ساعتی به غروب آفتاب مانده بود که آقای امینی از راه رسید. خانم امینی که از حالت چهره همسرش به همه چیز پی برده بود با این حال برای اطمینان خاطر پرسید: بالاخره با مرخصیات موافقت کردند. درست است؟
– بله اما بگو از کجا فهمیدی؟
زن جوان لبخندی بر لب نشاند و گفت: یعنی بعد از شش هفت سال زندگی، متوجه این چیزهای ساده هم نشوم.
آقای امینی سری تکان داد و به آرامی گفت: خب، حق با توست… راستی من برای فردا صبح بلیط هم گرفتهام. بنابراین وسایل را آماده کن فردا روانه ملایر بشویم.
مسافرت چند ساعته خانواده چهار نفره آقای امینی به خوبی و خوشی به انجام رسید. از ملایر تا روستای زادگاه آقای امینی بیش از یک ساعت راه نبود. آنها، به محض ورود به روستا، روانه خان پدری آقای امینی شدند. فردای آن روز ساعتی مانده به ظهر آقای امینی راهی ملایر شد تا با برادرانش دیداری تازه کند. او هنگام رفتن چند بار به همسرش تاکید کرد: مراقب میترا و مریم باش. آنها به روستا آشنا نیستند و خطرات زیادی تهدیدشان میکند. و خانم امینی قول داد که کاملا مراقب آنها خواهد بود.
پس از صرف ناهار، خانم امینی و مادر شوهرش در حال جمعآوری وسایل سفره بودند که دخترهای چهار ساله و سه سالهاش از او اجازه گرفتند که در حیاط و زیر سایه درختان، بازی کنند. خانم امینی که دوست داشت بچههایش در این چند روزه خوش بگذرانند اجازه داد که فقط در حیاط خانه بازی کنند. به این ترتیب بچهها با شادمانی روانه حیاط شدند. نیم ساعتی پس از آن خانم امینی در حالی که از شستن ظرفها فارغ شده بود، دو استکان چای ریخت و آمد تا کنار مادر شوهرش بنشیند و با هم درد دل کنند. مادر آقای امینی، در حال اشاره به حیاط گفت: عروسم، صدای بچهها را از حیاط نمیشنوم حالا که سر پا هستی، سری به بچهها بزن و برگرد.
خانم امینی که خودش هم بیاختیار دچار نگرانی شده بود، سینی چای را روی
زمین گذاشت و با عجله رو به حیاط رفت همان لحظه، میترا با رنگ پریده، با مادرش رو در رو شد. خانم امینی با نگرانی از او پرسید: پس مریم کو؟
دختر خردسال که از ترس دچار لکنت شده بود گفت: او… افتاد… توی… آب… معطلی جایز نبود. مادر آقای امینی هم با عجله برخاست و دو زن، با پای برهنه و بر سر زنان، خود را به کوچه رساندند. پشت سر آنها، میترا هم دوان دوان از راه رسید تا محل افتادن مریم را در آب نشان بدهد. اما خانم امینی و مادر شوهرش، به محض آنکه قدم به کوچه گذاشتند و نگاهشان به پل آهنین مقابل خانه افتاد، متوجه همه چیز شدند. مریم سه ساله، هنگام آب بازی، به داخل جوی آب متلاطم سقوط کرده، به زیر پل کشیده شده بود که آب از ابتدای پل به داخل کوچه سر ریز کند. خانم امینی و مادر شوهرش، با فریادهایی جگرخراش، از رهگذران و همسایهها کمک خواستند. در چشم به هم زدنی، عده زیادی با بیل و کلنگ و چوب به کمک شتافتند. اما تلاش هیچ یک از آنها، نتیجه بخش نبود. یکی از همسایهها که مرد لاغر اندامی بود پاهایش را به زیر پل دراز کرد اما از او هم کاری برنیامد.
حدود یک ربع گذشته بود. دیگر همه امید خود را از دست داده بودند. خانم امینی که دیگر رمق برای حرف زدن هم نداشت، با چشمانی گریان کنار دیوار نشست و ناله حزن انگیزی سر داد. در آن شرایط مردی گفت: بهتر است پل را خراب کنیم. مرد دیگری گفت: اگر پل را خراب کنیم، ممکن است بچه صدمه ببیند. یکی از آن میان گفت: دیگر برای بچهای که تا حالا خفه شده چه فرقی میکند که صدمه ببیند یا..
مرد دوم با ناراحتی گفت: زبانت را گاز بگیر… قدرت خدا را چه دیدی پس از ادای این جمله، دوید و از خانهشان چوب بلند و قطوری را آورد. با عجله به زیر پل انداخت و با کمک چند مرد دیگر پل را به اندازه چند سانتیمتر بالا آوردند.
