جناب آقای معتمدی فوق الذکر، در نامهی دیگرش، کرامتی دیگر از حضرت ابوالفضل العباس علیهالسلام و خواهر بزرگوارشان، حضرت زینب علیهاالسلام، اینچنین مرقوم داشتهاند:
ماه رجب سال 1371 شمسی بود. یکی از دوستانم، که مدتها با هم آشنا هستیم و بنده برای روضه به منزل ایشان میرفتم، روزی به من گفت: یکی از فامیلهای دور ما چندین مرض و ناراحتی داشت، اینک در اثر توسل به حضرت ابوالفضل العباس علیهالسلام و حضرت زینب علیهالسلام رفع گرفتاری از او شده است. پارچهای را هم به وی دادهاند و او مقدار کمی از آن پارچه را برای خانوادهی ما آورده است، و آن پارچه را به من نشان داد. من بوسیدم و بوی عطر از آن استشمام کردم. پس از آن آدرس فرد شفا یافته را از او گرفتم تا
جریان شفا گرفتنش را از خود او بشنوم. چون مریض زن بود، لذا با همسرم به اتفاق یکی از دوستان، به نام آقا عبدالله معماریان که او هم همراه خانمی بود، به منزل آن زن شفا یافته رفتیم.
خانهی آن زن در شهر قم، خیابان چهار مردان، میدان میر، جنب مدرسهی ستیه قرار داشت. پس از آن که آن خانم را در منزلش دیدیم، من گفتم:، ما چنین داستانی را دربارهی شما شنیدهایم، چه خوب است خود شما آن را برایمان بیان کنید.
خانم شرح داستان خود را چنین آغاز کرد: من به ناراحتی قلب مبتلا شده بودم و به دکترهای زیادی هم در قم و تهران مراجعه کردم؛ علاج نشد. چند ماه قبل دستم هم درد گرفت به گونهای که مشتم گره شد و دیگر باز نمیشد. دکتر معالج گفت: چارهای نداری جز اینکه دست مورد عمل جراحی قرار گیرد. ضمنا چند ناراحتی دیگر هم داشتم: مثلا بچهای داشتم که در بمبارانهای زمان جنگ، چشمش آسیب دیده بود و نزدیک به کوری بود، به نحوی که دکترها هم نتوانستند علاج کنند و خلاصه هر چه داشتیم خرج کردیم و هیچ نتیجه نگرفتیم. در اثر این فشارها، دلم شکست و چارهای جز توسل ندیدم. ذکر حضرت ابوالفضل العباس علیهالسلام و نیز ذکر حضرت زینب علیهاالسلام را میگفتم و میگریستم (ذکر حضرت عباس علیهالسلام را من در جلسات روضه یاد گرفته بودم ولی ذکر حضرت زینب علیهاالسلام را نمیدانستم و متأسفانه یادم رفت که از او بپرسم چه بوده است؟ – معتمدی(.
تا اینکه دو هفته گذشت. در این مدت کارم – همه – توسل به این دو بزرگوار شده بود و از صبح تا غروب آفتاب میگریستم. فرزندم هم که ناراحتی چشم داشت، یک روز که وضع گریه و توسل مرا دید به من گفت مادر شفای مرا هم بگیر. این حرف را که شنیدم، دلم آتش گرفت که بچه در این سن چنین حرفی را میزند، لذا به گریه افتادم. چند ساعتی از شب گذشت، خوابم برد. در عالم خواب دیدم درب خانهی ما را میزنند. درب را باز کردم، دیدم یک مرد عرب و یک زن عربند. فرمودند: ما میخواهیم به منزل شما بیاییم. با خود گفتم: ما که با عربها آشنایی نداریم، اینها چه کسی میباشند که میخواهند به منزل ما بیایند؟! بالأخره گفتم: بفرمایید. تشریف آوردند و در همین اطاق – که میبینید – نشستند. سپس آن خانم رو به من کرده و فرمود:
چه ناراحتی داری؟! عرض کردم: ای خانم، انسان نمیتواند درد دلش را به همه کس بگوید. فرمودند: چرا بگو، ما محرم تو هستیم. پس من شروع به تشریح گرفتاریهای خود نمودم و گفتم: بچهام نابینا شده؛ ناراحتی قلبی دارم؛ دستم علیل شده؛ و چه و چه… وقتی که خواستند بروند، متوجه شدم که آن مرد عرب، قامتی بلند دارند و دریافتم که وی حضرت ابوالفضل العباس علیهالسلام هستند و آن زن هم بیبی حضرت زینب کبری علیهاالسلام میباشند.
وقتی که آن دو بزرگوار تشریف بردند، همان آن چشم باز کرده و از خواب بیدار شدم و دیدم اطاق روشن است. نخست خیال کردم که مهتابی روشن شده است ولی یک لحظه بیشتر طول نکشید که دیدم اطاق خاموش شد؛ لذا فهمیدم روشنایی اطاق از مهتابی نبوده است. به هر حال وقتی به خودم آمدم، دیدم یک قطعه پارچه روی دستم هست و آن دستی که بسته شده بود باز شده و هیچ گونه ناراحتی ندارم. پس از آن مرض قلبی من کاملا برطرف شد و فرزندم نیز که نزدیک بود نابینا بشود بهبودی کامل یافت و حاجتهای دیگری هم که داشتم همگی برآورده شد.
در اینجا، خانم مزبور، قسمتی از آن پارچه را که در آب انداخته بود، آورد و مقابل ما گذاشت و ما مقداری از آب آن پارچه را که در شیشهای قرار داشت نوشیدیم. آنچنان بوی عطر و گلاب میداد که به او گفتم: خانم، عطر به این آب زدهای؟! قسم خورد که نه، این بوی گلاب از خود این پارچه است! نیز مقداری از آن پارچه را به این جانب و رفیقم، آقای عبدالله معماریان، داد و هماکنون که دو سال از آن قضیه میگذرد، هنوز همان بوی خوشی که از آن پارچه و از آن آب، بنده استشمام کردهام در آن باقی است. در خاتمه این جمله را هم ناگفته نگذارم که شنیدم آهسته به زنهای همراه ما میگفت: از دو هفته پیش تا حالا که این قضیه رخ داده، سه مرتبه بدنم را شستهام بوی عطرش نرفته است.