جستجو
این کادر جستجو را ببندید.

مرا به حرم حضرت ابوالفضل ببرید (2)

زمان مطالعه: 2 دقیقه

شخصی می‏گوید در سفر کربلایی که چند سال قبل مشرف شده بودیم یک شب به زیارت حضرت ابوالفضل العباس (علیه‏السلام) رفته بودم، دیدم دو نفر جوان با هم نزاع می‏کنند و در مقابل ضریح ایستاده بودند.

یکی از آنها خواست کلامی بگوید که به زمین خورد و بی‏هوش شد و دومی هم فرار کرد. مردم دور او جمع شدند و او را شناسایی کردند و رئیس قبیله‏اش را خبر کردند. او پیرمردی بود، پرسید که قبل از افتادن به زمین چه کرد؟ چون من در صحنه بودم، جوابش دادم که می‏خواست به حضرت چیزی بگوید که نتوانست. رئیس قبیله گفت: او مورد غضب حضرت ابوالفضل (علیه‏السلام) واقع شده زیرا بدنش کبود و استخوان‏هایش خرد شده‏اند. او را بردیم به صحن حضرت سیدالشهداء تا فرجی حاصل شود. دو شب در آنجا بود و شب سوم اگر همین حال را تا آخر شب می‏داشت دیگر او مرده بود مگر اینکه شفا می‏یافت، ناگاه دیدم به خود تکانی داد و برخاست و نشست.

او به اطرافیانش گفت: ریسمانی بیاورید و به پاهای من بندید و مرا به طرف حرم حضرت ابوالفضل العباس (علیه‏السلام) بکشید. این عمل را آنها انجام دادند، زمانی که نزدیک صحن ابوالفضل (علیه‏السلام) شدند گفت: فلان مبلغ را به دوستش دهند و اندازه همان مقدار را صدقه به فقرا دهند. دوستانش تعهد کردند این عمل را انجام دهند. بعد با یک حالت تذلل عجیبی وارد حرم شد و با زبان‏

عربی خطاب می‏کرد و می‏گفت: آقا از تو توقع نبود که این گونه آبروی مرا ببری و مرا بین مردم مفتضح نمایی.

در این موقع رئیس قبیله او را بوسید که مورد لطف حضرت ابوالفضل (علیه‏السلام) واقع شده بود. من صبر کردم تا خلوت شود، کنارش رفتم و به او گفتم: من از اول جریان تا پایان بودم ولی مایلم بدانم که اولش چه پیش آمد. برایم تعریف کن! گفت: آن جوان که با من وارد صحن شد مدتی بود از من مبلغی می‏خواست آن شب زیاد اصرار ورزید که طلبم را همین الان باید بدهی!

من ناراحت شدم و به او گفتم: از من طلبی نداری.

او گفت: به جان حضرت ابوالفضل (علیه‏السلام) قسم بخور. من بی‏حیایی کردم و می‏خواستم قسم بخورم که دیگر نفهمیدم چه شد. تا امشب که درد و ناراحتی فوق‏العاده داشتم و در همان عالم بی‏هوش دیدم که برای تشریفات عبور شخصی سیدالشهداء مراسمی دارد انجام می‏شود.

سئوال کردم: چه خبر است؟

یکی گفت: حضرت ابوالفضل (علیه‏السلام) به زیارت برادرش می‏آید، من برای عذرخواهی آمدم که دیدم حضرت ابوالفضل (علیه‏السلام) بالای سر من ایستاده و با تک (سر) پا به من می‏زنند و فرمودند:

برخیز، به خانه‏ای آمده‏ای که اگر جن و انس به آن متوسل شوند، محروم برنمی‏گردند، از همانجا حالم خوب شد.