خانم امینی که مدام ناله میکرد: یا اباالفضل… یا قمر بنیهاشم… یک باره شروع به لرزیدن کرد و او به هیچ وجه نمیتوانست خود را کنترل کند. بالاخره با فشار آب و جابهجا شدن مریم، همان مرد لاغر اندام دست دراز کرد و با مشقت تمام دستهای مریم را گرفت و او را از زیر پل بیرون کشید. صورت طفل معصوم کاملا کبود شده و هیچ حرکتی از خود نشان نمیداد. باور این که مریم تمام کرده است برای خانم امینی بسیار سخت و سنگین بود. زنهایی که او را احاطه کرده بودند، مدام دلداریاش میدادند. یکباره صدای گریه مریم، سکوت باور نکردنی را در فضا ایجاد کرد. فریادهای خدایا شکر…. بچه زنده است… فضایی با شکوه و روحانی را به وجود آورد.
پس از دقایقی، مریم را به درمانگاه رساندند. پزشک جوانی که در آنجا بود پس از معاینه دختر کوچولو، با حیرت و شگفتی گفت: اصلا برایم باور کردنی نیست. چطور ممکن است که این بچه حدود نیم ساعت در آب غوطهور بوده باشد و اتفاقی برایش نیافتاده باشد. او، حتی یک خراش کوچک هم بر نداشته و از من هم سالمتر است. به خداوندی خدا، این فقط یک معجزه الهی است. بچه را ببرید و خیالتان کاملا راحت باشد در لحظه خروج از درمانگاه، خانم امینی که توان و قدرتی صد چندان یافته بود، نگاهی به مادر شوهر و دختر معصومش انداخت و زمزمهوار گفت: یا اباالفضل… تا همین فردا را که نذر کردهام، در همین روستا پهن میکنم. (1).
نامه جناب مستطاب آقای حسن کیهانی از قرچک ورامین ضمن تبریک و تهنیت نیمه شعبان تولد حضرت بقیه الله الأعظم امام زمان
(عج الله تعالی فرجه الشریف) به دفتر انتشارات مکتب الحسین (علیهالسلام) و در آن دو کرامت نقل کردهاند که اینک ملاحظه میفرماید:
یا اباصالح
به نام معبود یگانه هستی بخش گیتی و این صحنه سرای ظاهری که خورشیدی تابان به نام مهدی (عجل الله تعالی فرجه الشریف) در آن نمایان میشود. یا مهدی، ای سالار عاشقان میخواهم پیکی عجین از عشقم که مالامال از زیباییها و خوبیهاست فدای تو کنم.
ای آفتاب آسمان و زمین وجودم را به نور رحمانیت شعلهور ساز و روحم را از کرامت شفابخش.
ای هم آرمان و ای همه هستی من عشق ورزیدن به مولایی چون تو چه قدر زیباست.
یا ابا صالح المهدی (عجل الله تعالی فرجه الشریف(، ای کاش از نسیم جود و سخایت بر قلب من بوزد.
شاید که سپیدهی عشق باری دگر در قلب من تجلی نماید.
چه گویم در ثنای تو که هر چه گویم، همین بس که تو عشق ناتمامی.
یا حجت الله، حیات ما به ظاهر شدن تو است و گرنه در این دنیای فانی لحظهای درنگ نمیکردیم و جان به جهان آفرینش تسلیم میکردیم.
ضمن عرض سلام و تبریک به مناسبت فرا رسیدن نیمه شعبان ولادت یگانه منجی عالم بشریت
میوهی زهرای اطهر مهدی موعود را به محضر مبارک دانشمند و فاضل محترم جناب آقای حاج شیخ علی ربانی خلخالی (دامت برکاته) تبریک میگویم. این
جانب حسن کیهانی پیشاپیش از زحمات جناب عالی در راستای حفظ ارزشهای اسلامی و خدمت به دین و آئین ناب محمدی کمال تشکر را میکنم. در ضمن بنده موفق شدم که هر سه جلد کتاب شما را مطالعه کنم و بسیار لذت بردم و بحمدالله استفادههای معنوی فراوانی حاصلم شد. البته از بخشی که درباره ادیان مختلف بود بیشتر لذت بردم. با مطالعه این کتاب، عشق بنده به اهلبیت (علیهمالسلام) خصوصا به مولایم اباالفضل العباس قمر بنیهاشم (علیهالسلام) فزونی یافت. لذا همین عشق فراوانی که در وجودم پیدا شده مرا به اشتیاق در آورد تا این که دو کرامت از کرامات مولایم را خدمتتان ارسال نمایم.
1) مجله خانواده – سال یازدهم – شماره 239 صفحه 18.