روز عاشورا به دشت کربلا
اندر آن وادی پرشور و نوا
شد سپاه نور و ظلمت روبهرو
نوریان و ناریان در گفتوگو
نوریان سرگشتهی شوق وصال
ناریان را سیر در راه ضلال
نوریان سرمست صهبای لقا
ناریان مخمور از جام هوی
نوریان سوداگران جان خویش
ناریان در غفلت از خسران خویش
نوریان جان داده جانان میخرند
ناریان نیران به ایمان میخرند
نوریان با عشق جانان سرخوشند
ناریان انسانیت را میکشند
نوریان از ما و منها رستهاند
رستهاند از خود به حق پیوستهاند
ناریان از بهر دنیا خستهاند
پای در زنجیر غفلت بستهاند
نوریان دور از جدائی گشتهاند
رسته از خویش و خدائی گشتهاند
ناریان افتاده در دام امل
جمله (کالانعام) نی (بل هم اضل)
نوریان دلدادهی فیض حضور
ناریان افتاده در دام غرور
ناریان را دیدهی دل گشته کور
کورکورانه اسیر دست زور
روح انسانیت از کف دادهاند
بیهدف در کورهراه افتادهاند
بندهی دنیای دون گردیدهاند
خود به دست خود زبون گردیدهاند
تابع امر یزید کافرند
ریشهی خود، خود به دست خود برند
نوریان در فکر انسانیتند
مشعل افروز طریق عزتند
در پی حریت و آزادیند
در عمل آزادگان را هادیند
نوریان را رهبری خالق صفات
از عنایات خدای کاینات
رهبری خود رهبران را رهبر او
نیست دست عقلها را ره بر او
رهبری آئینه عز و وقار
نفس عزت بر در او خاکسار
رهبری مسندنشین قرب حق
خاکبوسان درش فجر و فلق
رهبری سرحلقه آزادگان
رهبری از او گرفته عز و شان
رهبری محو جمال کبریا
تابع فرمان مر او را ماسوا
رهبری احیاگر دین مبین
دلربای عاشقان راستین
کیست این شایسته رهبر جز حسین
جان زهرا مرتضی را نور عین
لاجرم این رهبر شایسته را
پیروی باید همه صدق و صفا
پیروان صادق این مقتدا
شهریاران صفایند و وفا
همرهان رهبری همچون حسین
سرفرازانند اندر نشأتین
دست از دنیای فانی شستهاند
جستهاند از جان و جانان جستهاند
جمله از قید علایق رستهاند
بر حسین علیهالسلام بن علی علیهالسلام دل بستهاند
رهروان راه جانان گشتهاند
فارغ از جسم و همه جان گشتهاند
می ز مینای ولا نوشیدهاند
جامهی آزادگی پوشیدهاند
سر فرونارند جز بر پای دوست
نیست در دلها به جز سودای دوست
از دل و جان بندگان درگهند
بندهاند و کون و امکان را شهند
نی خطا شد هر یک از این بندگان
نازها دارد به شاهی جهان
آری آری بندهی دربار او
جز لقای او ندارد آرزو
هر که بر پای حسینی سر نهد
پای از کون و مکان برتر نهد
اندرین درگه گدائی مهتری است
وندرین درگه غلامی سروری است
بندگان مخلص این آستان
پای بگذارند بر فرق شهان
زان سرافرازان شور حق به سر
ساقی لب تشنگان ممتازتر
پایهی عشقش ورای فکرها
صحبت فضلش برون از ذکرها
خامه را آن قدرت تحریر کو؟
تا نویسد از کتاب فضل او
قدرت تعریف ما و فضل او
فی المثل مقیاس بحر است و سبو
در شجاعت مرتضی را مظهر او
خسرو دین را امیر لشکر او
در مدیحش بس که در روز بلا
در وداع آن مه برج وفا
عالم ایجاد را فلک نجات
آن که او را بد طفیلی ممکنات
سرور آزادگان عالمین
پور حیدر، زادهی زهرا حسین
بهر او صدها در اکرام سفت
از کرم «ارکب بنفسی أنت» گفت
یعنی ای آئینهی صدق و صفا
جان به قربان تو ای جان اخا
ای پناه اهل بیت مصطفی
جعفر طیار دشت کربلا
تو مرا میر سپاه و لشکری
اندرین صحرا معین و یاوری
ای به صولت مرتضائی ضرب شست
تا تو هستی نی مرا بیم شکست
نامه کوته کن حزین زین گفتوگو
شمهای از صولت عباس گو
گر چه هرگز با زبان آدمی
نیست ممکن مدح او گفتن همی
درخور شأن و مقام او ثنا
یا شنیدن باید از معصومها
یا مگر روح القدس سازد مدد
تا توان گفتن یک از صدهای صد
اوست آری شیرزاد مرتضی
محرم اسرار شاه کربلا
در شجاعت شیر حق را یادگار
در صفت هیجا قوی دشمن شکار
در عبادت عابد ایام خود
در فضیلت شاهد او نام خود
نام بوالفضلش نباشد بیسبب
بندهی درگاه او فضل و ادب
روز عاشورا به میدان نبرد
آن یگانه نامدار رادمرد
آن نیستان شجاعت را اسد
کرد رو بر آن گروه لا تعد
گفت هان ای کوفیان دین تباه
