جستجو
این کادر جستجو را ببندید.

مردانی که برای شرکت در جنگ با هم رقابت می‏کردند

زمان مطالعه: 10 دقیقه

روز تاسوعا یعنی روز نهم محرم، نامه تند و شدیدی از عبیدالله بن زیاد حاکم کوفه توسط شمر ذی‏الجوشن برای عمرسعد رسید و طی آن به وی ابلاغ گردید که (تو مأمور گرفتن بیعت از حسین بن علی هستی. موضوع بیعت را با او در میان بگذار اگر موافقت کرد و رضایت داد آنها را نزد من بفرست و اگر خودداری نمود با ایشان بجنگ، همه را از دم تیغ بگذران و بر اجساد آنها اسب بتازان تا استخوان بدنها خرد گردد و اگر این دستور را اجرا کردی که هیچ و گرنه فرمانروائی قشون را به شمر واگذارد.)

جملات آخر نامه که نوشته بوده و گرنه فرمانروائی

قشون را به شمر واگذار» عمر بن سعد را دگرگون ساخت و از بیم از دست دادن امتیازات آینده و وعده‏های طلائی که به او داده شده بود تصمیم گرفت مفاد دستورالعمل ابن‏زیاد را بلافاصله به مورد اجرا بگذارد… یا بیعت… یا جنگ…

آفتاب غروب کرده و خورشید با تمام شدن ساعات روز جای خود را به ماه واگذار نمود… انوار نقره فام ماه بر دشت کربلا تابیدن گرفت و وضع عجیبی را در مقابل دیدگان هر بیننده قرار می‏داد. یک طرف خیام اهل حرم در حالی که سکوت حزن‏انگیز بر آن حکمفرمائی می‏کرد به چشم می‏خورد و در سوی دیگر قشون عمرسعد که صف‏آرائی نموده‏اند. مشاهده می‏گردید و از طرف دگر فرات با محافظینش خودنمائی می‏کرد…

سیدالشهدا در جلوی چادر خویش در حالی که سر را بین دو دست گرفته در خواب و یا به عبارت بهتر در رؤیائی فرورفته بودند و سایر اهل بیت و همچنین اصحاب حضرت در چادرهای مربوطه به نماز و یا مناجات اشتغال داشتند

حضرت اباالفضل (ع) که نگهبانی خیام را به عهده داشت برای جلوگیری از هرگونه پیش‏آمد مرتبا دور تا دور چادرها را می‏گشت تا مبادا به طور ناگهانی از طرف معاندین مورد حمله قرار گرفته و غافلگیر شوند.

حضرت زینب، آن شیر زن کربلا در ضمنی که به مداوا و پرستاری حضرت زین‏العابدین (ع) مشغول بود از رسیدگی به سایر اهل بیت به ویژه کودکان که دچار بی‏آبی و عطش شده بودند غافل نبود. در حالی که این جریانات ادامه می‏یافت ناگاه صدای هیاهو و سم اسب و برخورد اسلحه به گوش رسید و در نتیجه حالت نگرانی در خیام اهل بیت ایجاد کرد. حضرت زینب شتابان خود را به برادر ارجمند رسانید و در حالی که کاملا مضطرب به نظر رسید فرمود. برادر برخیز گویا قوای عمرسعد حمله را آغاز کرده‏اند.

حضرت امام حسین که بنابر روایات معتبره، رسول اکرم را در خواب می‏دیدند ناگهان از حالت رؤیا خارج شده و متوجه بیانات خواهر گرامی گردیدند و فرمودند فورا عباس (ع) را حاضر نمائید.

قمر بنی‏هاشم که به محافظت چادرها اشتغال داشت بلافاصله نزد برادر حاضر گردید (بعضی از روایات حاکی است حضرت ابوالفضل در همان ابتدای امر نزد برادر حاضر و احتیاجی به احضار وی نبود)

حضرت امام حسین (ع) فرمودند: ای برادر بیرون برو و چگونگی را جویا شو و ببین چه می‏خواهند و چه تصمیمی دارند.

ابوالفضل در حالی که حبیب بن مظاهر و زهیر بن القین و چند نفر دیگر در معیت حضرتش بودند به طرف عمرسعد رفتند. حضرت عباس (ع) سؤال کرد چه می‏خواهید که با این طرز به طرف چادرها آمده‏اید؟ عمرسعد گفت: هم اکنون دستور قطعی رسید که بلافاصله یا باید بیعت یزید را قبول کنید و با آنکه آماده جنگ باشید.

