جستجو
این کادر جستجو را ببندید.

ماجرای شگفت ما، و نیز نجات شخص مسیحی از مرگ حتمی به عنایت قمر بنی‏هاشم

زمان مطالعه: 4 دقیقه

حجةالاسلام والمسلمین آقای شیخ محمدرضا خورشیدی، در تاریخ 4 رجب 1416 ق، طی مرقومه‏ای نوشته‏اند: آقای رضا منتظری (ساکن بابل) – که قبلا نیز 4 کرامت از ایشان را ذکر کردیم – نقل کردند:

5. با خانواده، از شهر خود (بابل) به تهران می‏آمدیم. حدود 60 کیلومتری بابل، در جاده‏ی هراز (که تونل‏های متعدد شروع می‏شود) در داخل تونل اول، سیمهای برق ماشین اتصال پیدا کرد و آتش گرفت. فریاد و جیغ بچه‏ها بلند شد که، ماشین آتش گرفت! من دستم را در میان سیم‏ها که شعله‏ای از آتش شده بود گذاشتم و سیم‏ها را قطع کردم. دستم سوخت، ولی ماشین سالم ماند؛ اما با این کار از روشنایی چراغ‏های اتومبیل محروم ماندیم، و مهم این بود که اقلا حدود پانزده تا بیست تونل (که بعضی از آنها خیلی هم طولانی می‏باشند) در پیش داشتیم.

پسرم می‏گفت: بابا برگردیم بابل ماشین را تعمیر کنیم و بعد به سوی تهران حرکت کنیم. گفتم: من که کارم این است که برای قمر بنی‏هاشم علیه‏السلام گوشت به فقرا می‏دهم و حتی بعضی همسایه‏ها از من گله می‏کنند که چرا این گوشت نذری به ما نمی‏رسد؟ اینک دست توسل به دامن ایشان می‏زنم؛ از ابوالفضل چه دیدی؟! بگو: یا اباالفضل! و برویم.

باری به طرف تهران حرکت کردیم. توجه دارید که اتومبیل ما دیگر حتی یکی از چراغ‏های کوچک آن هم قابل روشن شدن نبود، چون کلیه‏ی سیم‏های چراغ را برای اینکه آتش نگیرد از باطری ماشین قطع کرده بودم و خاموش بودن چراغ در داخل تونل نیز صد در صد مساوی با تصادف است، زیرا داخل تونل در آن زمان‏ها که 40 سال قبل بود تاریک محض بود. با این حال، به محض اینکه وارد تونل دوم شدیم با کمال تعجب دیدیم چراغ جلوی ماشین، مثل نورافکن داخل تونل را روشن کرده است!

از تونل که بیرون آمدیم، به پسرم گفتم: پیاده شو و چراغ را ببین! پیاده شد و گفت: چراغ خاموش است! دوباره حرکت کردیم و در تونل بعدی هم چراغ با روشنگری عجیب خود به حیرت ما افزود! فهمیدم لطفی از جانب آقا شده است. بدون شک و تردید به راه خود ادامه دادیم و خلاصه، داخل هر تونل که می‏رسیدیم چراغ با نوری خیره کننده فضا را روشن می‏کرد ولی به مجرد اینکه از تونل بیرون می‏آمدیم تلألؤ خود را از دست می‏داد، مثل اینکه ماشین چراغ ندارد!

در اثر مشاهده‏ی این صحنه‏ی شگفت، حال عجیبی به من دست داده بود که نمی‏توانم توصیف کنم. ذوق زده شده بودم و مرتبا گریه می‏کردم، تا بالأخره به تهران

