جناب آقای شیخ علی میرخلفزاده در کتاب کرامات العباسه خود کرامتی را این گونه نقل کردهاند:
چند روز پیش کنار خیابان ایستاده بودم که کتابهای «کرامات الحسینیه» را به منزل منتقل کنم. هر وانتی که رد میشد صدا میزدم، نمیایستاد. تا اینکه سر ظهر متوجه یک وانتی شدم او را صدا زدم از آن طرف خیابان دور زد و با مهربانی تمام کتابها را بار زد و با هم به منزل حرکت کردیم. در راه خیلی ابراز علاقه مینمود و میگفت: بنده به روحانیون علاقه زیادی دارم…
بنده از علاقه ایشان تشکر کردم و گفتم: شما باید دعایش را به پدر و مادرت کنی که از موقع کودکی شما را به روحانیت علاقهمند کردهاند و شیر پاک به شما دادهاند. چون احترام به این لباس احترام به خدا و پیغمبر و ائمه اطهار (علیهمالسلام) است. هر کس نمیتواند این را متوجه شود.
بعد سر صحبت باز شد و ایشان گفت: من اسمم «داد علی بیات» است. اول انقلاب به دستور امام (ره) سربازها از پادگانها فرار میکردند. من هم جز آنها بودم که میخواستم از پادگان فرار کنم، و شب فرار کردیم. هنگام شب وقتی که خواستم فرار کنم به سیمهای خاردار برخورد کردم اتفاقا دو سرباز تفنگدار هم دنبالم بودند، به من ایست میدادند همین که خواستم از سیمهای خاردار رد شوم،
لباسشهایم به سیم خاردار گیرد کرد هر چه کوشش کرد نتوانستم خود را خلاص کنم.
سربازها هم نزدیکتر میشدند یکی از آنها گلن گدن را کشید و خواست به من شلیک کند در این هنگام خود را در معرض مرگ مشاهده کردم از صمیم قلب صدا زدم: «یا ابوالفضل به فریادم برس، یا حضرت عباس مرا از دست اینها نجات بده«
تا این را گفتم متوجه شدم لباسم پاره شد و مثل اینکه کسی مرا از سیم خاردار کشید و نجات داد من هم پا به فرار گذاشتم و گویا سربازها مرا ندیدند و برگشتند. بعد که انقلاب پیروز شد، باز متوسل به حضرت ابوالفضل (علیهالسلام) شدم که هر طور هست بنده معاف شوم. اتفاقا از طرف امام (ره) دستور آمد که سربازان فراری معاف شدهاند و بنده هم معاف شدم. (1).
1) کرامات العباسیه ص 212.