جستجو
این کادر جستجو را ببندید.

قصیده در منقبت حضرت اباالفضل العباس

زمان مطالعه: 5 دقیقه

ز سر گیرم اگر مدح اباالفضل معظم را

زبانی بایدم کز سر بپیچید چرخ اعظم را

مرا روح القدس باید که خوانم بر همه عالم‏

به هفتاد و دو اسم اعظم آن نام معظم را

صبا ز آن طره بگشاید اگر یک موی، بنماید

معطر عرش اعظم را و ارکان دو عالم را

چه می‏جویند دیگر قدسیان با روی دلجویش‏

که در اثبات صانع کرد ثابت صنع محکم را

اباالفضل، آن شهنشه زاده، روز چارم شعبان‏

به سال بیست و شش فر داد شعبان المعظم را

زهی روز چهارم از مه شعبان و خورشیدش‏

سوم هم، سال سه، بعد از حسین آن شاه افخم را

زهی بابی که هفت اقلیم و نه طارم در انگشتش‏

زهی بابی که حق گفت آفرین آن عنبرین دم را

زهی مردانه گو فرزانه خود مرد آفرین نیرو

که داد آن شیر زن ضرغام دین و آنکه سه ضیغم را

قدش شمشاد و کف فولاد و رخ گل، گیسویش سنبل‏

به تن پوشد ز تقوی جامه، نی دیبا و قاقم را

به رشک اندر فکند ام‏البنین حوا و هم مریم‏

جهان کی چون ابوالفضلش گرفت این کیف و آن کم را؟

ز دامان آفتابی از دل حیدر برون دادی‏

که عبدالمطلب افراشت ز او تا عرش پرچم را

براهیما جبین، طالوتیا تن، موسیا بازو

سکندر تاج و الیاس باس و خضر مطعم را

به صد تکبیر و صد تهلیل و صد تسبیح و صد تقدیس‏

برم از جان و دل پیوسته آن نام مکرم را

منظم می‏نماید خاطرم جمع پریشان را

پریشان می‏کند از شوق خود جمع منظم را

قضا داده قلم در دست رایش ز اول و آخر

به تقدیمش مؤخر را و تاخیرش مقدم را

شها کز فضل و علم وجود و قوت داده شد رونق‏

ید و بیضای موسی را و هم دیهیم آدم را

سلیمان را اگر آصف خبر می‏داد از نامش‏

زدی بر خاتمش نقش و همی بوسید خاتم را

هزار آصف، غلام آسا، به درگاهش کمر بندند

هزار اسکندر و الیاس و خضرش تشنه آن یم را

ز وصف تربت پاکش که فضلش حق به موسی گفت‏

ز پا افکند نعلین و ز دست انداخت ارقم را

ز رویش گل ز مو سنبل گر افشاند بپوشاند

دمن روی صنمبر را، چمن بوی سپرغم را

اگر لعل لبش روحی دمد در انفس و افاق‏

ز چرخ چارمین حاضر کند عیسی بن مریم را

رخش جنت، قدش طوبی، لبش کوثر، دمش عنبر

به روی شیعیان بندد به یک فرمان جهنم را

گلی از جامه‏اش جبریل زد بر آتش نمرود

کز آن پوشید ابراهیم دیبای مقلم را

ولایش کشتی نوح و لوایش لنگر جودی‏

هوایش از تنور افکندن مهر مختم را

اگر یونس به تسبیح ثنایش ذکر حق می‏گفت‏

نمودی جنت المأوای نور آن بحر مظلم را

اگر یک بار می‏خواندش به جای جامه‏ی یقطین‏

به بر از عبقری می‏کرد صد دیباج معلم را

و گر یوشع به ردالشمس یک شق‏القمر بنمود

کفش شمس و قمر بخشد چو شه دینار و درهم را

ز حکمتهای ذاتش حکمتی تقدیر لقمان شد

که گر می‏دیدش از نعلش گرفتی خاک مقدم را

بصیرت اینچنین باید که رسطالیس و افلاطون‏

گرش بینند، بندند از ادب عین و ید و فم را

حجاز و نجد و صنعا و یمن، مصر و عراق و شام‏

همه دل می‏دهند ار وا کند لعل ملشم را

مقامش جعفر طیار اگر می‏دید می‏بالید

که صد فخر است او را مام و اخ، جد و أب و عم را

مسلم عبد صالح وقت تسلیمش لقب آمد

صلاح او را مسلم باید ار جویی مسلم را

علوم انبیا و مرسلین در ذات وی مدغم‏

مضاعف ظل ممدودش کند هر علم مدغم را

چنان او انبیا را اقتدا کرده به هر سنت‏

که گر خواهی تو آدم را، در او بین، یا که خاتم را

حکم در این بود محکم امام واجب التعظیم‏

بخوان بر مدعی آن شاهد عدل محکم را

