اینجانب (حاج سید علی فاضلی مدرس) زمانی که در شهر شبرغان سرباز بودم. جناب آقای حاج رسول برادرزاده مرحوم مراد دیوکار که مسئول حسینیه شیعیان در شهر شبرغان بود، شب جمعهای مدیر فوائد عامه را به حسینیهاش دعوت نمود. پس از مراسم و صرف شام، آقای دیوکار اینجانب را به مدیر معرفی کرد و گفت: ما چند خانه شیعه ساکن شبرغان فقط همین حسینیه را داریم و برایمان مقدور نیست تا از جایی دیگر روحانی دعوت کنیم به بنده اشاره نمود و گفت: آقای فاضلی، یکی از شاگردان پدرشان، شیخ عیسی عبقری اهل بلخاب در شبرغان سرباز بود و در ضمن امر به معروف و نهی از منکر ما شیعیان شبرغان را هم بر عهده داشت. حال پس از آقای شیخ عیسی عبقری از شما خواهش میکنیم که تا همکاری نمایید تا آقای فاضلی امام و پیش نماز باشند و مسائل شرعی را بیاموزند. وقتی هیئت فواد عامه آمد، آقای فاضلی با لباس سربازی
در محل مأموریت حاضر شوند تا سیاه گوشکها کار ما و سید را نزد والی شبرغان، خراب نکنند. این بود که باقی دو سال را به عنوان مبلغ و پیشنماز در حسینیه شیعیان شبرغان گذراندیم. و گاهی هم با لباس سربازی در محل اداره مدیریت فواد عامه حاضر میشدیم.
در نزدیکی حسینیه و در منزل پسر مرحوم مراد دیوکار، شیعهای به نام خلیفه عومن زندگی میکرد. در قسمتی از ساختمان، مهمانخانهای قرار داشت و محل سکونت ما در آن جا بود. به سفارش مرحوم مراد دیوکار، شخص مذکور کارهای ما را هم انجام میداد. خلیفه عومن که آدم معتقدی بود نقل میکرد:
چند سال قبل در پایتخت سابق پاکستان (بندر کراچی) زندگی میکردم. کرامتی بسیار مهم، از قمر بنیهاشم (علیهالسلام) شنیدم به این کیفیت که یکی از تاجران مهم شیعه کراچی که فرزندی نداشت، به حضرت باب الحوائج حضرت عباس (علیهالسلام) متوسل میشود و نذر میکند که اگر خداوند به آبروی قمر بنیهاشم (علیهالسلام) برایش پسری عنایت نمود، اسمش را غلام عباس بگذارد و به همراه مادرش آنها را به کربلا ببرد و در صحن حضرت چندین گوسفند ذبح کند و… نذرش قبول میشود و خداوند به برکت آقا ابوالفضل العباس (علیهالسلام(، پسری عطایش میکند.
تاجر با همسر جدیدش که از خانواده مذهبی بوده و فرزند شیر خوار و خادمهاش از مسیر دریای عمان راهی کربلا میشود. در وسط دریای شور که میرسند، خادمه، بچه را نزد مادرش میبرد. در فضای باز کشتی، تا لحظاتی از طفل در هوای تازه نگهداری کند نوزاد را بر روی دست میگیرد. ناگهان به خاطر تلاطم دریا بچه از دست خادمه در وسط دریا میافتد. از جیغ و داد کنیز، والدین کودک
مطلع میشوند. اما داد و فریادشان به جایی نمیرسد و بچه غرق میشود. از حیات بچه قطع امید میکنند. وقتی به بندر بصره میرسند مادر بچه میگوید من به کربلا نمیروم، پدر بچه هر چه اصرار میکند همسرش امتناع میکند. خانم را در بصره میگذارد و تنها به کربلا میرود و با قلبی اندوهگین وارد صحن قمر بنیهاشم میشود. در همان لحظه از بلندگوی حرم اعلام میشود که هر کس طفل یک سالهای گم کرده برای تحویل فرزندش مراجعه نماید. تاجر پاکستان با وجودی که مطمئن است که بچهاش در قعر آبها افتاده و غرق شده، اما باز دلش آرام نمیگیرد و به محل گمشدهها مراجعه میکند و با شگفتی تمام میبیند که آن طفل، طفل خودش است. از کرامت قمر بنیهاشم (علیهالسلام) طفل از قعر آبها نجات یافته و به دست خدام حرم تحویل میگردد. پدر بچه با شادی تمام و در اسرع وقت طفل را به بصره میرساند. آن وقت به همراه مادر و خادمه طفل به آستان بوسی حضرت باب الحوائج حاضر شده و به نذوراتش عمل میکند و به کراچی باز میگردد.
خلیفه عومن میگوید: در شهر کراچی مغازه داری را به من نشان دادند و گفتند او همان طفل است که حالا بزرگ شده است. خواستم از جریان مطلع شوم لذا همیشه از دکان او جنس میخریدم و با او با محبت و با گرمی برخورد میکردم تا این که با هم مأنوس شدیم. بعد از مدتی مرا دعوت کرد. وقتی جریان نجات او را توسط قمر بنیهاشم (علیهالسلام) پرسیدم شروع به تعریف نمود. گفتارش عین آن چیزی بود که از زبان مردم شنیده بودم.