حضرت عباس (ع) به آنها اظهار نمود. قدری تأمل نمائید من مراتب را خدمت حضرت امام حسین (ع) عرض نموده و سپس نظر آن حضرت را به اطلاع شما برسانم. البته حضرت ابوالفضل به خوبی آگاه بود که برادرش

هیچگاه زیربار بیعت نمی‏رود و اطاعت فردی چون یزید را گردن نمی‏نهد و می‏توانست بلافاصله و بدون مراجعه به سیدالشهدا، به عمرسعد جواب منفی دهد ولی همانطور که در فصول گذشته اشاره گردید عباس (ع) خود را مطیع صرف فرزند زهرای اطهر می‏دانست و هیچگاه به ویژه در چنین موقع حساسی بدون نظر برادر به اقدامی مبادرت نمی‏کرد.

در هر حال، قمر بنی‏هاشم چگونگی را به استحضار امام رسانید و سیدالشهدا از استماع شرائط عمرسعد برای چند دقیقه سکوت فرموده و سپس در حالی که نتیجه جنگ و جریان مبارزه در مقابل چشمان مبارکش مجسم بود فرمودند: نزد آنها مراجعت کن و تا فردا صبح از آنها مهلت بگیر. تا بتوانیم این شب آخر را به نماز و عبادت بپردازیم و از پیشگاه قادر متعال طلب آمرزش نمائیم.

ابوالفضل (ع) نظریه سیدالشهدا را به طرف مخاصم اعلام داشت. عده‏ای با مهلت، مخالف بودند و عده‏ای موافق و هر یک در اثبات نظریه خود دلائلی اقامه می‏کردند تا اینکه پس از جر و بحث زیاد بالاخره با یک شب مهلت موافقت گردید…

خیمه… خیمه سیدالشهدا است. ابوالفضل (ع) علی‏اکبر (ع) – برادران و برادرزادگان حضرت اصحاب و یاران وفادار در آن جمع هستند. حضرت امام حسین (ع) در حالی که همه را به سکوت و آرامش دعوت می‏کرد با بیانی شیوا و گیرا آنها را مخاطب قرار داده و بعد از حمد و ستایش پروردگار فرمود: تصور نمی‏کنم هیچکس اقوامی و یارانی وفادارتر و مصمم‏تر از من داشته باشد. خداوند همه شما را غرق رحمت فرماید و پاداش نیک عطا کند. شما وفاداری خود را به نحو احسن و اکمل به ظهور رسانیدید و منتهای کمک و معاضدت را مرعی داشتید. از مذاکرات با عمرسعد همه اطلاع حاصل کرده‏اید و می‏دانید منظور آنها فقط من هستم و تنها با من کار دارند. از این رو من قید و بیعت خود را از شما برمی‏دارم تا به هر کجا که می‏خواهید بروید و از این گرفتاری پردردسر، خود را خلاص کنید. شب است و تاریک و برای آنکه شرم حضور، پیدا ننمائید. من روی از شما برمی‏گیرم… تا شما با استفاده از تاریکی جان خود را

به سلامت بدر برید…

امام ساکت شد و به طریقی که فرموده بود رفتار کرد تا حاضرین طبق میل خود رفتار نمایند… ولی هنوز فرمایشات امام خاتمه نیافته بود که عباس در حالی که از شدت غیرت و حمیت می‏لرزید و رنگ صورتش برافروخته بود به عنوان سخنگوی خانواده پیامبر اظهار داشت:

خداوند آن روز را نیاورد که ما دچار چنین کاری گردیم… بر فرض محال چنین امری پیش آمد و تو را، رها کرده زنده به مدینه بازگردیم در جواب مردم چه بگوئیم. بگوئیم مولا و سرور – پدر، برادر و عموی خود را که از شریفترین افراد عالم بود یکه و تنها گذاردیم…

هیهات… هیهات… به ذات پروردگار سوگند، نه تنها تا آخرین قطره خون در کنار تو خواهیم جنگید بلکه فرزندان و برادران خود را در راه تو فدا خواهیم کرد. با دشمنان تو که دشمنان اسلام و دشمنان انسانیت و شرف هستند مبارزه خواهیم نمود تا با روی سفید در پیشگاه خدا حاضر شویم. بعد از تو، ای حسین، زندگی برای ما جز سیاهی و

تباهی چیز دیگری در برنخواهد داشت.

