خاطراتی از جناب آقای حسنی:
خاطرهی اول: در چند سال قبل – شاید سال 1365 شمسی بود – که در اثر تصادف با ماشین و ضربهی مغزی در بیمارستان نکویی بستری شدم. بعد از به هوش آمدن – بنا به تقاضای خودم – از بیمارستان عازم منزل شدم و در منزل زیرنظر پزشک با تزریق آمپول و سرم به سر میبردم.
وقتی وارد منزل شدم، فوری اقدام به ذبح گوسفندی به نام حضرت اباالفضل علیهالسلام نمودم که پس از این کار، وضعیت اضطراری داشتم که لحظهای به خواب رفتم، در عالم رؤیا دیدم آقا اباالفضل علیهالسلام یک سینی بزرگ در دست دارد که پر از قندهای سه گوش و سفید میباشد و به طرف بنده تشریف آوردند.
همین که نزدیک بندهی حقیر شدند، یک حبه قند در دهان من گذاشتند و من از خواب پریدم و به خانوادهام گفتم: خطر از من برطرف شد و دیگر در مورد ضربهی مغزی و مسائل بعدی آن، ناراحت نیستم که به حمد الهی خوب شدم.