آمد عباس میر صادقان
وآن علمدار سپاه عاشقان
از تف عشق و عطش بریان شده
شاه دین بر حال او گریان شده
تف خورشید و تف عشق و عطش
هر سه طاقت برده از آن ماه وش
چشم از جان جهانی دوخته
از برادر عاشقی آموخته
هر که را باشد حسین استاد عشق
لاجرم داده بکلی داد عشق
میزد، از عشق برادر، یک تنه
خویشتن از میسره بر میمنه
دشمنان را از یمین و از یسار
مرتضیوار، او همی زد ذوالفقار
کافری ناگه درآمد از قفا
دست راست او بکرد از تن جدا
گفت ای دست فتادی خوش بیفت
تیغ را بر دست دیگر داد و گفت
آمدم تا سر ببازم، دست چیست؟!
مست کز سیلی گریزد مست نیست!
خاصه مست بادهی عشق حسین علیهالسلام
پاکباز کربلا، میر حنین
خود مکافات دو دست فرشیم
حق برویاند دو پر عرشیم
تا بدان پر، جعفر طیاروار
خوش بپرم در بهشتستان یار
این بگفت و بیفسوس و بیدریغ
آمد آن دست دگر بگرفت تیغ
برکشیدی ذوالفقار تیز را
آشکارا کرد رستاخیز را
مصطفی با مرتضی میگفت هین
بازوی عباس را اینک ببین!
گفت حیدر با دو چشم تر به او
که کدامین بازویش بینم بگو
بینم آن بازو که تیغ انداخته؟
یا خود آن بازو که تیغ افراخته؟
بازوی افتادهاش بینم نخست
الله الله، یا که بازوی درست؟
مصطفی و مرتضی گریان و زار
همچنان عباس گرم کارزار
کافر دیگر درآمد از قفا
کرد دست دیگرش از تن جدا
چون جدا کردند از نامقبلی
هر دو دست دستپرورد علی
گفت گر شد منقطع دست از تنم
دست جان بر دامن وصلش زنم
میکنم، بیدست، من در خون شنا
در شنا کس نیست چون من آشنا
منت ایزد را که اندر راه شاه
دست را دادم، گرفتم دستگاه (1)
مؤلف » تذکرة الشهداء » آورده است:
در شرافت نسبت این شاهزادهی آزاده همین بس که شیر خدا را پسر، و دو گوشوارهی عرش خدا را برادر است. در کمال فضل و معرفتش همین بس که ابوالفضلش کنیت است، و این، نه تنها به جهت آن است که نام یکی از فرزندانش فضل بوده است، بلکه
همچنین برای آن بوده که دارای مراتب علم و فضل بوده است…
و در سخاوتش همین برهان بس که چشم از زن و فرزند پوشید و اینقدر کوشید تا شربت شهادت نوشید. یعنی در راه محبت و ارادت برادرش جان خود را که از هر چیز عزیزتر است بذل نمود که: » کمال الجود بذل الموجود «.
سر جانان ندارد هر که او را خوف جان باشد
که جان گر صحبت جانان برآید رایگان باشد
مغیلان چیست تا حاجی عنان از کعبه برپیچد؟!
خسک، در راه مشتاقان، بساط پرنیان باشد!
نخواهم رفتن از دنیا مگر در پای دیوارت
که تا در وقت جان دادن سرم در آستان باشد
گر از رأی تو برگردم بخیل و ناجوانمردم
روان از من تمنا کن که فرمانت روان باشد
و بالأخره، در حیا و ادبش همین دلیل کافی است که هرگز برادر را برادر خطاب نکرد بلکه او را مولا و سید میخواند. (2).
1) از شمس الشعراء، سروش اصفهانی.
2) تذکرة الشهداء: صفحهی 243 و 244 و 245.