جستجو
این کادر جستجو را ببندید.

غوطه ‏ور در آب‏

زمان مطالعه: 5 دقیقه

ساعتی به غروب آفتاب مانده بود که آقای امینی از راه رسید. خانم امینی که از حالت چهره همسرش به همه چیز پی برده بود با این حال برای اطمینان خاطر پرسید: بالاخره با مرخصی‏ات موافقت کردند. درست است؟

– بله اما بگو از کجا فهمیدی؟

زن جوان لبخندی بر لب نشاند و گفت: یعنی بعد از شش هفت سال زندگی، متوجه این چیزهای ساده هم نشوم.

آقای امینی سری تکان داد و به آرامی گفت: خب، حق با توست… راستی من برای فردا صبح بلیط هم گرفته‏ام. بنابراین وسایل را آماده کن فردا روانه ملایر بشویم.

مسافرت چند ساعته خانواده چهار نفره آقای امینی به خوبی و خوشی به انجام رسید. از ملایر تا روستای زادگاه آقای امینی بیش از یک ساعت راه نبود. آن‏ها، به محض ورود به روستا، روانه خان پدری آقای امینی شدند. فردای آن روز ساعتی مانده به ظهر آقای امینی راهی ملایر شد تا با برادرانش دیداری تازه کند. او هنگام رفتن چند بار به همسرش تاکید کرد: مراقب میترا و مریم باش. آن‏ها به روستا آشنا نیستند و خطرات زیادی تهدیدشان می‏کند. و خانم امینی قول داد که کاملا مراقب آن‏ها خواهد بود.

پس از صرف ناهار، خانم امینی و مادر شوهرش در حال جمع‏آوری وسایل سفره بودند که دخترهای چهار ساله و سه ساله‏اش از او اجازه گرفتند که در حیاط و زیر سایه درختان، بازی کنند. خانم امینی که دوست داشت بچه‏هایش در این چند روزه خوش بگذرانند اجازه داد که فقط در حیاط خانه بازی کنند. به این ترتیب بچه‏ها با شادمانی روانه حیاط شدند. نیم ساعتی پس از آن خانم امینی در حالی که از شستن ظرف‏ها فارغ شده بود، دو استکان چای ریخت و آمد تا کنار مادر شوهرش بنشیند و با هم درد دل کنند. مادر آقای امینی، در حال اشاره به حیاط گفت: عروسم، صدای بچه‏ها را از حیاط نمی‏شنوم حالا که سر پا هستی، سری به بچه‏ها بزن و برگرد.

خانم امینی که خودش هم بی‏اختیار دچار نگرانی شده بود، سینی چای را روی‏

زمین گذاشت و با عجله رو به حیاط رفت همان لحظه، میترا با رنگ پریده، با مادرش رو در رو شد. خانم امینی با نگرانی از او پرسید: پس مریم کو؟

دختر خردسال که از ترس دچار لکنت شده بود گفت: او… افتاد… توی… آب… معطلی جایز نبود. مادر آقای امینی هم با عجله برخاست و دو زن، با پای برهنه و بر سر زنان، خود را به کوچه رساندند. پشت سر آن‏ها، میترا هم دوان دوان از راه رسید تا محل افتادن مریم را در آب نشان بدهد. اما خانم امینی و مادر شوهرش، به محض آنکه قدم به کوچه گذاشتند و نگاهشان به پل آهنین مقابل خانه افتاد، متوجه همه چیز شدند. مریم سه ساله، هنگام آب بازی، به داخل جوی آب متلاطم سقوط کرده، به زیر پل کشیده شده بود که آب از ابتدای پل به داخل کوچه سر ریز کند. خانم امینی و مادر شوهرش، با فریادهایی جگرخراش، از رهگذران و همسایه‏ها کمک خواستند. در چشم به هم زدنی، عده زیادی با بیل و کلنگ و چوب به کمک شتافتند. اما تلاش هیچ یک از آن‏ها، نتیجه بخش نبود. یکی از همسایه‏ها که مرد لاغر اندامی بود پاهایش را به زیر پل دراز کرد اما از او هم کاری برنیامد.

حدود یک ربع گذشته بود. دیگر همه امید خود را از دست داده بودند. خانم امینی که دیگر رمق برای حرف زدن هم نداشت، با چشمانی گریان کنار دیوار نشست و ناله حزن انگیزی سر داد. در آن شرایط مردی گفت: بهتر است پل را خراب کنیم. مرد دیگری گفت: اگر پل را خراب کنیم، ممکن است بچه صدمه ببیند. یکی از آن میان گفت: دیگر برای بچه‏ای که تا حالا خفه شده چه فرقی می‏کند که صدمه ببیند یا..

مرد دوم با ناراحتی گفت: زبانت را گاز بگیر… قدرت خدا را چه دیدی پس از ادای این جمله، دوید و از خانه‏شان چوب بلند و قطوری را آورد. با عجله به زیر پل انداخت و با کمک چند مرد دیگر پل را به اندازه چند سانتیمتر بالا آوردند.