رسیدیم. طبعا می‏بایستی سیم سیم‏های سوخته را مرمت می‏کردم. گفتم اگر ماشین را نزد رفیقم که باطری‏ساز است ببرم، اول حرفی که می‏زند این است که: «من که به شما گفتم با این ماشین مسافرت نکن!!» و این باعث شرمندگی من می‏شود، لذا ماشین را نزد باطری‏ساز دیگری که مردی میان‏سال ولی غریبه بود (و بعدا فهمیدم که وی فردی ارمنی است) بردم. به او گفتم: بیا یک نگاهی به ماشین بینداز. آمد و نگاهی انداخت و پس از دیدن ماشین، گفت: تمام سیم‏های ماشین سوخته است، و یک قطعه هم سیم ندارد که بشود یکی از چراغ‏های این ماشین را، بدون داشتن سیم، و خودبخود، روشن می‏کرد! ارمنی باطری‏ساز گفت: اگر ماشین ما موتور هم نداشته باشد، ابوالفضل علیه‏السلام آن را به راه می‏اندازد و ماشین خراب هم نمی‏شود! با تعجب گفتم: تو که ارمنی و مسیحی هستی چطور این حرف را می‏زنی؟! گفت: بیا داخل تعمیرگاه من و ببین روی آن صندوق پول چه نوشته است؟ گفتم: سواد ندارم. بالأخره بچه‏ای را که آنجا بود، نزد صندوقی که در تعمیرگاه آن ارمنی بود بردم و او عبارت روی آن را خواند که نوشته بود: «شرکت ابوالفضل«! تعجب من بیشتر شد و سر قضیه را از وی پرسیدم.

باطری‏ساز ارمنی گفت: من شوفر تریلی بودم، زمانی با زن و بچه‏ام از سرازیری‏های پر پیچ و خم و بسیار خطرناک جاده‏ی کندوان چالوس (که بعضی قسمت‏های آن به جاده‏ی مرگ مشهور شده است) پایین می‏آمدم که ناگاه پمپ باد ترمز، خالی کرد و ماشین، ترمز خود را از دست داد. مرگ را جلوی چشم خود دیدیم. برای نجات از مخمصه، مرتب فریاد زدیم یا عیسی بن مریم! فایده‏ای نبخشید. یکدفعه خانم من گفت: بگو یا ابوالفضل مسلمانها! و من هم که از همه جا ناامید شده بودم صدا زدم: یا ابوالفضل مسلمان‏ها! به محض اینکه ابوالفضل را صدا زدم تریلی در لب دره متوقف شد.

قضیه (یعنی وضعیت توقف تریلی در کنار پرتگاه و عدم سقوط آن در دره) به قدری شگفت‏آور بود که ماشین‏های بعدی متوقف می‏شدند. راه‏بندان شد. راننده‏ها می‏گفتند: چون ماشین ترمز ندارد لذا برای حرکت باید آن را بکسل کنیم، اما یکدفعه

و به طور ناشناخته، یک پسربچه‏ی ده دوازده ساله، کاکل به سر، جلو آمد و گفت: من الآن این ماشین را درست می‏کنم! دستی به چرخ ماشین زد (با اینکه جواب کردن ترمز هیچ ربطی به چرخ ماشین نداشت) و به من گفت: ماشین را روشن کن و برو! و سپس به طور ناگهانی در بین جمعیت ناپدید شد. من پشت فرمان نشستم و ترمز را امتحان کردم، دیدم سالم است! حرکت کردیم و آمدیم به تهران.

از همان تاریخ بیمه‏ی شراکت با ابوالفضل شدم و البته مسلمان نشدم، اما تریلی را فروختم و سالها است که به باطری‏سازی ماشین اشتغال دارم و وضع اقتصادیم خوب است و این صندوق را که می‏بینی در مغازه‏ام گذاشته‏ام، برای آن است که هر چه درآمد دارم نصف می‏کنم؛ نصف آن را خود برمی‏دارم و نصف دیگر را در این صندوق می‏ریزم، ایام عاشورا که فرامی‏رسد، پول‏هایی را که در این صندوق جمع شده خالی می‏کنم و همه را به امام‏زاده زید، که در شمیران است، برده به متولی آنجا می‏دهم تا برای آقا ابوالفضل علیه‏السلام خرج کند (توجه داشته باشید چنانکه خود این باطری‏ساز گفته بود و نقل کردیم، او هنوز مسلمان نشده بود ولی اینچنین اعتقاد محکمی به آقا قمر بنی‏هاشم علیه‏السلام داشت(.