خون خدا، شاهنامهی حسینی، دکتر ذبیح الله جوادی، انتشارات ابن سینا، تهران 1349 هـ. ش، صفحه 359.
ز عباس گویم کنون داستان
که مو بر تن شیر گردد سنان
جوانی به قد، سرو و از تن چو کوه
خداوند صمصام (1) و فر و شکوه
دل کوه بدریدی از رمح (2) تیز
ربودی دل اژدر (3) اندر ستیز
چو چرمه (4) جهاندی به میدان دلیر
بلرزیدی از صولتش پشت شیر
چو بر کوههی زین شدی استوار
به یک نعره بردی زدلشان قرار
چو دریای خشمش به موج آمدی
چو تندر خروشش به اوج آمدی
اگر لشکر خصم دریا شدی
به عزم ستیزش مهیا شدی
برآوردی از جان او تیره گرد
به شمشیر خونریز، گاه نبرد
به رزمش دو صد زال و سام سوار
ببودند چون کودک شیرخوار
قضا خیره ماندی زپیکار اوی
قدر لب به دندان از آن رزمجوی
وفادار و شیرین بیان و حکیم
حسین علی را مشار و ندیم
چنان بندگان در حضور امام
نه هرگز نشستی و گفتی کلام
به شاه شهیدان به گفت و شنفت
به سیسال عمرش برادر نگفت
قویدل بدند از وجودش همه
زحق بود گفت و شنودش همه
به چشمش ز شوق و وفا خواب نه
سپاه ستم را از او تاب نه
چو از خاور کربلا کرد سر
فروزنده خورشید بازیب و فر
بیندود دشت و دمن را به زر
بشد بر سپاه شبه (5) حملهور
ورا سوی بالا چو آهنگ شد
زمین از تفش کورهی تنگ شد
جهنم پدید آمد اندر عیان
زگرمی خورشید و رزم یلان
ز دو سوی بس مرد کشته شدند
چه تنها که چون کوه پشته شدند
خروس دلیران چابک سوار
چو رعد خروشنده در کارزار
امید بسادل که بر باد شد
بسا آرزوها که از یاد شد
بسا سرو آزاده در خون بخفت
بسا سر به دیوانگی گشت جفت
بسا دست و بازو و کوپال و خود
که بر دشت هیجا پراکنده بود
بسا شیر کز ترس، روباه شد
چو از هیبت مرگ آگاه شد
زیک سوی ناله زیک سر خروش
زیک سوی تکبیر آمد به گوش
چو صحرای محشر شده رزمگاه
جسدها به نیران وحشت تباه
تو گفتی جهنم کشیده صلا
به هل من مزید (6) از گروه دغا
زخصم الامان وزخیام (7) العطش
فکنده دل آسمان در طپش
حریم شهنشاه در التهاب
زبیم ستیز و ز قحطی آب
چو عباس یل بانگ طفلان شنید
به سینه دلش از ترحم طپید
به نزد برادر شد آن پاکجان
که ای شاه از آه طفلان امان
چه حاصل که من زنده باشم چنین
لب تشنه مانند طفلان غمین
ببخشای فرمان که من با شتاب
درین تنگ میدان کنم فکر آب
که ترسم شوند این ضعیفان هلاک
که سینه نهادند یک سر به خاک
مرا مرگ خوشتر از این زندگی
که باشم چنین در سر افکندگی
بفرمود شه: که ای نبرده جوان
به کشتی جانم تویی بادبان
تو تاب و توان حریم منی
منم شه تو یک تن سپاه منی
اگر گردی از تیغ کین ریز ریز
نماند مرا تاب رزم و ستیز
که زین پس شود پاسدار حرم؟
که باشند از بیم دشمن دژم
بلرزید بر خویش عباس گرد
زچشمان به غم اشک خونین سترد
خم آورد سر با کمال ادب
دگرره به الحاح بگشود لب
که رفتند یاران به میدان کین
فتادند بسمل صفت (8) بر زمین
دگر بانگ مرگم به گوش آمده
دگر خونم ای شه به جوش آمده
بفرمای تا تیغ گریم به کف
کشم کربلا را به نیران تف
چو سیمرغ شهپر برآرم فراز
به امید بخشندهی بینیاز
برآرم ز دریای لشکر دمار