هنوز سخنان قمر بنی‏هاشم پایان نپذیرفته بود که مسلم بن عوسجه اسدی به نمایندگی از طرف صحابه گفت: ای پسر فاطمه، ما چگونه می‏توانیم تو را رها کنیم و اگر این کار را کردیم عذر ما در مقابل خداوند چه خواهد بود. به خداوندی خدا سوگند تا زنده‏ایم از تو فاصله نگیریم تا اینکه نیزه خود را در سینه لشگریان متخاصم فروکنیم و با شمشیر بر آنها بتازیم و اگر فاقد اسلحه شدیم حتی با سنگ، آری با سنگ با آنها پیکار کنیم تا جان خود را فدای تو نمائیم.

دیگر هیچ‏گونه جای بحثی نبود و یاران وفادار حسین، پایداری و جانبازی خود را تا آخرین لحظه و تا آخرین قطره خون به اباعبدالله اعلام داشتند.

این مذاکرات یک جلسه‏ای بود که در شب عاشورا از نظر خوانندگان گرامی گذشت ولی جلسه‏ی دیگری نیز در همان شب تشکیل گردید که از نظر اهمیت موضوع، اگر بالاتر از مذاکرات جلسه اولی نباشد کمتر از آن نخواهد بود

این مذاکرات در جای دیگر و پس از خاتمه جلسه اول تشکیل گردید و دو دسته در مقابل هم قرار گرفتند یک طرف را مردان اهل بیت یعنی بنی‏هاشم که همراه سیدالشهدا بودند تشکیل می‏دادند و طرف دیگر را صحابه‏ای که در معیت حسین بن علی به سرزمین کربلا آمده بودند.

آیا می‏دانید چرا آنها در برابر هم ایستاده و بحث می‏کردند… آیا می‏دانید دلیل آنکه آنها با هم به مذاکره دو جانبه پرداخته بودند چه بود؟ شاید نتوانید حدس بزنید زیرا موضوع بحث خیلی عجیب است… آنها بر سر این موضوع صحبت می‏کنند که چه کسانی فردا باید قبل از دیگران روانه میدان پیکار شوند… اهل بیت یا صحابه؟. تصور نکنید که هر یک دیگری را برای تقدم در جنگ تأئید می‏کرد، نه… اگر این طور بود تعجبی نداشت زیرا در آن صورت موضوع مهمی مطرح نبود… لیکن مباحثه بر سر این بود که هر دسته سعی می‏کرد حق تقدم در جنگ را برای خود قائل شود. اهل بیت می‏گفتند اول ما. صحابه می‏گفتند اول ما… توجه فرمودید رقابت در چه

باره‏ی دور می‏زد. درباره تقدم در جنگ یا به عبارت واضحتر پیشقدمی برای مرگ و کشته شدن. وه، چه مردمان شیردلی بودند مبارزان کربلا…

هر یک از طرفین برای اثبات نظریه خود دلائلی می‏آورند. حضرت اباالفضل و سایر افراد اهل‏بیت می‏گفتند اصولا این لشگرکشی فقط به علت مخالفت با ما یعنی خاندان رسالت است و این ما هستیم که مورد نظر آنها می‏باشیم نه شما، پس ما باید اول به مقابله آنها بپردازیم… در قبال این اظهارات، حبیب بن مظاهر و سایر صحابه استدلال می‏کردند که احترام خانواده رسالت بر ما واجب است و ما چگونه می‏توانیم شاهد کشته شدن و شهادت همچون شما مردان با فضیلتی باشیم… خیر، ما اول جنگ می‏کنیم چون بعید نیست پس از شهادت شما جنگ دگرگونی یابد و ما از فضیلت شهادت محروم گردیم.

پس از مذاکرات و مباحثات زیاد بالاخره صحابه موفق گردیدند اجازه حق تقدم و رفتن به میدان جنگ را برای خود کسب نمایند و رضایت بنی‏هاشم را در این باره جلب کنند

در شب عاشورا که فردایش خونین‏ترین مبارزات بشری به وقوع پیوست آن قدر وقایع و اتفاقات گوناگون و مختلف روی داد که واقعا نویسنده نمی‏داند چگونه آنها را رده‏بندی نماید و به شرح آن بپردازد.

