یکی از افراد فاطمیهی تهران از مرحوم پدرش نقل کرد و گفت:
در حدود سال 1950 میلادی پدرم به زیارت حضرت اباالفضل العباس علیهالسلام مشرف شد، هنگامی که وارد ایوان طلا شد، طبق عادت همیشه، دید زنی نزد ضریح بلند گریه میکند و پیوسته حضرت اباالفضل علیهالسلام را میخواند که فرزندش را – که ماند قطعه گوشتی بیش نبود – شفا دهد و مادرش پیوسته در حال گریه و زاری بود.
پدرم نزد آن زن رفت و جریان را سؤال نمود.
آن زن گفت: فرزندم هم چنان که ملاحظه مینمایی به حرم امام حسین علیهالسلام بردم. من یقین داشتم که خداوند او را شفا خواهد داد و درمان خواهد کرد. من فرزندم را یک هفته به ضریح آن بزرگوار بستم و اثری از شفا ندیدم.
پدرم گفت: من به حرفهای آن زن گوش دادم و او ناراحتی خود را در مورد فرزندش اظهار میکرد. بعد از آن که حرفهایش را زد، دیدم گریه میکند و رو به
حضرت عباس علیهالسلام نموده و میگوید: اگر شما و برادرت امام حسین علیهالسلام حاجت مرا ندهید، نزد پدرتان علی بن ابیطالب علیهماالسلام میروم و شکایت میکنم.
آن طفل را هم چنان به ضریح بسته بود، آن زن برخاست و فرزند خود را واگذاشت که برای خرید چیزی به بازار برود و برگردد که فرزندش را برای طلب شفا از حضرت امیرالمؤمنین علیهالسلام به نجف ببرد. وقتی از بازار آمد و آنچه میخواست خرید، من پیوسته مراقب او بودم.
ناگاه زنی، غیر از زن مذکور – که آن زن هم فرزندی مریض داشت که به ضریح حضرت اباالفضل علیهالسلام بسته بود – دیدم که باسرعت و مضطرانه میدود و به آن زن میگوید: فرزندت خوب شد، برگردد اباالفضل علیهالسلام دست خود را بر آن گذاشت و خوب شد و همه چیز او به حال اول بازگشت.
وقتی مادرش آمد و دید فرزندش در کمال صحت و سلامت است؛ صورتش برافروخته شد. مردم ریختند و لباسهای او را برای تیمن و تبرک میبردند.
کلیددار حرم آمد و او را از دست مردم گرفت و همه این کرامت را به چشم خود دیدند و بر منکرش لعنت باد.