جناب آقای امیر حاج ابوالقاسم کرامتی از حضرت قمر بنیهاشم (علیهالسلام) را که در مجله خانه و خانواده شماره 19 سال سوم،
چاپ شده بود را اینگونه نقل کردند:
فرزند شیرین زبانم جلوی چشمان گریانمان داشت پرپر میشد و هیچ کاری هم از دست ما ساخته نبود تا این که…
کاش آن روز صبح هیچ گاه از راه نرسیده بود. از خواب که بلند شدیم شوهرم به سر کار رفت و من هم مشغول کارهای خانه شدم. دخترک شیرین زبانم هنوز توی رختخوابش بود، بساط صبحانهاش را آماده کردم و به سراغش رفتم تا از خواب بیدار شود. اما برخلاف هر روز هیچ حرکتی نکرد. در آستانه در اتاق ایستادم و صدایش کردم: عزیزم پاشو، بیا صبحانه بخور.
دختر کم روی تختش تکان خورد اما هنوز از تختش پایین نیامد. به طرفش رفتم گمان کردم میخواهد خودش را برایم لوس کند. دستش را گرفتم به طرف پایین تخت کشاندمش اما او باز هیچ حرکتی نکرد. حوصلهام داشت سر میرفت او را در آغوش کشیدم و از تخت پایین آوردم و کف اتاق گذاشتمش اما او نتوانست بایستد و نقش زمین شد. دستش را گرفتم و بلندش کردم اما هنوز نمیتوانست روی پای خود بایستد نگران شدم در مقابلش نشستم و او را از زمین بلند کردم و وادارش کردم که روی زمین بایستد اما باز هم به زمین خورد.
عصبانی شدم بر سرش فریاد کشیدم چرا روی پاهایت نمیایستی؟ چرا خودت را لوس میکنی؟ دخترکم گریهاش گرفت و با همان لحن شیرین و گریهآلودش گفت: نمیتوانم مامانجون نمیشود! با کف دست به پاهایش زدم اما او اصلا حس نکرد و حتی وقتی سوزن آوردم و سوزن را به پایش زدم هیچ عکسالعملی نشان نداد. سرگردان و حیران مانده بودم نمیدانستم چه کار بکنم؛ گوشی را برداشتم و به همسرم زنگ زدم. شوهرم کمی بعد به خانه رسید و من هم بچه را حاضر کرده بودم و به دکتر بردیم.
بعد از معاینات اولیه گفتند که دخترمان از کمر به پایین دچار اختلال شده و فلج شده است. دیگر از همه جا ناامید شده بودیم. تمام زندگیمان را فروختیم و تبدیل به دلار کردیم و به اروپا رفتیم و دخترمان را به چند پزشک خارجی نشان دادیم. همه قطع امید کردند….
دست از پا درازتر به ایران برگشتیم و دیگر هیچ در دست نداشتیم.
ایام محرم بود. ما مسلمان نیستیم اما حضرت ابوالفضل (علیهالسلام) را میشناسیم و ناگهان به دلم افتاد که به آن آقا متوسل بشوم. صدای عزاداری از خیابان به اتاق میآمد و دخترم هم روی تختش دراز کشیده بود. دستههای عزاداری پشت سر هم رد میشدند، یک صحنه قشنگی دیدم. تعدادی دختر و پسر هم سن و سال دیدم که سر تا پا سیاه، در میان جمعیت حرکت میکردند. یک اسبسواری هم بود که مشک آبی بر دوش داشت؛ بچهها کاسههای زرد رنگ مسی را به طرف آن اسب سوار میگرفتند. دلم خیلی سوخت شنیده بودم که کودکانی در روز عاشورا تشنه بودند و حضرت ابوالفضل (علیهالسلام) کمکشان میکرد…
تداعی آن با آن چه که از جلوی رویم اتفاق افتاد شوری به دلم انداخت. دستمال سر دخترم را زیر پای بچههای عزادار انداختم آنها و دستههای عزادار گذشتند. دستمال روی زمین ماند و یکباره در دلم شور افتاد. دستههای عزاداری که گذشتند به میان خیابان رفتم. دستمال را از روی زمین برداشتم خیس و گلی شده بود، نیت کردم همان دستمال را به پای دخترم به عنوان تبرک ببندم.
به طرف خانه رفتم. وقتی رسیدم دم خانه با آن که میدانستم کسی به جز دخترم در منزل نیست دستم را روی زنگ فشار دادم. حال خودم را نمیفهمیدم چند لحظه گذشته به یک باره در خانه به وسیله دخترم باز شد. زبانم بند آمده بود گمان کردم خواب میبینم، به اطراف نگاه کردم و به دخترم دست کشیدم و
دیدم که خواب نیستم. دخترم خیره خیره به من نگاه کرد و بعد لبخندی زد به طرف داخل خانه دوید وارد خانه شدم دخترم داخل خانه داشت دنبال چیزی میگشت اما چیزی پیدا نکرد؛ به داخل حیاط دوید، به داخل آشپزخانه هم سر کشید اما…
وقتی ناامید شد با حالت ناامیدی و نارضایتی به طرف من که هنوز بهتزده بودم آمد و با حالت گلایهآمیز گفت: مامان خیلی بدی! حیرانتر از آن بودم که پاسخی بدهم هیچ کلامی به زبانم نمیآمد اما دلم یک دنیا حرف داشت. چند لحظه گذشت تا این که دخترم دوباره به حرف آمد و گفت: اگر تو نیامده بودی دوستانم از اینجا نمیرفتند. ناگاه گفتم: کدام دوستانت عزیزم؟!
با لحنی گلایهآمیز گفت: همان دوستانم که داشتم باهاشون بازی میکردم، گفتم: دخترم از کی حرف میزنی؟ دخترم که هنوز در و دیوار خانه را مینگریست و در جستجو بود گفت: روی تختم خوابیده بودم دیدم چند بچه دارند تختم را تکان میدهند بیدار شدم و بهشون گفتم: چرا تختم را تکان میدهید؟
یکی از آن بچهها که انگار از زیر صورتش خون میآمد گفت: پا شو بریم بازی عمویمان میخواهد به تو آب بدهد. گفتم: من که نمیتوانم بایستم به عمویتان بگویید بیاید به اتاق من. یکی دیگر از آن بچهها که جلوتر از من بود گفت: عموی ما توی حیاط است نمیتواند بیاید تو، پاشو برویم تو حیاط بازی کنیم.
دوستانم دستم را گرفتند و از تخت آمدم پایین رفتم توی حیاط عموی آنها توی حیاط بود روی اسب نشسته بود. مامانی! عموشان انگار دست نداشت. از یک ظرفی که روی اسبش بود به من آب داد، آبش خیلی خوشمزه بود بعدش هم داشتم با دوستانم بازی میکردم که ناگهان صدای زنگ آمد و من آمدم در را باز
کنم و وقتی برگشتم دیگر دوستانم رفته بودند…
دخترم یکسره حرف زد و من هم یکسره گریه کردم. چند لحظه گذشت و وقتی سکوت کرد مرا دید به آغوشم پرید با دستهای کوچک و ظریفش به سر و صورتم زد. گفت: مامانی تو خیلی بدی چرا آمدی که دوستانم بروند؟!
دیگر برایتان چیزی نمینویسم. قدر اشکهایتان را بدانید با خودتان خلوت کنید… خوشا به شما با این کربلا و عاشورایی که دارید.