جستجو
این کادر جستجو را ببندید.

مراوداتی با حضرت اباالفضل العباس

زمان مطالعه: 3 دقیقه

آقای حاج محمد تاجی نژاد ساکن داراب، 64 ساله متولد سال 1315 شمسی نقل کرد:

من و برادرم در صحرا مشغول کشاورزی بودیم. یکی دو ساعت به غروب مانده بود که یک نفر ظاهر شد و ایشان در بین من و برادرم بودند و رو به من کردند و گفتند: که… [آقای فلانی] این کار را نکن. بعد ایشان حرکت کردند و تقریبا ده قدمی از ما دور نشده بودند که برادرم به من نگاه کرد و گفت: این شخص که بود تو را می شناخت؟ من به برادرم نگاه کردم، آقا ناپدید شدند.

غروب به خانه برادرم (حاج حسن) رفتیم. به مادرم و خواهرم گفت: که یک نفر با این مشخصات بین ما ظاهر شد و با برادرم صحبت کرد و با من صحبت نکرد و بعد از مدتی ناپدید شد. مادرم به سوی من آمد و گفت: چرا چیزی از او نمی‏گویی؟ من گفتم: می‏ترسم.

از این ماجرا یک سال گذشت. من در زیر کوه بودم (کوهی در نزدیکی شهر بود که مردم در قدیم قرآن‏های مستعمل را برای اینکه هتک حرمت نشود در این غار قرار می‏دادند) که آقا دوباره ظاهر شدند و فرمودند: محمد جان من زیر این غار است. برویم توی غار تا تو را از ناراحتی که داری نجات بدهم (ناراحتی من به خاطر مرگ فرزند خواهرم بود(. موقعی که داخل غار شدیم فرمودند: برای بچه خواهرت ناراحتی؟ گفتم: بله. گفتند: که خواهر تو بعد از یک ماه حامله می‏شود و پس از نه ماه حاملگی دو فرزند پسر به دنیا خواهد آورد که هر پسری پشت سرش یک مهره هست که اگر مادر بچه‏ها آن مهره‏ها را بخورد آن بچه‏ها هم سالم می‏مانند و هم در ایران نمونه می‏شوند.

بعد از یک ماه خواهرم حامله شد و پس از نه ماه دو فرزند پسر به دنیا آورد. مادرم ماما بود، به خواهرم گفته بود مهره‏ها را بخورد و هر کاری می‏کرد خواهرم مهره‏ها را نخورد و بعد از شش ماه بچه‏ها هر دو مردند.

من دوباره پس از چند روز ایشان را مشاهده کردم و فرمود: جای من زیر

همان غار است، هر کاری داری بیا توی غار من هر سال آقا را مشاهده می‏کردم. از سال 58 به جبهه رفتم و تمامی افراد جبهه (گروهان ما) آقا را همراه ما می‏دیدند و هر حاجتی داشتند برآورده می‏شد. پس از هفت سال که جبهه بودم به داراب برگشتم. بعد از جنگ در داراب هر ساله در روز عاشورا من به پای غار می‏رفتم و نان و حلوا می‏گذاشتم. و آقا چند لحظه‏ای ظاهر می‏شدند و با آقا صحبت می‏کردم و آقا در غار می‏رفتند و ناپدید می‏شدند.

تا یک روز که من نذری داشتم به مادر بچه‏ها گفتم: من بعد از کشیدن برنج به پایین غار می‏روم. بعد از انجام کارم به آنجا رفتم و شمعی روشن کردم و زود برگشتم (به خانه(. به در خانه که رسیدم، بچه سید مصطفی (از ذکر فامیل خودداری می‏کنم) آمد و گفت: بعد از امام خمینی یک امام در کوه پیدا کردی و شدی 14 امامی. من ناراحت شدم و رفتم پیش پدرش در مغازه و گفتم: که مردم پولشان را به مواد مخدر می‏دهند و می‏کشند و من پولم را شمع می‏خرم و در کوه روشن می‏کنم.

او گفت: نمی‏خواهد ناراحت شوی، منبر قحطی است که می‏روی در کوه‏ها؟ من خیلی ناراحت شدم و قصد رفتن کردم. پس از رفتن من چند لحظه هم طول نکشید که او به زمین خورد و مرد.

فردای آن صبح پسرش به در خانه ما آمد و گفت: به کسی این ماجرا را نگو تا آبرویمان نرود. گفتم: دیدی چه آقایی دارم. از این جریان یک ماهی گذشت، آقا به من گفت: محمد ناراحت نباش، حال اگر می‏خواهی محل غار را به مردم نشان بده. حاج محمد گفت: مدت 42 سال است که من به اینجا می‏آمدم من به مردم گفتم: هر روز چند ماشین به اینجا می‏آمد و من یک حمد و هفت قل هو الله می‏خواندم و صدای ابوالفضل می‏زدم… و به مادرش قسم می‏دادم که طبیب‏

ایشان شما هستید و بیمار شفا پیدا می‏کرد.