آیةالله ملا حبیبالله کاشانی (متوفی 23 ج 2 سال 1340 ه. ق) (1) در تذکرة الشهداء (ص 247) آورده است:
در عباسآباد هند جمعی از شیعیان در ایام عاشورا جمع شدند تا به اصطلاح شبیه حضرت عباس علیهالسلام را درآورند. شخصی که تنومند و رشید باشد نیافتند، تا آنکه جوانی را پیدا کردند که پدرش از دشمنان اهلبیت علیهمالسلام بود. او را شبیه کردند و چون شب شد و به خانه آمد و موضوع را با پدر در میان گذاشت، پدرش گفت: مگر عباس علیهالسلام را دوست داری؟
گفت: آری جانم به فدای او باد!
گفت: اگر چنین است، بیا تا دستهای تو را به یاد دست بریدهی عباس قطع کنم. جوان دست خود را دراز کرد و پدر دستش را برید. مادرش گریان شد و گفت: ای مرد چرا از فاطمهی زهرا علیهاالسلام شرم نکردی؟
آن مرد گفت: اگر فاطمه علیهاالسلام را دوست داری بیا تا زبان تو را هم قطع نمایم. پس زبان آن زن را هم برید و در آن شب هر دو را از خانه بیرون کرد و گفت: بروید و شکوهی مرا پیش عباس نمایید! پس آن دو به عباسآباد آمدند و در مسجد محل، نزدیک منبر، تا به سحر ناله کردند. آن زن میگوید: چون صبح نزدیک شد، زنانی چند را دیدم که آثار بزرگی از جبههی ایشان ظاهر بود. یکی از آنها آب دهان بر زخم زبان من مالید و فی الحال زبانم التیام یافت. دامنش را گرفتم و عرض کردم، که: جوانی دارم، دستش بریده و بیهوش افتاده است، به فریادش برس.
فرمود که: آن هم صاحبی دارد.
گفتم: تو کیستی؟
فرمود: من فاطمه، مادر حسین علیهالسلام. این بگفت و از نظرم غایب شد. پس به نزد فرزندم آمدم دیدم دستش خوب شده، پرسیدم چگونه چنین شد؟
پسر گفت: در اثنای بیهوشی، جوان نقابداری را دیدم که به بالینم آمد و به من فرمود: دستت را به جای خود گذار. پس نظر کردم، هیچ اثر زخمی در آن ندیدم. گفتم: میخواهم دست تو را ببوسم. ناگاه اشکش جاری شد و فرمود: ای جوان معذورم دار که دستم را کنار نهر علقمه جدا کردهاند.
عرض کردم تو کیستی؟ فرمود: منم عباس بن علی علیهماالسلام. سپس از نظرم غایب گردید.
1) ریحانة الأدب: ج 5 ص 19.