جستجو
این کادر جستجو را ببندید.

طلبه‏ی مستحق

زمان مطالعه: 2 دقیقه

سید سند، عالیجناب، آقا سید جعفر نجفی آل بحرالعلوم، از مرحوم آقا شیخ حسن نجل صاحب جواهر، از فقیه بزرگوار آقا شیخ محمد طه – اعلی الله مقاماتهم – حکایت نمود که شیخ طه می‏فرمود:

7. در ایام طلبگی و افلاس، روزی از نجف به کربلا مشرف شده و با رفیقی که از خودم مفلس‏تر بود در حرم مطهر حضرت عباس علیه‏السلام مشغول زیارت بودم، ناگاه دیدم مرد عربی یک مجیدی سکه‏ی عثمانی، که ربع مثقال طلا ارزش داشت، در دست دارد و می‏خواهد در ضریح مقدس بیندازد. پیش رفتم و گفتم: من طلبه‏ای مستحق بوده و در امور معیشت معطل هستم، مجاهده ثوابش بیشتر است. عرب گفت: دلم می‏خواهد به شما بدهم، ولی از حضرت می‏ترسم، چون نذر ایشان کرده‏ام و آن را می‏خواهد.

گفتم: حضرت عباس چه حاجت به این پول دارد؟! ولی هر چه اصرار کردم قبول نکرد. فکر کردم دیدم نخ قندی در جیب دارم، به مرد عرب گفتم: ما این مجیدی را با نخ می‏بندیم، تو سر نخ را در دست گرفته و مجیدی را به داخل ضریح بینداز و بگو نذرت را دادم؛ می‏خواهی بگیر و می‏خواهی به این طلبه بده.

پیشنهاد را قبول کرد. مجیدی را محکم به نخ بسته و به او دادم. آن را در ضریح رها کرد و در حالی که سر نخ را در دست داشت، چند مرتبه کشید و ول کرد تا صدای سکه را شنید و مطمئن شد که به ته ضریح رسیده است. سپس کلام مزبور را گفت و آنگاه، همان گونه که قرار بود پول را بالا بکشد، نخ را کشید. نخ در نیمه راه گیر کرد و بالا نیامد! باز شل کرد به زمین رسید! مجددا بالا کشید، باز وسط راه گیر کرد! به همین قسم، چند مرتبه پایین و بالا کرد، فایده‏ای نبخشید!

مرد عرب گفت: ببین، عباس علیه‏السلام مجیدی را می‏خواهد، بالا نمی‏آید! سر نخ را به ما داد آن قدر کشیدیم که نزدیک بود پاره شود.

من روی به ضریح کردم و عرضه داشتم: مولانا، من حرف شرعی دارم. مجیدی

مال تو است، ولی نخ ما را ول کن! مرد عرب نخ را گرفت شل کرد، به زمین خورد؛ این دفعه چون کشید نخ خالی بالا آمد! نخ خودمان را گرفتیم و از حرم بیرون آمدیم.