حجةالاسلام والمسلمین آقای شیخ محمدرضا خورشیدی، در تاریخ 4 رجب 1416 ق، طی مرقومهای نوشتهاند: آقای رضا منتظری (ساکن بابل) – که قبلا نیز 4 کرامت از ایشان را ذکر کردیم – نقل کردند:
5. با خانواده، از شهر خود (بابل) به تهران میآمدیم. حدود 60 کیلومتری بابل، در جادهی هراز (که تونلهای متعدد شروع میشود) در داخل تونل اول، سیمهای برق ماشین اتصال پیدا کرد و آتش گرفت. فریاد و جیغ بچهها بلند شد که، ماشین آتش گرفت! من دستم را در میان سیمها که شعلهای از آتش شده بود گذاشتم و سیمها را قطع کردم. دستم سوخت، ولی ماشین سالم ماند؛ اما با این کار از روشنایی چراغهای اتومبیل محروم ماندیم، و مهم این بود که اقلا حدود پانزده تا بیست تونل (که بعضی از آنها خیلی هم طولانی میباشند) در پیش داشتیم.
پسرم میگفت: بابا برگردیم بابل ماشین را تعمیر کنیم و بعد به سوی تهران حرکت کنیم. گفتم: من که کارم این است که برای قمر بنیهاشم علیهالسلام گوشت به فقرا میدهم و حتی بعضی همسایهها از من گله میکنند که چرا این گوشت نذری به ما نمیرسد؟ اینک دست توسل به دامن ایشان میزنم؛ از ابوالفضل چه دیدی؟! بگو: یا اباالفضل! و برویم.
باری به طرف تهران حرکت کردیم. توجه دارید که اتومبیل ما دیگر حتی یکی از چراغهای کوچک آن هم قابل روشن شدن نبود، چون کلیهی سیمهای چراغ را برای اینکه آتش نگیرد از باطری ماشین قطع کرده بودم و خاموش بودن چراغ در داخل تونل نیز صد در صد مساوی با تصادف است، زیرا داخل تونل در آن زمانها که 40 سال قبل بود تاریک محض بود. با این حال، به محض اینکه وارد تونل دوم شدیم با کمال تعجب دیدیم چراغ جلوی ماشین، مثل نورافکن داخل تونل را روشن کرده است!
از تونل که بیرون آمدیم، به پسرم گفتم: پیاده شو و چراغ را ببین! پیاده شد و گفت: چراغ خاموش است! دوباره حرکت کردیم و در تونل بعدی هم چراغ با روشنگری عجیب خود به حیرت ما افزود! فهمیدم لطفی از جانب آقا شده است. بدون شک و تردید به راه خود ادامه دادیم و خلاصه، داخل هر تونل که میرسیدیم چراغ با نوری خیره کننده فضا را روشن میکرد ولی به مجرد اینکه از تونل بیرون میآمدیم تلألؤ خود را از دست میداد، مثل اینکه ماشین چراغ ندارد!
در اثر مشاهدهی این صحنهی شگفت، حال عجیبی به من دست داده بود که نمیتوانم توصیف کنم. ذوق زده شده بودم و مرتبا گریه میکردم، تا بالأخره به تهران
رسیدیم. طبعا میبایستی سیم سیمهای سوخته را مرمت میکردم. گفتم اگر ماشین را نزد رفیقم که باطریساز است ببرم، اول حرفی که میزند این است که: «من که به شما گفتم با این ماشین مسافرت نکن!!» و این باعث شرمندگی من میشود، لذا ماشین را نزد باطریساز دیگری که مردی میانسال ولی غریبه بود (و بعدا فهمیدم که وی فردی ارمنی است) بردم. به او گفتم: بیا یک نگاهی به ماشین بینداز. آمد و نگاهی انداخت و پس از دیدن ماشین، گفت: تمام سیمهای ماشین سوخته است، و یک قطعه هم سیم ندارد که بشود یکی از چراغهای این ماشین را، بدون داشتن سیم، و خودبخود، روشن میکرد! ارمنی باطریساز گفت: اگر ماشین ما موتور هم نداشته باشد، ابوالفضل علیهالسلام آن را به راه میاندازد و ماشین خراب هم نمیشود! با تعجب گفتم: تو که ارمنی و مسیحی هستی چطور این حرف را میزنی؟! گفت: بیا داخل تعمیرگاه من و ببین روی آن صندوق پول چه نوشته است؟ گفتم: سواد ندارم. بالأخره بچهای را که آنجا بود، نزد صندوقی که در تعمیرگاه آن ارمنی بود بردم و او عبارت روی آن را خواند که نوشته بود: «شرکت ابوالفضل«! تعجب من بیشتر شد و سر قضیه را از وی پرسیدم.
باطریساز ارمنی گفت: من شوفر تریلی بودم، زمانی با زن و بچهام از سرازیریهای پر پیچ و خم و بسیار خطرناک جادهی کندوان چالوس (که بعضی قسمتهای آن به جادهی مرگ مشهور شده است) پایین میآمدم که ناگاه پمپ باد ترمز، خالی کرد و ماشین، ترمز خود را از دست داد. مرگ را جلوی چشم خود دیدیم. برای نجات از مخمصه، مرتب فریاد زدیم یا عیسی بن مریم! فایدهای نبخشید. یکدفعه خانم من گفت: بگو یا ابوالفضل مسلمانها! و من هم که از همه جا ناامید شده بودم صدا زدم: یا ابوالفضل مسلمانها! به محض اینکه ابوالفضل را صدا زدم تریلی در لب دره متوقف شد.
قضیه (یعنی وضعیت توقف تریلی در کنار پرتگاه و عدم سقوط آن در دره) به قدری شگفتآور بود که ماشینهای بعدی متوقف میشدند. راهبندان شد. رانندهها میگفتند: چون ماشین ترمز ندارد لذا برای حرکت باید آن را بکسل کنیم، اما یکدفعه
و به طور ناشناخته، یک پسربچهی ده دوازده ساله، کاکل به سر، جلو آمد و گفت: من الآن این ماشین را درست میکنم! دستی به چرخ ماشین زد (با اینکه جواب کردن ترمز هیچ ربطی به چرخ ماشین نداشت) و به من گفت: ماشین را روشن کن و برو! و سپس به طور ناگهانی در بین جمعیت ناپدید شد. من پشت فرمان نشستم و ترمز را امتحان کردم، دیدم سالم است! حرکت کردیم و آمدیم به تهران.
از همان تاریخ بیمهی شراکت با ابوالفضل شدم و البته مسلمان نشدم، اما تریلی را فروختم و سالها است که به باطریسازی ماشین اشتغال دارم و وضع اقتصادیم خوب است و این صندوق را که میبینی در مغازهام گذاشتهام، برای آن است که هر چه درآمد دارم نصف میکنم؛ نصف آن را خود برمیدارم و نصف دیگر را در این صندوق میریزم، ایام عاشورا که فرامیرسد، پولهایی را که در این صندوق جمع شده خالی میکنم و همه را به امامزاده زید، که در شمیران است، برده به متولی آنجا میدهم تا برای آقا ابوالفضل علیهالسلام خرج کند (توجه داشته باشید چنانکه خود این باطریساز گفته بود و نقل کردیم، او هنوز مسلمان نشده بود ولی اینچنین اعتقاد محکمی به آقا قمر بنیهاشم علیهالسلام داشت(.