جستجو
این کادر جستجو را ببندید.

معجزه باور نکردنی به وقوع پیوست‏

زمان مطالعه: 3 دقیقه

اتومبیل اورژانس آژیرکشان و به سرعت وارد حیاط بیمارستان شد. لحظاتی بعد، برانکار چرخدار از پشت اتومبیل به کف حیاط منتقل شد و چند نفر، شتابان برانکار را به قسمت پایین اورژانس بیمارستان هدایت کردند. مصدوم پسر بچه‏ای شش هفت ساله بود که سر تا پا غرق در خون بود و هیچ حرکتی از خود نشان نمی‏داد.

در همان چند لحظه، هر کس که مصدوم را دید، با اندوه و تأثر تمام زیر لب زمزمه می‏کرد: خدا به پدر و مادرش رحم کند. امکان ندارد که این بچه معصوم زنده از بیمارستان خارج شود. هنوز دقایقی نگذشته بود که چند نفر، سراسیمه و بر سر و صورت زنان، وارد بیمارستان شده و سراغ پسر بچه را گرفتند. در میان آن عده زن و مردی جوان، بیش از همه از خود نگرانی نشان می‏دادن که بعد معلوم شد که پدر و مادر مصدوم هستند.

یکی از پزشکان اتاق عمل گفت:

کودک به شدت صدمه دیده و خونریزی داخلی دارد. فقط با توکل به خدا او

را تحت عمل قرار می‏دهیم، چرا که زنده ماندنش به دست پروردگار است! و این حرف یعنی این که مصدوم در چند قدمی مرگ قرار دارد و به جز معجزه به چیز دیگری نباید دل بست.

زن و مرد جوانی که گویی فکرشان تازه به کار افتاده و به عمق فاجعه پی برده‏اند. بی‏توجه به اطراف، بنای گریه و زاری گذاشتند. در همان گیر و دار، ناگهان زن جوان فریاد کشید:

یا ابوالفضل العباس (علیه‏السلام(… پسرم را به تو سپردم. یا سقای کربلا خودت نزد پروردگار شفیع فرزندم باش. جدایی از عباس هفت ساله‏ام خیلی زود است. ای علمدار حسین، نگذار داغ تنها پسرم، تا ابد بر دلم بماند. و تا ساعتی این ناله و ارتباط پرشور ادامه داشت.

زن جوان، در همین مدت، بارها و بارها نام حضرت ابوالفضل (علیه‏السلام) را بر زبان راند، خواستار نجات فرزندش شده بود.

تا اینکه، بالاخره بعد از دو سه ساعت، معلوم شد که معجزه‏ای باورنکردنی به وقوع پیوسته و کودک مصدوم، خطر مرگ را پشت سر گذاشته است. همان لحظه پدر و مادر مصدوم، اشک ریزان اما شادمان، به بیرون بیمارستان دوید و خیلی زود با چند جعبه شیرینی بازگشت. او با کمک همسرش، راه افتاد تا بین تمام کسانی که در آنجا جاضر بودند، شیرینی پخش کنند.

مرد از یک سو، و زن نیز از سویی دیگر روانه شدند. زن جوان در حال تمام کردن جعبه شیرینی خود بود که مقابل زن و مردی مغموم و دل گرفته قرار گرفت، اما زن به لحنی متأثر و محزون گفت:

قبل از برداشتن شیرینی می‏توانم خواهش کنم برای پسر من هم دعا کنید! زن جوان با تعجب به او خیره شد و گفت: چرا خودتان این کار را نمی‏کنید؟

زن با لحن محزون و گرفته‏ای گفت: چند وقتی است که پسر چهار ساله‏ام در اینجا بستری است. دریچه‏های قلبش به طور ناگهانی دچار نارسایی شده‏اند. دکترها گفته‏اند که چیزی از عمر پسرمان باقی نمانده است. به همین خاطر، ما هر روز از صبح تا شب به اینجا می‏آییم تا ببینیم او چه وقت می‏میرد. حالا… می‏خواهم از شما که از ته دل دعا می‏کنید خواهش کنم که..

زن جوانی که بی‏اختیار دوباره به گریه افتاده بود گفت:

فقط کافی است شما هم از ته دل خدا را صدا بزنید. با جان و وجودتان صدایش کنید و شفای پسرتان را بخواهید و حضرت ابوالفضل (علیه‏السلام) شفاعت شما را بکند. خدا حتما جوابتان را می‏دهد. من هم کنار شما می‏مانم و اگر لیاقتش را داشته باشم، برای پسرتان دعا می‏کنم.

لحظاتی بعد زن به سادگی زمزمه کرد: یا آقا ابوالفضل (علیه‏السلام(…ای آقای خوب و مهربانی که می‏توانی شفیع بندگان باشی. پسر ما را هم از این بیماری خلاص کن و او را به آغوشمان برگردان…

زن جوان که با حیرت و تعجب، نگاهش را به زن دوخته بود، نمی‏دانست چه بگوید. او، در دل با خود اندیشید، خدای بزرگ تو را به جلال و شکوهت، کاری کن که من امروز دومین معجزه را هم شاهد باشم. یا سقای تشنه لب، شفاعت کن تا فرزند این زن و مرد نجات پیدا کند.

و آن روز هنگام غروب، درست هنگامی که صدای روح‏بخش مؤذن در فضای شهر پیچید، خبری شادی بخش به گوش رسید: کودک چهار ساله پس از یک هفته بیهوشی و تحت مراقبت بودن، چشم‏هایش را گشوده و سراغ پدر و مادرش را گرفته است. در آن غروب زیبا و در همان بیمارستان، زن و مرد با

شادمانی، دومین سری شیرینی را بین مردم پخش کردند. (1).


1) مجله خانواده شماره 262، ص 20.