سید بزرگوار آقای سید ولیالله طبسی که ده سال قبل تقریبا در کربلا، در بلا و غرق مبتلا و اواخر دولت عثمانی و اهالی در مجادله با حکومت در واقعهی حمزه بیگ – که معروف میباشد – گرفتار بودند، میگوید:
من در نهایت فقر و سختی با چند عائله به سر میبردم، ولی هر هفته عصر جمعه روضه میخواندم و هر چه میسر میشد – ولو خرما – در مجلس میآوردم. از قضا چند نفر از اعراب «شفاته» به مهمانی منزلمان وارد و از ترس جنگ به
حضرت عباس علیهالسلام پناه آورده بودند. چون منزل ما در جوار آن حضرت بود. چیزی در بساط نبود، مجبور شدم خرما را برای ایشان حاضر کردم.
چند روزی گذشت، صبح جمعه شد در فکر روضه و تهیهی وسایل آن افتادم. بر در خانهی یکی از رفقا رفتم، گفتم، دو قران قرض میخواهم.
ولی او هم نداشت، بازگشتم، در راه برگشت، بعد از بیرون آمدن از سمت خیمگاه، مردم به طرف صحن هجوم آوردند. و این بر اثر صدای خراب شدن منزل سید علی مسألهگو بود که از صدمهی توپ متزلزل گردیده بود. و مردم خیال میکردند توپ دیگری زدند، لذا به در و دیوار دالان صحن فشار دادند، در نتیجه پوست ساق پایم خراشیده شد، ناچار از طرف کوچه و بازار به سوی منزل برگشتم.
با حال زار و نهایت انکسار، گفتم: بهتر آن است که به حرم حضرت ابوالفضل علیهالسلام مشرف شوم و عرض حال نمایم.
جراحت را شستم و به حرم محترم پناه جستم، هیچ کس، جز دو کبوتر در حرم ندیدم، عرض کردم: مولای من! پایم مجروح شده، تا مخارج خود را از آن عالی جناب نگیرم، دست بردار نیستم و بیرون نخواهم رفت، مجلس روضه دارم و وسایل آن مهیا نیست.
سپس گفتم: دو کلمه روضه بخوانم، شاید فرجی شود، ایستادم و شروع به خواندن نمودم، در همان حال ملتفت شدم که اگر کسی بیاید و بگوید: برای چه کسی روضه میخوانی؟ روضه را ترک کردم و مشغول نماز هدیه شدم، از نماز فارغ گردیدم، دیدم متصل به من، کنار دیوار یک دسته دو قرانی مانند صرافها – که روی صندوق خود پول را مرتب میچیدند – گذاردهاند، گفتم: بهبه! مولی اباالفضل علیهالسلام مرحمت فرمود، زیرا اگر از جیب کسی ریخته شده بود، به این وضع دسته کرده بر زمین نخواهد بود.
به هر حال، آنها را برداشتم و به خانه آمدم در میان صندوق گذاردم و به کسی هم نگفتم، تا یک سال هر وقت پول لازم میشد، برمیداشتم و خرج میکردم و به خصوص روزهای جمعه، مجلس روضهام خیلی معمور و برپا بود، از صبح تا ظهر طول میکشید و غیر از چای و نان و سیگار و قلیان یک حقه (1) شیر صرف میشد.
مؤلف گوید: پرسیدم چقدر صرف میکردی؟
گفت: نمیدانم، لیکن بعضی اوقات میشد، سه چهار عدد دو قرانی برمیداشتم و معاش من منحصر به همان وجه بود و خیلی کم از جایی برای من پولی میرسید، بالاخره مدت یک سال هیچ اتفاقی نداشتم، یک روز گفتم: خوب است این پولها را بشمارم ببینم چقدر است؟
شمردم هفتاد و دو قران یافتم پس از آن صرف کردم تمام شد. (2).
1) معادل چهار کیلوگرم.
2) معجزات و کرامات ائمه اطهار علیهمالسلام ص 136.