مؤلف حیاة العباس میگوید:
مادر و دختری زائر کربلا به قصد نجف سوار ماشین سواری میشوند راننده نگاهی به دختر کرده و بدون اینکه مسافر دیگر بگیرد حرکت میکند مادر دختر میگوید او خیال سوئی درباره ما دارد، راننده به
کاروانسرا شور که میرسد از راه شاهی خارج شده و به داخل صحرا میرود.
مادر دختر میگوید: دیدی گفتم خیال سو دارد و ما را به بیراهه میبرد، راننده سر را بیرون میکند میبیند بیابان از خط خیلی دور است پیاده میشود و میگوید: اگر سر و صدا کنید، کشتن هم در کار است، مادر و دختر هر چه التماس میکنند او قبول نمیکند. مادر بیچاره به دختر جوان میگوید، تو در ماشین باش و خود بیرون آمده و سر را بلند میکند و بیچارهوار و مضطر میگوید: «ای اباالفضل تو ما را میبینی و ما تو را نمیبینیم» فورا یک نفر پیدا شده و اشارهای به آن راننده میکند راننده بلند میشود و به زمین میخورد شکمش پاره میشود و سپس به پیرزن میگوید: سوار شو پیرزن سوار میشود و او خود به جای راننده ماشین را به نجف میآورد بعداً در حرم زنها از ماشین بی راننده و قضایا صحبت میکنند دختر میگوید: شاید همان ماشین ماست. اجمالاً کلفت کلیددار که در حرم بوده قضایا را برای کلیددار نقل میکند و او هم به مقامات دولتی میرساند بعداً چند تن از مقامات دولتی همراه مادر و دختر و کلیددار به آنجا میروند و جنازه راننده را متعفن و از هم پاشیده میبیند.