این داستان به وسیله حجتالاسلام و المسلمین آقای شیخ علیاکبر قحطانی دشتی به دفتر انتشارات مکتب الحسین علیهالسلام رسیده است. از این عالم متقی کمال تشکر و سپاسگزاری میشود.
در لرستان زنی بسیار باایمان بود که محبت به سیدالشهداء علیهالسلام داشت. او زن ثروتمند و پاک دامن بود. قصد داشت به زیارت امام حسین علیهالسلام برود و با جوانی عهد و پیمان بست که تمام مخارج او را بدهد که آن جوان او را به کربلا برساند و برگرداند و خدمت کند.
هنگامی که خواستند حرکت کنند، زن گفت: باید به من ضمانت نمایی که خیانت جانی و ناموسی نکنی.
جوان گفت: من اباالفضل العباس علیهالسلام را ضامن میدهم.
زن گفت: قبول دارم.
آنگاه قاطر خرجیندار آماده کرد و اسباب سفر با تمام لوازم را فراهم کردند و حرکت نمودند و رفتند تا به کربلا رسیدند. بعد از زیارت سیدالشهدا علیهالسلام به نجف رفتند، تا چند روزی بعد به سامرا و کاظمین رفتند و بعد از زیارت با سوغات زیادی به طرف ایران حرکت کردند.
وقتی در نزدیک لرستان که محل اقامت آن زن بود، رسیدند، شبی مهتابی بود، هر دو سوار بودند با هم صحبت میکردند.
شیطان جوان را وسوسه کرد، جوان قصد نمود با زن زنا کند، به زن گفت: اگر خواهش مرا قبول نکنی و کام دل مرا ندهی، تو را در اینجا میکشم و هر دو قاطر را با این همه چیز میبرم و میروم میگویم: در مسافرت مرد.
زن گفت: تو حیا نمیکنی؟ از زیارت چنین بزرگوارانی آمدهای و از گناه پاک شدهای، گویا شیطان بر تو غالب شده، اگر مرا پاره پاره کنی محال است من به حرف تو تن بدهم. مگر تو حضرت عباس علیهالسلام را به من ضامن ندادی که خیانت مالی، جانی و ناموسی نکنی؟
جوان گفت: این حرفها را رها کن و به من دردسر مده، بیا پایین تا در این شب مهتاب با هم کیف کنیم، من دست از سر تو برنمیدارم.
زن گفت: یا حضرت عباس! یا قمر بنیهاشم! تو ضامن هستی.
مرد گفت: خدا پدرت را بیامرزد! حضرت عباس در کربلا است، از چه خبر دارد (!!)
از قضا دزدی در کنار جاده در کمین بود و تمام این حرفها را شنید، از صمیم دل گفت: الهی! من از دزدی مال اینها گذشتم، برای رضای خاطر تو میخواهم این زن را از شر این جوان نجات میدهم.
آنگاه با این نیت، شمشیر کشید و در جلو آن جوان قرار گرفت و گفت: ای خیرهسر بدکار! مگر بر این پاک دامن ضامن نشدی که خیانت نکنی؟ حال به این زن قصد سوء داری؟ بایست تا با این ذوالفقار تو را دو پاره کنم.
جوان بسیار ترسید و لرزید و بر قدمهای او افتاد و گفت: یا ابوالفضل! تو را به حق برادرت امام حسین علیهالسلام از گناه من بگذر، مرا عفو کن، تا زندهام به این زن خدمت میکنم و خیال بد از سر دور کرده و در حق او نیکی مینمایم.
زن فوری خود را در قدمهای او انداخت و گفت: یا حضرت عباس! قربانت شوم! همیشه و همه جا هستی و زوارت را یاری میکنی.
آن مرد گفت: به حق برادرم حسین شهید اگر دوباره با تو کلام بد گوید، یا او را سنگ میکنم و یا با این ذوالفقار میکشم، سوار شوید و بروید.
آنها نیز سوار شدند و رفتند. (1).
1) کتاب «فتح الفرج» تألیف خادم و شاعر اهل البیت علیهمالسلام حاج اسماعیل شکری بروجردی متخلص به خباز.