جستجو
این کادر جستجو را ببندید.

من همان حوریه‏ای هستم که می‏خواستی

زمان مطالعه: 2 دقیقه

داستان زیر به وسیله‏ی فاضل دانشمند، نویسنده‏ی توانا، جناب آقای ناصر باقری بیدهندی به دفتر انتشارات مکتب الحسین علیه‏السلام رسیده است. ایشان نوشته است:

آیت‏الله شیخ محمدحسن مولوی قندهاری در یکی از مجالسی که در شبهای جمعه دارند فرمودند:

طلبه‏ای به نام شیخ علی در نجف می‏زیست که ازدواج نکرده بود و می‏گفت حالا که می‏خواهم ازدواج کنم حورالعین می‏خواهم! وی چند مدت در حرم امیرالمؤمنین علیه‏السلام متوسل به حضرت علی علیه‏السلام شد و از حضرت حوریه درخواست کرد و بعد که در نجف مظنون به جنون شده بود به کربلا مشرف گردید و در حرم سیدالشهدا و حضرت اباالفضل علیه‏السلام از آن دو بزرگوار طلب حوریه نمود. اما بعد از مدتی این قضایا را رها کرده به نجف برمی‏گردد و باز در مدرسه نواب مشغول درس می‏شود و کلا از آن تمنا دست برداشته و فقط به درس می‏پردازد.

یک شب که از زیارت حضرت امیر علیه‏السلام برمی‏گشته می‏بیند در وسط صحن خانمی نشسته است. وقتی از کنار آن زن رد می‏شود، آن زن برمی‏خیزد و به او می‏گوید: من در اینجا هیچ کس را ندارم و غریبم، شما باید مرا با خود ببرید. شیخ علی می‏گوید: امکان ندارد، چرا که من مردی عزب و مجرد بوده و شما زنی جوان هستی و بدتر از آن اینکه من در مدرسه ساکنم. آن زن به دنبال شیخ علی راه افتاد و اصرار می‏کند که حتما مرا امشب به حجره‏ات ببر! خلاصه، شیخ علی او را در آن شب به حجره‏اش می‏برد. در موقع داخل شدن به مدرسه، چند تا از طلبه‏ها بیرون از حجره‏های خویش به سر می‏برده‏اند، ولی هیچ یک آن زن را نمی‏بینند.

شیخ علی به آن زن می‏گوید: شما در حجره استراحت کن، من می‏روم حجره‏ای یا جایی برای استراحت خود پیدا می‏کنم. اما تا از حجره بیرون می‏آید، نوری از حجره تلألؤ می‏کند (ظاهرا آن زن چادرش را برداشته بود) لذا فورا به داخل حجره‏اش برمی‏گردد و با ترس و دلهره به آن زن می‏گوید شما کیستی؟ جنی؟ یا… آن زن می‏گوید: خودت از ائمه حوریه می‏خواستی؛ من هم حوریه‏ام و برای تو هستم، الآن

هم یک خانه‏ای در فلان محله‏ی کربلا برای من و تو تهیه شده که باید مرا به عقد خود درآوری و با هم به آنجا برویم.

باری، شیخ حدود 17 سال با آن حوریه زندگی کرده و راز خویش را نیز با هیچ کس در میان نمی‏گذارد. فقط یک نفر از رفقایش، به نام شیخ محمد، به خانه‏ی آنها رفت و آمد داشته که او هم از جریان آنها بی‏اطلاع بوده است. بعد از حدود هفده سال، شیخ علی به بستر بیماری می‏افتد. آن زن شیخ محمد را خبر کرده و به وی می‏گوید: رفیقت به بستر بیماری افتاده، و فلان ساعت در فلان روز هم از دنیا می‏رود، لذا تو باید آن موقع بالای سرش باشی.

شیخ محمد می‏گوید: تو عجب زنی هستی، که شوهرت مریض شده، برایش اجل تعیین می‏کنی!

زن می‏گوید: می‏خواهم امروز سری را به تو بگویم. من یک حوریه هستم. در محل و جایگاه خویش قرار داشتم که به من اعلام شد حضرت اباالفضل علیه‏السلام تو را احضار کرده‏اند. بعد به من خطاب شد که حضرت قمر بنی‏هاشم علیه‏السلام فرمان داده‏اند که تو باید برای مدت کمتر از بیست سال به روی زمین بروی و همسر شخصی بشوی که از حضرات معصومین علیهم‏السلام حوریه خواسته است. سپس یک تصرفاتی در من شد که با زندگانی در اینجا تناسب پیدا کنم و بعد هم به زمین آورده شدم. اینک مدت 17 سال است که با شیخ علی زندگی می‏کنم و اخیرا خبر رسیده که شیخ علی تا چند روز دیگر از دنیا می‏رود و من به جایگاه خود برگردانده می‏شوم.