ابوالفضائل
ای سرو بلند باغ ایمان
وی قمری شاخسار احسان
دستی که ز خویش وانهادی
جانی که به راه دوست دادی
آن، شاخ درخت با وفایی است
وین، میوهی باغ کبریایی است
رفتی که به کشتگان دهی آب
خود گشتی از آب عشق، سیراب
آن آب ز کف غمین فرو ریخت
وز آب دو دیده با وی آمیخت
برخاست ز بار غم خمیده
جان بر لبش از عطش رسیده
بر اسب، نشست و بود بیتاب
دل، در گرو رساندن آب
ناگاه یکی دو روبه خرد
دیدند که شیر آب میبرد
دستان خدا ز تن جدا شد
وان قامت حیدری، دو تا شد
بگرفت بناگریز، چون جان
آن مشک، ز دوش خود، به دندان
جان در بدنش نبود و میتاخت
با زخم، هزار نیزه میساخت
چون عمر گل، این نشاط کوتاه
تیر آمد و مشک بر درید، آه
چون سوی زمین خمید آن ماه
عرش و ملکوت بود، همراه
تنها نفتاد بو فضائل
شد کفهی کائنات مایل
هم برج زمانه بیقمر شد
هم خصلت عشق بیپدر شد (1).
1) آینهی ایثار، ص 309.