زمردوش، خط وحدت زده بر حقه‏ی یاقوت‏

گرفته خال موروثی ز هاشم بر خطش چم را

نهد کوثر، به ذوق لعل او، صد جام یاقوتین‏

دهد طوبی، به شوق خط وی، هر برگ خرم را

گر انگیزد به میدان مصطفی آسا و حیدر وش‏

محجل پای آهو پوی اشهب موی ادهم را

زمین یم، یم زمین گردد ز تیغ آتش افشانش‏

ز بس ریزد چو برگ آدم روان سازد چو یم دم را

ز هم سوزد به یک برق حسامش درع و مغفر را

به هم دوزد ز یک خرق سهامش هام و معصم را

به خیبر، یا به خندق، همچو حیدر گر قدم می‏زد

فکندی عمرو و مرحب را و کندی حصن اقوم را

وگر در جنگ بدرش یا حنینش یا احد می‏شد

عیان بر مشرکین، می‏کرد اسلام مجسم را

ولی حق کنز مخفی کردش اندر لوح محفوظش‏

که تا دستش کند حل از قضا تقدیر مبرم را

قضای مبرمی گر یا آن پشت فلک خم شد

که یک دم راست یا ساکن ندارد منکب خم را

بلایی کانبیا جز لا نگفتندی به تسلیمش‏

وگر کروبیان آرند هم خیل مسوم را؛

بلای کربلا، کز آدم و موسی و ابراهیم‏

ربوده حله و تاج و عصا و لوح و میسم را

سلیمان را بساط آنجا سه نوبت سرنگون گردید

خلیل الله جبین بشکست و هم ظفر مقلم را

خدایی کز لو و لیت و لعل تنزیه او واجب‏

تمنا کرد کآدم بیند آن روز پر از غم را

که تا بیند شهنشاهی سرا تا پا صفات الله‏

ببیند از عطش بر استخوانش جلد درهم را

چنان حق، الظلیمه! الظلیمه! گفت اندر طور

که گویی دید موسی ذوالجناح آدمی دم را

علم بگرفت عباس و چو در غلطان به دریا گشت‏

کلیم آسا ولی تنها سواران اسب و ادهم را

دلی دریا، رخی غرا، سری شیدا، یدی بیضا

زره بترا، سپر خضرا، سنان زرقا، علم حمرا

به کوثر چون علی گیرد لواء الحمد اخضر را

لوایش بسته ز اینجا با لواء الحمد پرچم را

به دوشش مشک، اما جمع چون زلف پریشانش‏

به دستش جام نور، اما ندیده چون لبش نم را

به دست خضر اگر مشکش رسیدی لعل احمر شد

و گر جامش به اسکندر رسیدی زد نه سرجم را

جبین حامی به عکس قدسیان باید مرصع شد

به مشکش بسته با گیسو روا حوا و مریم را

براق انگیخت چون طه، زمین را بیخت چون حیدر

چه یم، خون ریخت چون موسی که او را آیت دم را

فرات اندر نگین بگرفت و کف بر آب زد یعنی‏

که خاکم بر دهان گر من چشم آب محرم را

سکینه از عطش گریان، علی چون ماهی‏یی بریان‏

شوم خود آب گر بینم دوباره آن مجسم را

دما دم گر دهندم زیر تیغ آتشین، کوثر

نخواهم – بی‏حسین – آن آب و آن جام دمادم را

فغان ز آن دم حکیم بن طفلیش در کمین آمد

که با دست دگر بگرفت صمصام مصمم را

ید الله را کمین، قطع یسار و هم یمین بنمود

عجب دارم که رو به چون ز دست انداخت ضیغم را؟!

دو دست حضرت عباس را آخر جدا کردند

خدا، خاکم به سر، چون دارم اندر دل چنین هم را

زمین و آسمان و عرش و کرسی از قرار افتاد

چه تیر کین نشان زد قلب و عین الله اکرم را

برآورده تنش از تیر پرها، جبرئیل آسا

به جای آب، نیش تیر دادش شربت سم را

بلی پشت حسین از مرگ عباس علی خم شد

شهنشه دید آخر همچو شب آن روز ماتم را

اباالفضل ای شه خوبان بود (صالح) (1) غلام تو

شه خوبان کجا فاسد کند قلب متیم را

مرا در عالم افتاده بسی در کار مشکلها

بجز تو چون کنم حل مشکلی با شرح مبهم را؟

به مدحت گر کنم گر صرف معربها و معجمها

تو داده زیب معرب را، تو زیبا کرده معجم را

به نام او مرا حسن الختام از ابتدا آید

ز سر گیرم اگر مدح اباالفضل معظم را


1) این قصیده‏ی غرا، اثر طبع وقاد مرحوم آیت‏الله آقای شیخ محمد صالح حایری مازندرانی، مقیم سمنان، می‏باشد.