خانم امینی که مدام ناله می‏کرد: یا اباالفضل… یا قمر بنی‏هاشم… یک باره شروع به لرزیدن کرد و او به هیچ وجه نمی‏توانست خود را کنترل کند. بالاخره با فشار آب و جابه‏جا شدن مریم، همان مرد لاغر اندام دست دراز کرد و با مشقت تمام دست‏های مریم را گرفت و او را از زیر پل بیرون کشید. صورت طفل معصوم کاملا کبود شده و هیچ حرکتی از خود نشان نمی‏داد. باور این که مریم تمام کرده است برای خانم امینی بسیار سخت و سنگین بود. زن‏هایی که او را احاطه کرده بودند، مدام دلداری‏اش می‏دادند. یک‏باره صدای گریه مریم، سکوت باور نکردنی را در فضا ایجاد کرد. فریادهای خدایا شکر…. بچه زنده است… فضایی با شکوه و روحانی را به وجود آورد.

پس از دقایقی، مریم را به درمانگاه رساندند. پزشک جوانی که در آن‏جا بود پس از معاینه دختر کوچولو، با حیرت و شگفتی گفت: اصلا برایم باور کردنی نیست. چطور ممکن است که این بچه حدود نیم ساعت در آب غوطه‏ور بوده باشد و اتفاقی برایش نیافتاده باشد. او، حتی یک خراش کوچک هم بر نداشته و از من هم سالم‏تر است. به خداوندی خدا، این فقط یک معجزه الهی است. بچه را ببرید و خیالتان کاملا راحت باشد در لحظه خروج از درمانگاه، خانم امینی که توان و قدرتی صد چندان یافته بود، نگاهی به مادر شوهر و دختر معصومش انداخت و زمزمه‏وار گفت: یا اباالفضل… تا همین فردا را که نذر کرده‏ام، در همین روستا پهن می‏کنم. (1).

نامه جناب مستطاب آقای حسن کیهانی از قرچک ورامین ضمن تبریک و تهنیت نیمه شعبان تولد حضرت بقیه الله الأعظم امام زمان‏

(عج الله تعالی فرجه الشریف) به دفتر انتشارات مکتب الحسین (علیه‏السلام) و در آن دو کرامت نقل کرده‏اند که اینک ملاحظه می‏فرماید:

یا اباصالح‏

به نام معبود یگانه هستی بخش گیتی و این صحنه سرای ظاهری که خورشیدی تابان به نام مهدی (عجل الله تعالی فرجه الشریف) در آن نمایان می‏شود. یا مهدی، ای سالار عاشقان می‏خواهم پیکی عجین از عشقم که مالامال از زیبایی‏ها و خوبی‏هاست فدای تو کنم.

ای آفتاب آسمان و زمین وجودم را به نور رحمانیت شعله‏ور ساز و روحم را از کرامت شفابخش.

ای هم آرمان و ای همه هستی من عشق ورزیدن به مولایی چون تو چه قدر زیباست.

یا ابا صالح المهدی (عجل الله تعالی فرجه الشریف(، ای کاش از نسیم جود و سخایت بر قلب من بوزد.

شاید که سپیده‏ی عشق باری دگر در قلب من تجلی نماید.

چه گویم در ثنای تو که هر چه گویم، همین بس که تو عشق ناتمامی.

یا حجت الله، حیات ما به ظاهر شدن تو است و گرنه در این دنیای فانی لحظه‏ای درنگ نمی‏کردیم و جان به جهان آفرینش تسلیم می‏کردیم.

ضمن عرض سلام و تبریک به مناسبت فرا رسیدن نیمه شعبان ولادت یگانه منجی عالم بشریت‏

میوه‏ی زهرای اطهر مهدی موعود را به محضر مبارک دانشمند و فاضل محترم جناب آقای حاج شیخ علی ربانی خلخالی (دامت برکاته) تبریک می‏گویم. این‏

جانب حسن کیهانی پیشاپیش از زحمات جناب عالی در راستای حفظ ارزش‏های اسلامی و خدمت به دین و آئین ناب محمدی کمال تشکر را می‏کنم. در ضمن بنده موفق شدم که هر سه جلد کتاب شما را مطالعه کنم و بسیار لذت بردم و بحمدالله استفاده‏های معنوی فراوانی حاصلم شد. البته از بخشی که درباره ادیان مختلف بود بیش‏تر لذت بردم. با مطالعه این کتاب، عشق بنده به اهل‏بیت (علیهم‏السلام) خصوصا به مولایم اباالفضل العباس قمر بنی‏هاشم (علیه‏السلام) فزونی یافت. لذا همین عشق فراوانی که در وجودم پیدا شده مرا به اشتیاق در آورد تا این که دو کرامت از کرامات مولایم را خدمتتان ارسال نمایم.


1) مجله خانواده – سال یازدهم – شماره 239 صفحه 18.