برادر این جناب آقای محمد تقی محمودی نقل میکند: که در کوره پزخانههای تهران، قدری نان همراه داشتم و خواستم از جایی گذر کنم. یکی مرتبه زمین زیرپایم فرو رفت. گفتم: یا ابوالفضل العباس (علیهالسلام) ادرکنی!
دیدم در جای تاریکی قرار گرفتم و صدای ریزش و خرابی وحشتناکی به گوشم میرسد و ادامه دارد و گرد و خاک گلویم را گرفت. اما در این تاریکی از خود زخم و شکستگی و کوفتگی احساس نمیکنم. مدتی گذشت، دیدم سر و صدای مردم بگوشم میرسد، خواستم صدا بزنم ولی صدایم درنیامد. مدتی گذشت، گرد و خاک برطرف شد، دیدم از آن جا که من فرو افتادهام آن جا نیستم بلکه
در گوشهای مثل مغازه محکم و امن قرار گرفتهام.
پس جلو آمدم و دیدم مردم در بالای فرورفتگی به تماشا آمدهاند، چون مرا در این گودی دیدند طناب آویزان کردند تا من به کمرم بستم و مرا بالا کشیدند، بدون این که کوچکترین زخم و خراشی بر من وارد شود.