جستجو
این کادر جستجو را ببندید.

پس از چهل سال درس خواندن، به اندازه‏ی این بچه معدان…؟

زمان مطالعه: 2 دقیقه

مرحوم شیخ عبدالرحیم دزفولی، همشهری شیخ انصاری، که مردی عالم و مورد وثوق بوده است، نقل می‏کند:

من دو حاجت مهم داشتم که کسی از آنها آگاه نبود و در درگاه احدیت، قضا و اجابت آن را التماس می‏کردم و همواره حضرت امیرالمؤمنین علیه‏السلام و حضرت ابوالفضل علیه‏السلام را شفیع قرار می‏دادم. تا اینکه در یکی از زیارات مخصوصه از نجف به کربلا رفتم و باز در حرم شریف، آن دو مطلب را درخواست نمودم، ولی اثر نبخشید.

روزی در حرم مطهر ابوالفضل علیه‏السلام جمعیت بسیاری را دیدم. از قضیه سؤال کردم، گفتند: پسر یکی از اعراب صحرانشین، مدتی است فلج شده، او را به قصد شفا به این حرم شریف آورده‏اند و مشمول الطاف آن بزرگوار واقع شده و شفا یافته است، اینک مردم لباس‏های او را پاره کرده و برای تبرک می‏برند.

می‏گوید: من از این واقعه حالم دگرگون شد، آه سرد از نهاد برکشیدم و به ضریح مطهر نزدیک رفته عرضه داشتم:

یا اباالفضل، مرا دو حاجت مشروع بود که مکرر نزد پدر و برادر و خودت عرض کردم و اعتنا نکردید، ولی این بچه معدان (بادیه‏نشین) به محض اینکه دخیل آورد اجابت نمودید، و از این معامله چنین فهمیدم که پس از چهل سال زیارت و مجاورت و اشتغال به علم، به قدر یک بچه معدان در نظر شما ارزش ندارم، لذا دیگر در این بلاد نمانده و به ایران مهاجرت می‏کنم. این سخن بگفتم و در حرم مطهر حضرت ابی‏عبدالله علیه‏السلام نیز، مانند کسی که از آقای خود قهر باشد، سلام مختصری عرض کرده به منزل بازگشتم و مختصر اسبابی را که داشتم گرفته روانه‏ی نجف اشرف شدم، به این قصد که عیال و اسباب خود را برداشته به شهر خویش برگردم.

چون به نجف رسیدم از راه صحن مطهر به سوی خانه روانه شدم، در صحن ملا رحمة الله – خادم شیخ [انصاری] – را دیدم و با هم مصافحه و معانقه نمودیم. گفت: شیخ تو را می‏خواهند.

گفتم: شیخ از کجا می‏دانست که حالا وارد می‏شوم.

گفت: نمی‏دانم، این قدر می‏دانم که به من فرمود: برو در صحن، شیخ عبدالرحیم از کربلا می‏آید، او را نزدیک من بیاور!

چون این را شنیدم، با خود گفتم شاید به ملاحظه‏ی اینکه مجاورین فردای روز زیارت مخصوصه در کربلا [از آن شهر] خارج و فردای آن روز به نجف می‏رسند و اغلب هم از راه صحن وارد می‏شوند، از این جهت به ملا رحمةالله فرموده که مرا در صحن ببیند. در هر صورت به خانه‏ی شیخ روانه شدیم. چون وارد بیرونی شدیم، کسی نبود. ملا درب اندرونی را کوبید. شیخ صدا زد کیستی؟ ملا رحمةالله عرض کرد: شیخ عبدالرحیم را آوردم.

شیخ تشریف آوردند و به ملا فرمودند تو برو، چون او رفت به من فرمود: شما فلان و فلان حاجت را داری؟ و به آنها تصریح فرمود؛ در صورتی که به احدی اظهار نکرده بودم. عرض کردم: آری چنین است.

فرمود: اما فلان حاجت را من برمی‏آورم و دیگری را خودت استخاره کن اگر خوب آمد مقدمات آن را هم فراهم می‏نمایم و خود آن را به جا بیاور. من نیز رفتم و استخاره کردم خوب آمد، نتیجه را به شیخ عرض کردم، انجام داده شد. (1).


1) زندگانی شخصیت شیخ انصاری: صفحه‏ی 92.