جستجو
این کادر جستجو را ببندید.

عنایت قمر بنی‏هاشم ابوالفضل العباس

زمان مطالعه: 4 دقیقه

آیت الله حاج شیخ محمد تقی الفقیه العاملی که از علمای بزرگ جبل آمل و از شخصیت‏های برجسته آن سامان است. در کتاب حجر و طین چنین نقل می‏کند:

عنایتی از حضرت ابوالفضل العباس (علیه‏السلام) در سال 1949 میلادی به قصد زیارت مرحوم پدر که محل اقامتگاهش در منطقه برج ابی‏حیدر بود. همچنان که به مسیرم ادامه می‏دادم متوجه شدم به آقای حاج محمود الشوکی در حال رفتن به سوی منزل خود در مصطبه سر دروازه روبه‏روی منزل مرحوم پدرم طرف مغربی خانه پدرم بود. سلام کرد. ضمن احوال‏پرسی دیدم مقدار زیادی دارو برداشته، گفتم:

اینها چیست؟ گفت: دارو. گفتم: برای چه؟

گفت: مرض «ریو» یک نوع بیماری که ریه انسان دچار چرک می‏شود. شیخ محمد تقی می‏گوید: من در آن وقت مرض ریو تشخیص نمی‏دادم و ایشان چگونگی آن توصیف نمود، و گفت: کار من با این مرض سازش ندارد؛ زیرا کار من خرید و فروش اجناس کهنه و نو است و طبیب دستور داده از کارم دست بکشم و گفت: شما چنان که به دستور من عمل نکنی می‏میری و خودت از حال خودت بی‏خبری. سینه‏ام به تنگ آمد، زیرا وجود آقای حاج محمود شوکینی بسیار بر من عزیز و باارزش بود اما به ناچار از همدیگر جدا شدیم و خداحافظی نمودیم و من به عراق رفتم و دیگر او را ندیدم. عادت ایشان این بود همیشه از طریق نامه احوال‏پرسی می‏نمود و گاهی حقوق شرعی برای من می‏فرستاد، و چون مدت مفارقت ما به طول انجامید و من گمان به مرگ می‏بردم به سبب آن که هیچ گونه خبری از او نداشتم و نخواستم در این زمینه سئوالی کنم که عواطف اقوام و اقارب ایشان را برانگیزم تا پس از مراجعت از عراق در 1964 میلادی در حالی که در منطقه (شیاح) در ساختمان تگجی روبه‏روی داروخانه آمل جایگاه معروفی است سکونت نمودم.

یک روز همچنان در مقام ساختمان مذکور ایستاده بودم، دیدم ماشینی ایستاده و مردی شبیه به آقای حاج محمود شوکتی از ماشین پیاده شد و خانمی او را همراهی می‏نمود و رفت به سوی دکان قصابی که برای همان ساختمان بود. در این هنگام ما به یکدیگر خیره شدیم. در این هنگام به سوی من آمد و گفت: تو را قسم می‏دهم آیا شما آقای شیخ محمد تقی نیستی؟

من هم گفتم: آیا شما هم حاج محمود شوکتی نیستی؟

آن گاه دست به گردن هم انداخته و صمیمانه همدیگر را دربرگرفتیم. سپس‏

ایشان را به محل سکونت خود که در ساختمان بود دعوت کردم و ایشان هم پذیرفتند. به اتفاق همسرشان حاجیه خانم شمس که از خانواده سادات بدرالدین بود به منزل من آمدند. پس از آن نشستند من دچار پشیمانی شدم زیرا می‏دانستم مرض ایشان سنگین و هر لحظه او را تهدید به مرگ می‏کند و خودم را ملامت می‏کردم که چرا او را به زحمت انداختم، و پس از صرف غذا به حال او دقت می‏کردم و متحیر مانده بودم زیرا دقت کرده بودم و دیدم که حال او بسیار طبیعی و عادی است و نفس کشیدن او نیز معمولی بود. به او گفتم: در گذشته از بیماری «ریو» ناراحت بودی؟ و اکنون گویا برطرف شده و شما را به خیر و خوبی می‏بینم آیا دارویی استفاده نمودید تا به دیگران هم بگویم استفاده کنند!؟ چون کسانی که به این بیماری مبتلا می‏باشند که هنوز دارویی پیدا نکرده‏اند.

