3- این جریان را شاید اکثرا شنیده باشید:
در زمان طاغوت در تهران ایام محرم یک روحانی، آخرین منبر او نزدیک میدان شوش بود، آنجا مرکز دزدان و شرابخواران و مستان بود. آنها نه عاشورا نه ماه رمضان میدانستند، مثل حیوان عرق زیاد میخوردند. گاهی هم به یکدیگر حمله میکردند، حتی کار به قتل هم میانجامید.
خلاصه، یک آقای روحانی، به نام شیخ محمد تهرانی میخواست از آنجا عبور کند، یک جوان غول پیکر مست یک شمشیر – یا خنجر – بزرگ در دست داشت. وقتی به شیخ میگوید: بیا اینجا.
شیخ از ترس، کلمه شهادتین به زبان جاری میکند و میبیند چند نفر مست، شراب نوشیدهاند، یکدیگر را فحش میدهند.
خلاصه، به شیخ میگوید: آقای شیخ! امشب یک روضه برای من بخوان.
شیخ میگوید: آقا! روضه خواندن مستمع میخواهد، فرش میخواهد و منبر میخواهد.
گفت: من همه چیز میشوم. آنگاه خنجر را بر زمین زد و خم شد و گفت: این منبر، روی پشت من بنشین.
اینجا روح در بدن شیخ نمانده است، شیخ میگوید: چه روضهای بخوانم؟
او میگوید: من جوانم، روضهی جوانمرد را بخوان، جوانمرد کربلا علمدار حسین علیهالسلام عباس علیهالسلام را بخوان.
آقای شیخ مقداری صحبت کرد. آنگاه از فضایل حضرت اباالفضل العباس علیهالسلام گفت و ذکر مصیبت حضرت عباس علیهالسلام را شروع کرد، آن جوان آن چنان ناله میزد گریه میکرد و میگفت: یا عباس! آلوده شدهام، مرا دریاب.
آقای شیخ گوید: آمدم پایین و چند تا دعا کردم. او اشک چشمهایش را پاک کرد، پنج تومان هم به من داد و گفت: برو کسی با تو کاری ندارد.
آقای شیخ گفت: نعلین در بغل گرفتم، رفتم و با سرعت از آن خیابان فرار کردم. گوینده که یکی از ائمهی جماعت تهران بود. در ادامه میگفت: شش ماه بعد در خواب دید که مردم از پل صراط عبور میکنند، همین آقا جزو گنهکاران بود، او را جدا کردند و گفتند: این آقا منبر برای اباالفضل علیهالسلام شده است.