روزگار عمرتان بادا سیاه
قدر آل مصطفی نشناختید
تیغ کین بر حجت حق آختید
غافل از دین، عبد دنیا گشتهاید
در دو عالم خوار و رسوا گشتهاید
عارتان باد ای گروه کین شعار
این حسین است آیت پروردگار
عالم امکان طفیل هست اوست
روز محشر حکمها در دست اوست
نور چشمان رسول است این حسین
جان زهرای بتول است این حسین
گر چه از ظلم شما دل خسته است
دین و ایمان بر وجودش بسته است
ای جماعت زامر حق این مقتدا
تا ابد دارد ولایت بر شما
گر نظر گیرد دمی از ماسوا
عالم ایجاد میگردد فنا
حجت الله است و از امر خدا
ثابت و سیار از او دارد بقا
من که خود پور رشید حیدرم
بر در این شه کمینه نوکرم
گر دهد فرمان جنگم شهریار
تیره گردانم شما را روزگار
این صفوف و این نظام و این سپاه
در نظر نبود مرا جز پر کاه
گر کشم تیغ شرربار از نیام
ضرب شستم میرسد تا شهر شام
بشکنم این لشکر ظلام را
خوار گردانم امیر شام را
گر همه روی زمین لشکر شود
لشکری از قوم جنگاور شود
ذرهای در دل مرا نبود هراس
زین عنایت حی یکتا را سپاس
من علی المرتضی را وارثم
صولت شیر خدا را وارثم
قدرت الله و یدالله زادهام
رهبرم را بندهام، آزادهام
رهبرم خود رهبر آزادگان
آستان اقدسش کهف امان
مصطفی را پارهی تن باشد او
مظهر اوصاف ذوالمن باشد او
هر که او را دست بر دامن زند
قدرت دیو هوی را بشکند
هر که از دام هوی گردد رها
بیخود از خود گردد و گردد خدا
ای گروه از حقیقت بیخبر
وز مزایای فضیلت بیخبر
بندگان نفس دون گردیدهاید
خود به دست خود زبون گردیدهاید
عاری از ایمان و دین گردیدهاید
خصم قرآن مبین گردیدهاید
دست از دامان دونان برکشید
بر فرار آدمیت پر کشید
بشنوید ای غافلان دینفروش
بر نصیحتهای من دارید گوش
جیفهی دنیا ندارد آن بها
بهر آن گردید از ایمان جدا
سرور کونین باشد این حسین
معنی ثقلین باشد این حسین
دید آن پاکیزه رای نامور
پند را بر آن عنودان نی اثر
در کفی شمشیر و در دستی لوا
زد نهیبی بر سمند تیزپا
از یکی تکبیر قهرآمیز او
لرزهها افتاد بر جان عدو
شد هزیمت لشکر کین را چنان
که رمد روباه از شیر ژیان
خصم را عزم فرار آغاز شد
راه بر سوی فراتش باز شد
کشتی صولت به دریا پا نهاد
چهره در آیینهی آبش فتاد
تا نسیم آب بر جانش رسید
دل ز اندوه و ملالش آرمید
گفت با خود آن امیر تشنه کام
شکر ایزد را که شد تحصیل کام
میرسانم آب را بر تشنگان
مینشانم شعلهها از جانشان
آب ای سیالهی جان حیات
زنده از فیض تو نفس کاینات
چون شد از آل علی ماندی به دور
لیک سیراب از تو شد وحش و طیور
آه و آه ای فیض بخش جان و دل
چون نگشتی از لب اصغر خجل
شد صحاری فیض یاب از جود تو
یافت هستی بود خود از بود تو
آل پیغمبر ولیکن تشنهکام
خیل خوبان تشنه کام و خشک جام
برد مشتاقانه سوی آن آب دست
تا برودت بر دل سوزان نشست
کرد یاد کام عطشان حسین
لعل خشک آن امام نشأتین
یاد او شوری به سر انگیختش
شست دست از آب و از کف ریختش
آری آن محو تولای حسین
ساقی سرمست و والای حسین
مشک را پر کرد و بیرون شد زآب
دل به یاد تشنگان در التهاب
آب را کرد از لب عطشان خجل
آن پلنگ افکن نهنگ شیردل
این سزد آری زفرزند علی
آن مواسی پور دلبند علی
آن سپهر مهر را بدر تمام
کرد با شوق لقا عزم خیام
کاش میدادی امان دست قضا
تا رساند آب را بر خیمهها
تا مگر سوز عطش را کم کند
زخمهای تشنگان مرهم نهد
حیف عکس مدعا تقدیر شد
قسمت مشک پرآبش تیر شد
خون برون شد جای اشک از چشم تر
حاصل سعیش شد آن دم که هدر
بر سر دستان چه آمد سر چه شد
کار آن سردار نامآور چه شد
آه یابن العسکری دل شد کباب
برد فکر ماجرا آرام و تاب
بوتراب آمد چسان از صدر زین
آن سپهسالار شاهنشاه دین
دید در آن دم چها آن چشم پاک
گفت از دل یا اخا ادرک اخاک
شاه دید آمد چسان بر قتلگاه
یا چسان سردار خود را دید شاه
خامه و طبع حزین را نی توان
خود بیا آن روضهی جانسوز خوان (1).
1) اثر طبع شاعر بااخلاص آذربایجان جناب آقای حیدر خسروشاهی متخلص به: حزین.