گفت: این دارو بسیار گران است. گفتم: کسانی هستند که هر چند این دارو گران باشد آن را بخرند.

و در نزدیکی ما در منطقه حایص شخصی به نام حاج اسعد ناصر که سخت دچار همین ناراحتی است و فرزندانش در کشورهای لیبریا سرگرم جستجوی دارو است و پول‏های فراوانی در این زمینه صرف نموده‏اند و هیچ نتیجه‏ای نگرفتند.

سپس خود چنین جریان را نقل کرد:

هنگامی که من به شدت به این بیماری مبتلا بودم نزد پزشک متخصص به نام آقای دکتر بهجت میرزا، آزمایش انجام دادم و ایشان گفت: شما هیچ بیماری نداری! چه کار کردی؟

من در جواب گفتم: دارو مصرف کردم.

گفت: لطفا بگو چه دارویی مصرف کردی تا دیگران هم با مصرف این دارو بهبودی پیدا کنند و در این زمینه خیلی گفتگو نمود، تا من را وادار به گفتن کرد.

و من جریان را نقل کردم. وقتی شنید گفت: خدا بر هر چیز قادر است.

آقای حاج محمود شوکی می‏گوید: روز عاشورا در نبطیه بودیم و خطیب توانا، علامه حاج شیخ محمد صادق، درباره حضرت ابوالفضل العباس (علیه‏السلام) چون روز هشتم ماه محرم بود و ایشان از اهمیت و عظمت قمر بنی‏هاشم (علیه‏السلام) در نزد اهل‏بیت عصمت و طهارت می‏گفت، تا آن که اشک از چشمان سرازیر شد، آن گاه خطیب نام برده گفت:

امروز روز ابوالفضل است و حضرت عباس باب الحوائج می‏باشد، هر کس حاجتی دارد بخواهد. من حالم به شدت منقلب شد و گریه کردم و گفتم: یا ابوالفضل امروز به نام شما نامیده شده و این بیماری بر من گران است و هم چنین به افراد خانواده از خدا بخواه یا من را بمیران و یا شفا بده و عافیت مرحمت فرماید. و زیاد التماس نمودم و خدا را قسم دادم به برکت قمر بنی‏هاشم (علیه‏السلام(.

مجلس پایان یافت و من به سوی منزل با حال ناتوانی به راه افتادم. صبح سرفه شدید مرا فرا گرفت و از سینه‏ام بلغم سختی فرو ریخت که گویا روده‏هایم از هم پاشید و آن چنان بلغم به صورت دایره مانند سعی کردم ببینم که در میان بلغم‏ها چیست که متوجه سه بسته سفت و سخت شدم که از هم پاشیده نمی‏شد و همچنان در حال ترس و اضطراب به سر می‏بردم که مبادا چنین حالتی دوباره به من دست بدهد. تا این که فردا هم مثل روز قبل همین حالت به من دست داد و سرفه شدید کردم و باز بلغم از سینه‏ام خارج شد. اما این دفعه کمتر از روز گذشته بود. بعد از آن دیگر احساس راحتی می‏کردم.

سپس نزد پزشکم رفتم و چون محمد پسرم داماد پزشک معالجم [آقای بهجت

میرزا] بود، پس از معاینه من گفت: بیماری ریو شما برطرف شده است.

گفتند: آیا دارویی مصرف نموده‏اید؟

داستان را برای ایشان نقل کردم و گفتم که از اعجاز حضرت قمر بنی‏هاشم ابوالفضل العباس (علیه‏السلام) شفا یافتم.