جستجو
این کادر جستجو را ببندید.

پول با برکتی که قمر بنی‏هاشم عطا فرمودند

زمان مطالعه: 2 دقیقه

3- حضرت حجت‏الاسلام سید… که از متقین و عاشقان اهل‏بیت علیهم‏السلام می‏باشند برای من و رفقا کرامتی را این گونه نقل فرمودند:

جوان متدینی از اهالی کربلای معلا – ظاهرا این سید بزرگوار با آن جوان آشنا هم بود – به هر شغلی مشغول شد، وضع مالی او رضایت‏بخش نمی‏شد. بلکه همیشه در بدبختی و فلاکت زندگی می‏کرد، تا اینکه ازدواج می‏کند. بعد از آن هم به کاسبی‏های متعددی روی می‏آورد، ولی فایده‏ای نداشت.

یک وقت به شغل ساندویچی فلافل (ساندویچ مخصوص کربلا و عراق) روی آورد. هر چه کار می‏کرد، ولی استفاده و درآمد خوبی نداشت. طبعا خیلی پریشان حال بود و با مشکلات زیادی درگیر بود.

یک شب پس از تعطیلی کارش، در حال رفتن به خانه وقتی از جلوی حرم قمر بنی‏هاشم علیه‏السلام (روبه‏روی درب قبله حضرت) می‏گذشت – طبق معمول که می‏ایستاد و سلامی به آقای مشکل‏گشا و سقای کربلا ابوالفضل علیه‏السلام می‏نمود – ایستاد و سلام کرد، ولی این دفعه جلوی درب قبله آمد و در همان عالم پریشانی و سادگی خودش درب را کوبید و گفت:

یا عباس! أنت ایضا نائم؟

ای عباس! تو هم خوابی؟

منظور این که مگر خوابی؟ گرفتاری مرا نمی‏بینی؟ این را گفت و به خانه رفت.

فردای صبح که سرکار می‏رفت، بین راه یکی از رفقای خود را – که اسم او عباس بود – دید، سلام و علیکی کردند و عباس مبلغی پول خرد (ظاهرا 15 دینار یا فلس) به او داد و گفت: فعلا این را داشته باش.

(شاید هم گفت: این پول را کنار دخل خود بگذار – شک از حقیر خورشیدی می‏باشد -.)

او هم به نیت این که به عنوان قرض این پول را می‏گیرد و بعدا که پول دستش آمد، پرداخت می‏کند. از هم جدا می‏شوند. وقتی به مغازه رسید، پول خردی را که از عباس گرفته بود در دخل گذاشت و مشغول کار شد و مثل روزهای قبل فروش داشت، ولی شب که پول درآمد صندوق را شمرد، خیلی بیشتر از روزهای قبل بود. خوشحال شد، فردا و پس فردا و… روز به روز درآمد بیشتر و بیشتر شد و او هم سرحال و خوشحال‏تر، تا این که با خود گفت: وضع ما که خوب شد، آن پولی هم که رفیق من عباس به من داده، هنوز خرج نشد. و احتیاجی هم به خرج نمودن آن نشد. پس آن را به عباس بدهم.

نزد دوست خود رفت و تشکر نمود و گفت: پول شما را آوردم.

ولی دید عباس تعجب نموده می‏گوید: چه پولی؟

گفت: همان پولی که فلان روز در فلان جا به من دادی و گفتی: فعلا نزد تو باشد.

ولی عباس گفت: رفیق! نه آن روز من تو را دیدم و نه پولی به تو دادم و اصلا از این مطلب خبر ندارم.

تازه جوان فهمید که ابوالفضل علیه‏السلام نه آن شب – بلکه همیشه – بیدار و به مشکل‏گشایی از گره کار خلق مشغول می‏باشد. و شکرگزاری از آن بزرگوار نمود.

درگاه او چو قبله‏ی ارباب حاجت است‏

از شاه تا گدا همه رو سوی او کنند