جستجو
این کادر جستجو را ببندید.

مادر عباس زهرای علی است

زمان مطالعه: 2 دقیقه

سالیانی بود خالی قاب دل‏

تا بجویم دلبری را باب دل‏

دلبری زیبارخ و قامت بلند

طره‏ی گیسوی او همچون کمند

چشم مستش کاسه‏ی جام دلم‏

با نگاهش پر شود کام دلم

مستی‏ام با دیدنش افزون شود

بی‏خدایی از دلم بیرون شود

تا که پیش خلق من کم آورم‏

نام او آرم سرم بالا برم‏

با خودم گفتم اگر جویم ورا

نذر چشمانش کنم جان را فدا

می‏کشم عکسش میان قاب دل‏

به چه شیرین است یا رب! خواب دل‏

با تمام بی‏نشانی‏های دل‏

از کجا او را بجویم وای دل‏

نم‏نم اشکم چکید از چشم تر

با دلم گفتم که ای خاکت به سر

دیدی آخر ای دل از غصه چاک‏

آرزویت را بری در زیر خاک‏

گر چه عمری با غم دل ساختی‏

عاقبت دلدار خود نشناختی‏

تا دلم بشکسته شد اشکم چکید

ناگهان نوری به قلب من رسید

نور نه ماه میان آسمان‏

نی غلط گفتم که خورشید زمان‏

من چه گویم یک نگاهش آفتاب‏

کرده با عشقش مرا خانه خراب‏

گرچه عمری گشته‏ام در عالمین‏

بوده‏ام غافل من از باب الحسین‏

هر چه گشتم مثل او در ناس نیست‏

آی مردم! او به جز عباس نیست‏

بسته ارکان فلک در دست او

قدسیان آسمان هم مست او

وسعت چشمان او عرش خدا

هست بین خالق او رازها

آب می‏گیرد زاشک او وضو

آبروی آبرو باشد از او

کعبه‏ی حاجات مردم در زمین‏

عالمی مست گل ام‏البنین‏

نی که این عالم چنین احساسی است‏

مهدی موعود هم عباسی است‏

از نگاه او به خود لرزد عدو

لشکری ترسند از چشمان او

دست کی خواهد میان کارزار

هر که دیده چشم او کرده فرار

در جواب چشم‏های بچه شیر

راه دیگر نیست جز باران تیر

تیرها بر او چو باریدن گرفت‏

فاش گویم راه دیدن را گرفت‏

حال وقت کینه‏های دشمن است‏

حال دیگر موقع خندیدن است‏

چشم تیر و بر زمین افتاده دست‏

با عمودی فرق آقایم شکست‏

با دلی بشکسته و قلبی حزین‏

غیرت الله اوفتاد از صدر زین‏

گفت با خود وای عباس علی‏

چه بگویی در بر یاس علی‏

دیدی آخر بعد عمری واهمه‏

آبرویت رفت پیش فاطمه‏

تا که پای حرف دل اینجا رسید

چشم پرخونش زنی از دور دید

گفت با خود کیست او آید برم؟

بوی او باشد چو بوی خواهرم‏

نیست او چون مادرم ام‏البنین‏

آخ گاه آید گه نشیند بر زمین‏

دست دارد بر کمر آن نور عین‏

زیر لب آهسته می‏گوید: حسین‏

من به هوشم یا که این رؤیا بود

وای بر من، حضرت زهرا بود

دست‏هایم نیست برخیزم زخاک‏

خاک عالم بر سرم روحی فداک‏

آمد و بگرفت بر دامان سرم‏

گفت با من ای عزیز دخترم‏

بر سرت با حال خسته آمدم‏

از جنان پهلو شکسته آمدم‏

آمدم رازی به تو گویم گلم‏

یا ابوفاضل! شنو حرف دلم‏

سالیانی با حسینم بوده‏ای‏

دیده‏ام من دور او گردیده‏ای‏

حاجت من هست ای رب ادب‏

ای که ماه هاشمی‏ات شد لقب‏

جان زهرا این دم آخر بیا

تو حسینم را برادر کن صدا

گو که فردا این نوای هر دلی است‏

مادر عباس زهرای علی است‏