جستجو
این کادر جستجو را ببندید.

ناراحتیت را بگو، ما محرم تو هستیم

زمان مطالعه: 3 دقیقه

جناب آقای معتمدی فوق الذکر، در نامه‏ی دیگرش، کرامتی دیگر از حضرت ابوالفضل العباس علیه‏السلام و خواهر بزرگوارشان، حضرت زینب علیهاالسلام، اینچنین مرقوم داشته‏اند:

ماه رجب سال 1371 شمسی بود. یکی از دوستانم، که مدت‏ها با هم آشنا هستیم و بنده برای روضه به منزل ایشان می‏رفتم، روزی به من گفت: یکی از فامیل‏های دور ما چندین مرض و ناراحتی داشت، اینک در اثر توسل به حضرت ابوالفضل العباس علیه‏السلام و حضرت زینب علیه‏السلام رفع گرفتاری از او شده است. پارچه‏ای را هم به وی داده‏اند و او مقدار کمی از آن پارچه را برای خانواده‏ی ما آورده است، و آن پارچه را به من نشان داد. من بوسیدم و بوی عطر از آن استشمام کردم. پس از آن آدرس فرد شفا یافته را از او گرفتم تا

جریان شفا گرفتنش را از خود او بشنوم. چون مریض زن بود، لذا با همسرم به اتفاق یکی از دوستان، به نام آقا عبدالله معماریان که او هم همراه خانمی بود، به منزل آن زن شفا یافته رفتیم.

خانه‏ی آن زن در شهر قم، خیابان چهار مردان، میدان میر، جنب مدرسه‏ی ستیه قرار داشت. پس از آن که آن خانم را در منزلش دیدیم، من گفتم:، ما چنین داستانی را درباره‏ی شما شنیده‏ایم، چه خوب است خود شما آن را برایمان بیان کنید.

خانم شرح داستان خود را چنین آغاز کرد: من به ناراحتی قلب مبتلا شده بودم و به دکترهای زیادی هم در قم و تهران مراجعه کردم؛ علاج نشد. چند ماه قبل دستم هم درد گرفت به گونه‏ای که مشتم گره شد و دیگر باز نمی‏شد. دکتر معالج گفت: چاره‏ای نداری جز اینکه دست مورد عمل جراحی قرار گیرد. ضمنا چند ناراحتی دیگر هم داشتم: مثلا بچه‏ای داشتم که در بمبارانهای زمان جنگ، چشمش آسیب دیده بود و نزدیک به کوری بود، به نحوی که دکترها هم نتوانستند علاج کنند و خلاصه هر چه داشتیم خرج کردیم و هیچ نتیجه نگرفتیم. در اثر این فشارها، دلم شکست و چاره‏ای جز توسل ندیدم. ذکر حضرت ابوالفضل العباس علیه‏السلام و نیز ذکر حضرت زینب علیهاالسلام را می‏گفتم و می‏گریستم (ذکر حضرت عباس علیه‏السلام را من در جلسات روضه یاد گرفته بودم ولی ذکر حضرت زینب علیهاالسلام را نمی‏دانستم و متأسفانه یادم رفت که از او بپرسم چه بوده است؟ – معتمدی(.

تا اینکه دو هفته گذشت. در این مدت کارم – همه – توسل به این دو بزرگوار شده بود و از صبح تا غروب آفتاب می‏گریستم. فرزندم هم که ناراحتی چشم داشت، یک روز که وضع گریه و توسل مرا دید به من گفت مادر شفای مرا هم بگیر. این حرف را که شنیدم، دلم آتش گرفت که بچه در این سن چنین حرفی را می‏زند، لذا به گریه افتادم. چند ساعتی از شب گذشت، خوابم برد. در عالم خواب دیدم درب خانه‏ی ما را می‏زنند. درب را باز کردم، دیدم یک مرد عرب و یک زن عربند. فرمودند: ما می‏خواهیم به منزل شما بیاییم. با خود گفتم: ما که با عربها آشنایی نداریم، اینها چه کسی می‏باشند که می‏خواهند به منزل ما بیایند؟! بالأخره گفتم: بفرمایید. تشریف آوردند و در همین اطاق – که می‏بینید – نشستند. سپس آن خانم رو به من کرده و فرمود:

چه ناراحتی داری؟! عرض کردم: ای خانم، انسان نمی‏تواند درد دلش را به همه کس بگوید. فرمودند: چرا بگو، ما محرم تو هستیم. پس من شروع به تشریح گرفتاریهای خود نمودم و گفتم: بچه‏ام نابینا شده؛ ناراحتی قلبی دارم؛ دستم علیل شده؛ و چه و چه… وقتی که خواستند بروند، متوجه شدم که آن مرد عرب، قامتی بلند دارند و دریافتم که وی حضرت ابوالفضل العباس علیه‏السلام هستند و آن زن هم بی‏بی حضرت زینب کبری علیهاالسلام می‏باشند.

وقتی که آن دو بزرگوار تشریف بردند، همان آن چشم باز کرده و از خواب بیدار شدم و دیدم اطاق روشن است. نخست خیال کردم که مهتابی روشن شده است ولی یک لحظه بیشتر طول نکشید که دیدم اطاق خاموش شد؛ لذا فهمیدم روشنایی اطاق از مهتابی نبوده است. به هر حال وقتی به خودم آمدم، دیدم یک قطعه پارچه روی دستم هست و آن دستی که بسته شده بود باز شده و هیچ گونه ناراحتی ندارم. پس از آن مرض قلبی من کاملا برطرف شد و فرزندم نیز که نزدیک بود نابینا بشود بهبودی کامل یافت و حاجتهای دیگری هم که داشتم همگی برآورده شد.

در اینجا، خانم مزبور، قسمتی از آن پارچه را که در آب انداخته بود، آورد و مقابل ما گذاشت و ما مقداری از آب آن پارچه را که در شیشه‏ای قرار داشت نوشیدیم. آنچنان بوی عطر و گلاب می‏داد که به او گفتم: خانم، عطر به این آب زده‏ای؟! قسم خورد که نه، این بوی گلاب از خود این پارچه است! نیز مقداری از آن پارچه را به این جانب و رفیقم، آقای عبدالله معماریان، داد و هم‏اکنون که دو سال از آن قضیه می‏گذرد، هنوز همان بوی خوشی که از آن پارچه و از آن آب، بنده استشمام کرده‏ام در آن باقی است. در خاتمه این جمله را هم ناگفته نگذارم که شنیدم آهسته به زن‏های همراه ما می‏گفت: از دو هفته پیش تا حالا که این قضیه رخ داده، سه مرتبه بدنم را شسته‏ام بوی عطرش نرفته است.