حجةالاسلام و المسلمین حاج سید رضا مدرسی واعظ و مروج مکتب اهلبیت محمد و آل محمد (صلی الله علیه و آله(؛ از پسر مرحوم عباس کلهر که از متدینین شهر قم بودند طی مکتوبی کرامتی این چنین نقل کردند:
رضاخان در طول مدت سلطنت خود که ظلم و بیدادگری را در مملکت ایران
به انتهای درجه رساند، به تحریک بیگانگان با سه مسأله اسلامی و حیاتی مبارزه کرد:
1- برداشتن عبا و عمامه و از روحانیون محترم.
2- از بین بردن عزادارن سالار شهیدان اباعبدالله الحسین (علیهالسلام(.
3- کشیدن چادر و پاره کردن روسری از سر زنهای محجبه تا این که زنها حجابی نداشته باشند.
یکی از مأموران آن زمان به نام جعفر کلهر از اهالی خیابان آذر قم در محله سید سربخش سکونت داشت. او مردی با ایمان و متعصب بود. او نسبت به حفظ مسائل اسلامی خصوصا مسائل ناموسی بسیار معتقد بود. وی در دوران مأموریتش چادری را از روی سر زنی نکشید. زنهای آن زمان او را پدر خطاب میکردند و به بابا جعفر معروف بود. وقتی به او مأموریت میدادند، تا نگاهش به زنی میافتاد به او علامت میداد که من بابا جعفر هستم بیا برو، و زنها بدون ترس به راه خود ادامه میدادند و او را دعا میکردند. وقتی در آن زمان بعضی از شبها که مأموران در نظمیه جلسه داشتند و به همدیگر میگفتند: که فلان روز زنان سادات از منزل بیرون میآیند و باید به آنها حمله کنید، مرحوم جعفر شبانه در خانه سادات میرفت و به خانوادهها خبر میداد و میگفت مواظب باشید و فردا زنها از منزل بیرون نیایند که مأموران این تصمیم خبیث را دارند.
عدهای از مأموران متوجه شدند که جعفر کارهایی انجام میدهد و به رئیس نظمیه گزارش دادند. محل نظمیه هم در آن زمان در تکیه حاج سید حسن بود.
مسئول نظمیه به نام نصرت خان بوده است. روزی رئیس نظمیه جعفر را خواست و به او تندی کرد که چرا مأموریت را خوب انجام نمیدهی؟ وقتی رئیس نظمیه او را خواست، جعفر گفت: قربان اشتباه به عرض رساندهاند؛ من
فرمان ملوکانه را به بهترین وجه انجام میدهم. گفت: برو.
تا روزی از کوچه مسجد حاج شعبان علی میخواست عبور کند. تا نگاهش به جعفر افتاد ترس و لرز او را فرا گرفت اما این مأمور متعصب و با ایمان صدا زد بابا جعفر است بیا برو. در همین اثنا رئیس نظمیه صحنه را دید، صدا زد: جعفر بگو این زن بایستد. زن در کنار دیوار ایستاد و شروع به لرزیدن کرد. رئیس نظمیه به جعفر گفت: دیدی دروغگو رسوا میشود، چرا چادر او را نکشیدی؟
این مأمور متدین میگوید: یک لحظه به حضرت قمر بنیهاشم ابوالفضل العباس (علیهالسلام) متوسل شدم و عرض کردم: آقا نجاتم بده!
چون اگر مأموری دستور را اجرا نمیکرد سخت تنبیه میشد. یکدفعه متوجه شدم شخصی به من میگوید به رئیس بگو علت نکشیدن چادر و برنداشتن روسری به خاطر این بود که زن موی سر ندارد و سرش تاس است. من هم همین حرف را به رئیس گفتم؛ او گفت: چادرش را بردار ببینم. وقتی چادر و روسری را از روی سرش برداشتم یک مو در سر آن زن نبود. رئیس با عصبانیت و بداخلاقی گفت: برو و به من گفت: به نظمیه بیا، من رفتم، او خطاب به من کرد و گفت: این زن را میشناختی؟ گفتم: خیر قربان. گفت: از کجا میدانستی که مو ندارد؟
جریان توسل به حضرت ابوالفضل العباس (علیهالسلام) را برای او شرح دادم و گفتم: قربان، هر چه درباره من به شما گفتهاند درست است، من در این مدت مأموریت حتی یک چادر از سر زنی نکشیدهام. تا امروز که شما صحنه را دیدید و من با دلی شکسته حضرت ابوالفضل العباس (علیهالسلام) را صدا زدم که آقا آبروی مرا حفظ کن و این عنایتی از طرف قمر بنیهاشم (علیهالسلام) بود. مرحوم جعفر میگوید: یک مرتبه دیدم رئیس سر خود را پائین انداخت و او هم
تحت تأثیر قرار گرفت. آنگاه سر خود را بلند کرد و به من گفت: جعفر دست از عقیدهات بر ندار من هم چارهای ندارم، من مأمورم، امیدوارم خداوند این چنین عقیدهای را به من هم بدهد. والسلام. سید رضا مدرسی 28 ربیع الاول 1424 ه.ق