جستجو
این کادر جستجو را ببندید.

صدا زدم که آقا آبروی مرا حفظ کن‏

زمان مطالعه: 3 دقیقه

حجةالاسلام و المسلمین حاج سید رضا مدرسی واعظ و مروج مکتب اهل‏بیت محمد و آل محمد (صلی الله علیه و آله(؛ از پسر مرحوم عباس کلهر که از متدینین شهر قم بودند طی مکتوبی کرامتی این چنین نقل کردند:

رضاخان در طول مدت سلطنت خود که ظلم و بیدادگری را در مملکت ایران‏

به انتهای درجه رساند، به تحریک بیگانگان با سه مسأله اسلامی و حیاتی مبارزه کرد:

1- برداشتن عبا و عمامه و از روحانیون محترم.

2- از بین بردن عزادارن سالار شهیدان اباعبدالله الحسین (علیه‏السلام(.

3- کشیدن چادر و پاره کردن روسری از سر زن‏های محجبه تا این که زن‏ها حجابی نداشته باشند.

یکی از مأموران آن زمان به نام جعفر کلهر از اهالی خیابان آذر قم در محله سید سربخش سکونت داشت. او مردی با ایمان و متعصب بود. او نسبت به حفظ مسائل اسلامی خصوصا مسائل ناموسی بسیار معتقد بود. وی در دوران مأموریتش چادری را از روی سر زنی نکشید. زن‏های آن زمان او را پدر خطاب می‏کردند و به بابا جعفر معروف بود. وقتی به او مأموریت می‏دادند، تا نگاهش به زنی می‏افتاد به او علامت می‏داد که من بابا جعفر هستم بیا برو، و زن‏ها بدون ترس به راه خود ادامه می‏دادند و او را دعا می‏کردند. وقتی در آن زمان بعضی از شب‏ها که مأموران در نظمیه جلسه داشتند و به همدیگر می‏گفتند: که فلان روز زنان سادات از منزل بیرون می‏آیند و باید به آن‏ها حمله کنید، مرحوم جعفر شبانه در خانه سادات می‏رفت و به خانواده‏ها خبر می‏داد و می‏گفت مواظب باشید و فردا زن‏ها از منزل بیرون نیایند که مأموران این تصمیم خبیث را دارند.

عده‏ای از مأموران متوجه شدند که جعفر کارهایی انجام می‏دهد و به رئیس نظمیه گزارش دادند. محل نظمیه هم در آن زمان در تکیه حاج سید حسن بود.

مسئول نظمیه به نام نصرت خان بوده است. روزی رئیس نظمیه جعفر را خواست و به او تندی کرد که چرا مأموریت را خوب انجام نمی‏دهی؟ وقتی رئیس نظمیه او را خواست، جعفر گفت: قربان اشتباه به عرض رسانده‏اند؛ من‏

فرمان ملوکانه را به بهترین وجه انجام می‏دهم. گفت: برو.

تا روزی از کوچه مسجد حاج شعبان علی می‏خواست عبور کند. تا نگاهش به جعفر افتاد ترس و لرز او را فرا گرفت اما این مأمور متعصب و با ایمان صدا زد بابا جعفر است بیا برو. در همین اثنا رئیس نظمیه صحنه را دید، صدا زد: جعفر بگو این زن بایستد. زن در کنار دیوار ایستاد و شروع به لرزیدن کرد. رئیس نظمیه به جعفر گفت: دیدی دروغگو رسوا می‏شود، چرا چادر او را نکشیدی؟

این مأمور متدین می‏گوید: یک لحظه به حضرت قمر بنی‏هاشم ابوالفضل العباس (علیه‏السلام) متوسل شدم و عرض کردم: آقا نجاتم بده!

چون اگر مأموری دستور را اجرا نمی‏کرد سخت تنبیه می‏شد. یکدفعه متوجه شدم شخصی به من می‏گوید به رئیس بگو علت نکشیدن چادر و برنداشتن روسری به خاطر این بود که زن موی سر ندارد و سرش تاس است. من هم همین حرف را به رئیس گفتم؛ او گفت: چادرش را بردار ببینم. وقتی چادر و روسری را از روی سرش برداشتم یک مو در سر آن زن نبود. رئیس با عصبانیت و بداخلاقی گفت: برو و به من گفت: به نظمیه بیا، من رفتم، او خطاب به من کرد و گفت: این زن را می‏شناختی؟ گفتم: خیر قربان. گفت: از کجا می‏دانستی که مو ندارد؟

جریان توسل به حضرت ابوالفضل العباس (علیه‏السلام) را برای او شرح دادم و گفتم: قربان، هر چه درباره من به شما گفته‏اند درست است، من در این مدت مأموریت حتی یک چادر از سر زنی نکشیده‏ام. تا امروز که شما صحنه را دیدید و من با دلی شکسته حضرت ابوالفضل العباس (علیه‏السلام) را صدا زدم که آقا آبروی مرا حفظ کن و این عنایتی از طرف قمر بنی‏هاشم (علیه‏السلام) بود. مرحوم جعفر می‏گوید: یک مرتبه دیدم رئیس سر خود را پائین انداخت و او هم‏

تحت تأثیر قرار گرفت. آنگاه سر خود را بلند کرد و به من گفت: جعفر دست از عقیده‏ات بر ندار من هم چاره‏ای ندارم، من مأمورم، امیدوارم خداوند این چنین عقیده‏ای را به من هم بدهد. والسلام. سید رضا مدرسی 28 ربیع الاول 1424 ه.ق‏