از دو واقعه‏ای که فوقا به آن اشاره گردید ساعتی بیش نگذشته بود که مجددا صدای سم اسبی که شتابان به چادرهای اهل‏بیت نزدیک می‏گردید شنیده شد… حضرت امام حسین (ع) و قمر بنی‏هاشم (که در آن موقع در خدمت آن حضرت بود) و سایر صحابه برخورد با پیش‏آمد جدیدی را انتظار می‏کشیدند و انتظار آنها هم زیاد به طول نینجامید زیرا صدای خشن مردی به گوش رسید که فریاد می‏کرد: ای خواهرزادگان من کجائید؟

از لحن صدا همگی دریافتند که این شمر ذی‏الجوشن است که این طور با صدای بلند ندا در داده و خواهرزادگان خود را که مقصود حضرت ابوالفضل و سایر برادران تنی وی می‏باشد صدا می‏کند (خوانندگان به این نکته توجه داشته

باشند که حضرت ام‏البنین مادر قمر بنی‏هاشم دخترعم شمر که او نیز از طایفه بنی‏کلاب بود محسوب می‏گردید و به همین جهت شمر فرزندان ام‏البنین را که حضرت عباس (ع) جعفر – عثمان و عبدالله بودند اقوام و خواهرزادگان خود می‏نامید.)

فرزندان ام‏البنین هیچیک به ندای شمر پاسخ ندادند ولی امام به برادر خود عباس فرمودند: این شمر است که با شما کار دارد بروید ببینید چه می‏گوید.

هر چهار برادر در حالی که شمشیرهای خود را در دست داشتند طبق فرمایش سیدالشهدا از چادر خارج و به طرف شمر حرکت کردند و به محض اینکه به نزد او رسیدند قمر بنی‏هاشم در حالی که غضبناک به نظر می‏رسید فرمودند:

– هان چه می‏گوئی ای مرد ملعون منفور

شمر در حالی که تبسمی بر لب داشت اظهار نمود: مرا بیهوده مورد شماتت قرار ندهید. من به شما خدمت نموده‏ام و امان‏نامه برای شما چهار نفر، از ابن‏زیاد دریافت داشته‏ام. چرا خود را در معرض خطر و کشتن قرار می‏دهید

و برای خاطر حسین خود را به دردسر می‏اندازید… بیائید… بیائید… به اتفاق برویم و با یزید بیعت کنید… این هم امان‏نامه (و شمر با ادای کلمات آخر، ورقه کاغذی را که امان نامه بود به آن نشان داد(. قمر بنی‏هاشم با تشدد و عصبانیت از ادامه سخن او جلوگیری کرده و فرمود: لعنت بر تو باد…

ما شخصیتی همچون حسین بن علی را رها کنیم و به بیعت فردی مانند یزید گردن نهیم… لعنت خدا بر تو باد که از هر حیث استحقاق این لعنت را داری.

شمر که فکر می‏کرد با ارائه‏ی امان نامه با تشکر و سپاسگزاری فرزندان ام‏البنین مواجه خواهد شد از شنیدن بیانات فوق سخت یکه خورد و دیوانه‏وار فریاد زد. فریب حسین را نخورید. او به یزید یعنی امیرالمؤمنین خیانت کرد.. بیائید… بیائید برویم… بیائید. حضرت ابوالفضل در حالی که قبضه شمشیر را در دست می‏فشرد و حالت حمله به خود گرفته بود فریاد برآورد: فورا از این مکان دور شو و گرنه تو را خواهم کشت… بریده باد زبانت که به چنین کلمات رکیکی آلوده می‏گردد… دور شو… دور.

شمر که از شجاعت و رشادت عباس (ع) اطلاع کامل داشت توقف را بیش از این جایز ندانست و شتابان دور گردید.

چون جنگ فردا اجتناب‏ناپذیر بود لذا از نظر حفاظت جنگی، بلافاصله اقدامات احتیاطی انجام گرفت و از آنجائی که احتمال می‏رفت خیام حرم از پشت و عقب سر مورد حمله قرار گیرد از این رو قبل از هر چیز، حفره‏هائی که شباهت به خندق داشت کنده شد و از خار و خاشاک پر گردید تا در موارد احتمالی آنها را آتش زده و مانع هجوم از آن طرف گردند.

