جستجو
این کادر جستجو را ببندید.

من اباالفضل العباس را ضامن قرار می‏دهم

زمان مطالعه: 2 دقیقه

این داستان به وسیله حجت‏الاسلام و المسلمین آقای شیخ علی‏اکبر قحطانی دشتی به دفتر انتشارات مکتب الحسین علیه‏السلام رسیده است. از این عالم متقی کمال تشکر و سپاسگزاری می‏شود.

در لرستان زنی بسیار باایمان بود که محبت به سیدالشهداء علیه‏السلام داشت. او زن ثروتمند و پاک دامن بود. قصد داشت به زیارت امام حسین علیه‏السلام برود و با جوانی عهد و پیمان بست که تمام مخارج او را بدهد که آن جوان او را به کربلا برساند و برگرداند و خدمت کند.

هنگامی که خواستند حرکت کنند، زن گفت: باید به من ضمانت نمایی که خیانت جانی و ناموسی نکنی.

جوان گفت: من اباالفضل العباس علیه‏السلام را ضامن می‏دهم.

زن گفت: قبول دارم.

آنگاه قاطر خرجین‏دار آماده کرد و اسباب سفر با تمام لوازم را فراهم کردند و حرکت نمودند و رفتند تا به کربلا رسیدند. بعد از زیارت سیدالشهدا علیه‏السلام به نجف رفتند، تا چند روزی بعد به سامرا و کاظمین رفتند و بعد از زیارت با سوغات زیادی به طرف ایران حرکت کردند.

وقتی در نزدیک لرستان که محل اقامت آن زن بود، رسیدند، شبی مهتابی بود، هر دو سوار بودند با هم صحبت می‏کردند.

شیطان جوان را وسوسه کرد، جوان قصد نمود با زن زنا کند، به زن گفت: اگر خواهش مرا قبول نکنی و کام دل مرا ندهی، تو را در اینجا می‏کشم و هر دو قاطر را با این همه چیز می‏برم و می‏روم می‏گویم: در مسافرت مرد.

زن گفت: تو حیا نمی‏کنی؟ از زیارت چنین بزرگوارانی آمده‏ای و از گناه پاک شده‏ای، گویا شیطان بر تو غالب شده، اگر مرا پاره پاره کنی محال است من به حرف تو تن بدهم. مگر تو حضرت عباس علیه‏السلام را به من ضامن ندادی که خیانت مالی، جانی و ناموسی نکنی؟

جوان گفت: این حرفها را رها کن و به من دردسر مده، بیا پایین تا در این شب مهتاب با هم کیف کنیم، من دست از سر تو برنمی‏دارم.

زن گفت: یا حضرت عباس! یا قمر بنی‏هاشم! تو ضامن هستی.

مرد گفت: خدا پدرت را بیامرزد! حضرت عباس در کربلا است، از چه خبر دارد (!!)

از قضا دزدی در کنار جاده در کمین بود و تمام این حرف‏ها را شنید، از صمیم دل گفت: الهی! من از دزدی مال اینها گذشتم، برای رضای خاطر تو می‏خواهم این زن را از شر این جوان نجات می‏دهم.

آنگاه با این نیت، شمشیر کشید و در جلو آن جوان قرار گرفت و گفت: ای خیره‏سر بدکار! مگر بر این پاک دامن ضامن نشدی که خیانت نکنی؟ حال به این زن قصد سوء داری؟ بایست تا با این ذوالفقار تو را دو پاره کنم.

جوان بسیار ترسید و لرزید و بر قدم‏های او افتاد و گفت: یا ابوالفضل! تو را به حق برادرت امام حسین علیه‏السلام از گناه من بگذر، مرا عفو کن، تا زنده‏ام به این زن خدمت می‏کنم و خیال بد از سر دور کرده و در حق او نیکی می‏نمایم.

زن فوری خود را در قدم‏های او انداخت و گفت: یا حضرت عباس! قربانت شوم! همیشه و همه جا هستی و زوارت را یاری می‏کنی.

آن مرد گفت: به حق برادرم حسین شهید اگر دوباره با تو کلام بد گوید، یا او را سنگ می‏کنم و یا با این ذوالفقار می‏کشم، سوار شوید و بروید.

آنها نیز سوار شدند و رفتند. (1).


1) کتاب «فتح الفرج» تألیف خادم و شاعر اهل البیت علیهم‏السلام حاج اسماعیل شکری بروجردی متخلص به خباز.