جستجو
این کادر جستجو را ببندید.

فرمانده روسی در جنگ جهانی اول

زمان مطالعه: 2 دقیقه

عالم ربانی، حاج محمود زنجانی ماجرای سفر خویش به عراق و برخورد خود را با فرمانده‏ی روسی چنین تعریف می‏کرد:

چندی از جنگ جهانی اول گذشته بود که پیاده به سوی عراق حرکت کردم. بر آن بودم که به زیارت امام امیرالمؤمنین علیه‏السلام و فرزندان عزیز آن حضرت مشرف شوم. به خانقین وارد شدم و برای اقامه‏ی نماز به مسجد رفتم. مرد بسیار سفید و چاقی را دیدم که مشغول نماز است و همچون شیعیان نماز می‏خواند. تعجب کردم. از آنجا که می‏دانستم او اهل شمال روسیه است، به چگونگی نماز خواندنش حساس شدم. پس از نماز جلو رفتم، سلام کردم و از وطن، اسلام و ایمانش سؤال کردم. گفت: من اهل لنینگراد هستم. در جنگ بین المللی فرمانده دو هزار سرباز روسی بودم و مأموریت داشتم کربلا را اشغال کنم. در یکی از شبها، که در خارج کربلا اردو زده و منتظر دستور حمله بودم، شخص بزرگواری را در خواب دیدم که حالتی روحانی و معنوی داشت. او به زبان روسی با من حرف زد و گفت:

دولت روس در این جبهه شکست خورده، فردا این خبر منتشر می‏شود و تمامی سربازان روسی در عراق به دست نیروهای مسلمان

کشته می‏شوند. حیف است که تو کشته شوی، مسلمان شو تا تو را نجات دهم.

گفتم: شما کیستید که در اخلاق، زیبایی و شجاعت مانند شما ندیده‏ام؟

فرمود: من ابوالفضل العباس هستم که مسلمانان به من قسم می‏خورند.

شیفته‏ی سخنان او شدم، عشق بسیاری به وی پیدا کردم و با تلقین آن بزرگوار اسلام آوردم. او به من فرمود: برخیز و از بین نیروهای اردو خارج شو.

گفتم: به کجا روم، من جایی ندارم.

فرمود: در نزدیکی خیمه‏ی تو اسبی هست، سوار آن شو. تو را به شهر پدرم، نجف اشرف، می‏برد. در آنجا نزد وکیل من، سید ابوالحسن اصفهانی برو.

گفتم: ده نفر سرباز مراقب و محافظ من هستند، چگونه از بین آنها بیرون روم.

پاسخ داد: آنان مست و بی‏توجه افتاده‏اند و حرکات تو را نمی‏فهمند.

ناگهان از خواب بیدار شدم. خیمه‏ی خود را معطر و پر نور دیدم. با شتاب بسیار لباس پوشیدم و بیرون رفتم. دیدم تمامی محافظان مست بر زمین افتاده‏اند. مقداری دور شدم، اسبی آماده دیدم. سوار بر آن شده، پس از چند ساعت به شهری وارد شدم، از کوچه‏ها گذشتم و به خانه‏ای رسیدم.

نمی‏دانستم چه می‏کنم که ناگهان در خانه باز شد و سیدی پیر و نورانی از منزل بیرون آمد. همراه او شیخی بود که با زبان روسی سخن می‏گفت. به من تعارف کردند و مرا به خانه بردند.

به شیخ گفتم: آقا کیست؟

گفت: همان کسی است که حضرت عباس علیه‏السلام شما را نزد ایشان فرستاده است.

مجددا به دست آن شخص اسلام آوردم و توسط شیخ احکام اسلام را آموختم. فردای آن روز خبر شکست دولت بلشویک روس به گوش عربها رسید، تمامی سربازان روسی به دست آنان نابود شدند و کسی غیر از من زنده نماند.

وقتی سخن فرمانده‏ی روسی بدینجا رسید، به او گفتم: اینجا چه می‏کنی؟

جواب داد: هوای نجف گرم و طاقت‏فرساست، آیت‏الله اصفهانی در تابستان مرا به اینجا می‏فرستند تا در هوای نسبتا خنک آن زندگی کنم، در دیگر فصول در نجف هستم و با خرج این مرجع بزرگ روزگار می‏گذرانم (1).


1) چهره‏ی درخشان قمر بنی‏هاشم، ص 308 – 306.