جستجو
این کادر جستجو را ببندید.

نوزاد گمشده، طفل خودش بود

زمان مطالعه: 3 دقیقه

اینجانب (حاج سید علی فاضلی مدرس) زمانی که در شهر شبرغان سرباز بودم. جناب آقای حاج رسول برادرزاده مرحوم مراد دیوکار که مسئول حسینیه شیعیان در شهر شبرغان بود، شب جمعه‏ای مدیر فوائد عامه را به حسینیه‏اش دعوت نمود. پس از مراسم و صرف شام، آقای دیوکار اینجانب را به مدیر معرفی کرد و گفت: ما چند خانه شیعه ساکن شبرغان فقط همین حسینیه را داریم و برایمان مقدور نیست تا از جایی دیگر روحانی دعوت کنیم به بنده اشاره نمود و گفت: آقای فاضلی، یکی از شاگردان پدرشان، شیخ عیسی عبقری اهل بلخاب در شبرغان سرباز بود و در ضمن امر به معروف و نهی از منکر ما شیعیان شبرغان را هم بر عهده داشت. حال پس از آقای شیخ عیسی عبقری از شما خواهش می‏کنیم که تا همکاری نمایید تا آقای فاضلی امام و پیش نماز باشند و مسائل شرعی را بیاموزند. وقتی هیئت فواد عامه آمد، آقای فاضلی با لباس سربازی‏

در محل مأموریت حاضر شوند تا سیاه گوشک‏ها کار ما و سید را نزد والی شبرغان، خراب نکنند. این بود که باقی دو سال را به عنوان مبلغ و پیش‏نماز در حسینیه شیعیان شبرغان گذراندیم. و گاهی هم با لباس سربازی در محل اداره مدیریت فواد عامه حاضر می‏شدیم.

در نزدیکی حسینیه و در منزل پسر مرحوم مراد دیوکار، شیعه‏ای به نام خلیفه عومن زندگی می‏کرد. در قسمتی از ساختمان، مهمان‏خانه‏ای قرار داشت و محل سکونت ما در آن جا بود. به سفارش مرحوم مراد دیوکار، شخص مذکور کارهای ما را هم انجام می‏داد. خلیفه عومن که آدم معتقدی بود نقل می‏کرد:

چند سال قبل در پایتخت سابق پاکستان (بندر کراچی) زندگی می‏کردم. کرامتی بسیار مهم، از قمر بنی‏هاشم (علیه‏السلام) شنیدم به این کیفیت که یکی از تاجران مهم شیعه کراچی که فرزندی نداشت، به حضرت باب الحوائج حضرت عباس (علیه‏السلام) متوسل می‏شود و نذر می‏کند که اگر خداوند به آبروی قمر بنی‏هاشم (علیه‏السلام) برایش پسری عنایت نمود، اسمش را غلام عباس بگذارد و به همراه مادرش آن‏ها را به کربلا ببرد و در صحن حضرت چندین گوسفند ذبح کند و… نذرش قبول می‏شود و خداوند به برکت آقا ابوالفضل العباس (علیه‏السلام(، پسری عطایش می‏کند.

تاجر با همسر جدیدش که از خانواده مذهبی بوده و فرزند شیر خوار و خادمه‏اش از مسیر دریای عمان راهی کربلا می‏شود. در وسط دریای شور که می‏رسند، خادمه، بچه را نزد مادرش می‏برد. در فضای باز کشتی، تا لحظاتی از طفل در هوای تازه نگه‏داری کند نوزاد را بر روی دست می‏گیرد. ناگهان به خاطر تلاطم دریا بچه از دست خادمه در وسط دریا می‏افتد. از جیغ و داد کنیز، والدین کودک‏

مطلع می‏شوند. اما داد و فریادشان به جایی نمی‏رسد و بچه غرق می‏شود. از حیات بچه قطع امید می‏کنند. وقتی به بندر بصره می‏رسند مادر بچه می‏گوید من به کربلا نمی‏روم، پدر بچه هر چه اصرار می‏کند همسرش امتناع می‏کند. خانم را در بصره می‏گذارد و تنها به کربلا می‏رود و با قلبی اندوهگین وارد صحن قمر بنی‏هاشم می‏شود. در همان لحظه از بلندگوی حرم اعلام می‏شود که هر کس طفل یک ساله‏ای گم کرده برای تحویل فرزندش مراجعه نماید. تاجر پاکستان با وجودی که مطمئن است که بچه‏اش در قعر آب‏ها افتاده و غرق شده، اما باز دلش آرام نمی‏گیرد و به محل گمشده‏ها مراجعه می‏کند و با شگفتی تمام می‏بیند که آن طفل، طفل خودش است. از کرامت قمر بنی‏هاشم (علیه‏السلام) طفل از قعر آب‏ها نجات یافته و به دست خدام حرم تحویل می‏گردد. پدر بچه با شادی تمام و در اسرع وقت طفل را به بصره می‏رساند. آن وقت به همراه مادر و خادمه طفل به آستان بوسی حضرت باب الحوائج حاضر شده و به نذوراتش عمل می‏کند و به کراچی باز می‏گردد.

خلیفه عومن می‏گوید: در شهر کراچی مغازه داری را به من نشان دادند و گفتند او همان طفل است که حالا بزرگ شده است. خواستم از جریان مطلع شوم لذا همیشه از دکان او جنس می‏خریدم و با او با محبت و با گرمی برخورد می‏کردم تا این که با هم مأنوس شدیم. بعد از مدتی مرا دعوت کرد. وقتی جریان نجات او را توسط قمر بنی‏هاشم (علیه‏السلام) پرسیدم شروع به تعریف نمود. گفتارش عین آن چیزی بود که از زبان مردم شنیده بودم.