعیدآباد، زنجان) حمله کردند. چون تعدادی از افراد محمودخان ذوالفقاری (زنجانی) آن جا مستقر بودد بعد از مقاومت عاجز ماندند و رو به فرار گذاشتند. پس مردان و جوانان سعیدآباد سفلی نیز به روستاهای اطراف فرار کردند و پراکنده شدند.
اینجانب هم (فیاض محمود) که اهل روستای سعیدآباد سفلی هستم، در سن 23 سالگی فرار کردم به روستایی به نام سفیدکمر و دو شبانه روز در آن جا ماندیم. پس از طرف حزب توده قاصد و نامهای آمد که فراریان در عرض 24 ساعت باید به خانههای خود باز گردند و بعد از منقضی شدن این مدت سعیدآباد حکومت نظامی خواهد شد و کسی حق ورود و خروج ندارد. پس همه برگشتند و رفتند ولی بنده با یک نفر دیگر نرفتیم و تصمیم گرفتیم که اگر بتوانیم به تهران برویم.
ناگهان هنگام شب محمودخان ذوالفقاری با لشکرش وارد سفیدکمر شدند. چون از ماجرا مطلع شدند ما را به حضور طلبیدند و گفتند: شما باید به عنوان راهنما و بلدچی با ما بیایید تا برویم حزب توده را از سعیدآباد اخراج کنیم.
چون به راه افتادیم و به نزدیک سعیدآباد رسیدیم وقت سفیده صبح بود. وقتی که جنگ شروع شد در عرض دو ساعت حزب توده را از سعیدآباد سفلی اخراج کردند، اما سعیدآباد علیا در تصرف حزب توده باقی ماند. ما سر کوه بلندی
مشرف به هر دو سعیدآباد قرار گرفته بودیم، چون لشکر محمودخان خواستند به سعیدآباد علیا حمله کنندیک وقت فرماندهی به نام بختیاری به من و به یک نفر مسلسلچی دستور داد که شما هم به سعیدآباد بروید، پس ما خواستیم که از درهای برویم که دشمن ما را نبیند و نزند. اما فرمانده به تندی و خشم به ما گفت: از روبهرو و آشکار بروید که دشمن جرأت ما را ببیند. همین که ما از سر کوه حرکت کردیم و آشکار گشتیم که به طرف پایین سرازیر شویم، تها ما دو نفر هدف تیرباران دشمن قرار گرفتیم و چنان تیر بر روی ما ریختند که مثل باران ما را احاطه کرد و فرا گرفت. در این اثنا من گفتم: «یا الله یا ابوالفضل، یا ابوالفضل العباس، ادرکنی«
ناگهان دیدم یک چیزی مانند ابر به شکل گنبد بزرگ بین ما و دشمن حائل شد و دیگر گلولهای به نزدیک ما نیامد بلکه بر اطراف ما به زمین میخورد و ما به سلامت نجات یافتیم.