بعد از خاتمه این کار، و تبادل نظرهائی که راجع به نحوه مبارزه فردا صورت گرفت هر چند نفر از صحابه در یک گوشه از چادرها جمع شده و اسلحه‏های خود را برای روز بعد آماده می‏کردند. عده‏ای آنها را تمیز می‏کردند…

بعضی صیقل می‏دادند… و عده‏ای نیز شمشیر و یا خنجرهای خود را تیز می‏نمودند… حضرت عباس علیه‏السلام نیز که

حفاظت خیمه‏ها را به عهده داشت به کلیه امور رسیدگی می‏کرد اطراف را در نظر داشت و از هر حیث مراقب اوضاع بود…

نیمه‏های شب جریان تدارکات جنگی پایان یافت و ساعت راز و نیاز و مناجات و قرائت قرآن آغاز گردید. اینجا و آنجا… دور و نزدیک… داخل چادر… بیرون خیمه… مردان…. مردانی که فردا مقدس‏ترین و شگرفترین پیکارهای جهانی را در صفحات تاریخ ثبت کردند با خدای خود به راز و نیاز پرداختند. پیروان روحانی که سالهای متمادی را پشت سر گذارده بودند… جوانانی که آمال و آرزوهای زیادی در پیش داشتند با تمام وجود و با خلوص نیت صد در صد کامل به انجام عبادت و قرائت نماز مشغول شدند. افرادی که مطمئن بودند شب دیگر در سینه خاک جای خواهند داشت و فردا شربت شهادت را خواهند نوشید چنان در دریای عظمت خدا غرق شده بودند و چنان در ملکوت اعلی سیر می‏کردند که گوئی نه جنگی در پیش دارند و نه کشته شدن… با خیال راحت و فراغت خاطر… خود بودند و خدا… خود بودند و خالق… خود بودند و قادر متعال

…. و بس…

حسین بن علی (ع) در این جریان چه می‏کرد؟ آن – حضرت در چادر خویش که نزدیک چادر فرزند ارجمند و بیمارش یعنی امام زین‏العابدین (ع) بود نشسته و به صیقلی نمودن شمشیر اشتغال داشت. تمام موارد را چه از گذشته و چه از آینده در نظر مجسم می‏فرمود: به یاد می‏آورد که قبلا با چه ناملایماتی روبرو بوده و چه جریانات نامطلوبی را پشت سر گذاشته است. آینده… آری آینده سخت‏تر بود. امام به خوبی می‏دانست و به خوبی پیش‏بینی می‏کرد که پس از پیکار فردا و کشته شدن مردان اهل‏بیت زنان و کودکان چه سرنوشتی خواهند داشت و لشگر کفار و معاندین چگونه با آنها رفتار خواهند کرد… این موضوعات به طرق مختلف فکر امام (ع) را به خود مشغول می‏نمود و در حضرت اثرات گوناگون باقی می‏گذاشت. و گاهی اوقات که صدای ضجه اطفال و کودکان صغیر از بی‏آبی به گوش می‏رسید وضع روحی سیدالشهداء را دگرگون‏تر می‏نمود

و تصور می‏رود که در اثر هجوم همین افکار بوده که حسین (ع) این اشعار معروف را در شب عاشورا سروده‏اند:

یا دهر افک لک من خلیل‏

کم لک بالاشراق و الاصیل‏

من صاحب و طالب قتیل‏

و الدهر لا یقنع بالبدیل‏

و کل حی سالک سبیل‏

ما اقرب الوعد من الرحیل‏

و انما لامر الی الجلیل‏

سبحان ربی ماله مثیل‏

یعنی: «اف بر تو ای روزگار، عجب دوست بد و رفیق ناموافقی می‏باشی و تا حد دارای بلندی و پستی هستی. چقدر از دوستان و نزدیکان را به دیار نیستی فرستادی و به هیچ وجه به عوض و بدل قانع نمی‏گردی. هر موجود زنده‏ای همان راهی را که من باید طی بکنم خواهد پیمود زیرا بازگشت همه به سوی خداست.«

چون اهل حرم بویژه حضرت امام زین‏العابدین (ع) و حضرت زینب (ع) ابیات فوق را که پیشگوئی و پیش‏بینی مرگ فردا را در برداشت شنیدند صدا به گریه و زاری بلند کردند و وضع غم‏انگیز و جانگدازی را ایجاد نمودند.