چو بابم علی شاه دلدل سوار
بفرمود شه: کای سرافراز مرد
که مانندهات نیست گاه نبرد
بباید که در راه حی عزیز
شود نازنین پیکرت ریز ریز
دلیری نه با جنگ و خون خوردن است
دلیری برای خدا مردن است
منم عاشق عهد و پیمان دوست
که جان و تنم بسته در بند اوست
چو بشنید عباس نام خدای
سرافراشت فیالحال سوس سمای
که ای پاک یزدان و پروردگار
چه باشد ازین بیشتر افتخار؟
که در راه تو چاک چاکم کنند
برای رضایت هلاکم کنند
مرا کاش صد جان در این تن بدی
که در راه معشوق قربان شدی
خدا: از حسینم نگهدار باش
در این ورطه بی من و را یار باش
تو دانی حسین سبط پیغمبر است
که امروز تنها و بییاور است
تنش را به کین تاب شمشیر نیست
اگر چه زکشتنش تدبیر نیست
بده فرصت ای کردگار مجید
که در نزد طفلان شوم رو سپید
به نام خدا کرد آغاز گفت
که داند همه آشکار و نهفت
پس آنگاه فرمود که ای مردمان
که خواندیدمان سوی خود میهمان
همین بود عهد و وفای شما؟!
همه لاف بود ادعای شما
گرفتید ره بر امام زمان
ببستید بر رویش آب روان
دهیدم ره ای قوم بی عار و ننگ
سوی آب که امروز وقت است تنگ
شناسید که این شاه بییار کیست؟
از او برتر ای قوم دیار نیست
همین تشنه لب سبط پیغمبر است
گزین پور فرخندهی حیدر است
نگویم که مهمان بود این غریب
که بی آبی از دل ربودش شکیپ
گناه صغیران معصوم چیست؟
اگر با بزرگانتان دشمنی است
بترسید از آتش رستخیز
که از قهر یزدان نشاید گریز
اگر دینتان نیست غیرت خوش است
به آیین مردان فتوت خوش است
سپه را ز حیرت سر آمد به زیر
ز اندرز آن فارس (9) شیر گیر
چو نامدش زان قوم بیدین جواب
سر چرمه افکند در پیچ و تاب
چو شهباز و سیمرغ گسترد پر
زهر سوی با خشم شد حملهور
چو دریای خشم وی آمد به جوش
به تکبیر برداشت از دل خروش
بسی پشته انباشت از کشتگان
به صمصام تیز آن هژبر دمان
به نیزه دل شیر مردان درید
پرندی زخون بر بیابان کشید
چو ره سوی آب از شجاعت ببرد
برافراشت سر آن افراز گرد
نگه کرد بر آب و نالید سخت
که نفرین برین مردم تیره بخت
چو دریا، فرات این چنین موجزن
ولی تشنه اولاد شاه زمن
کف خویشتن برد در زیر آب
که آبی رساند به قلب کباب
بدان گه سروشیش از روح پاک
بر آورد آوای، کای رزمناک
چسان بیحسین آب نوشی کنون
بسی ننگ و نفرین به مرد زبون
بسی چشم در انتظار تو است
بسی دل کنون بی قرار تو است
خطا باشد این آب نوشیدنت
بباید لب تشنه کوشیدنت
بریز آب کاین آب مردی برد
که نامردی از مرد کی در خورد؟!
بیفشاند آب و سر و جان خویش
به راه خداوند آن رادکیش
بینباشت مشک خود از آب صاف
جهاند اسب کین سوی جنگ و مصاف
چو بن سعد دون دید عباس را
همان یادگار شه ناس را
گر این شیر دل مهتر پر دلان
رساند به خیمه در، آب روان
کند آتش تشنه کامی خموش
چو شیری که آید به نخچیر موش
یکایک نشاند شما را به خون
یلان را ز توسن (10) کند واژگون
سپه گرد هم گشت چون گردباد
چو زنجیر بر پای آن یل فتاد
چو گرداب پیچید لشکر به هم
دلاور شد از کین دشمن دژم
بیاویخت با پر دلان چون پلنگ
فرو ریخت سرها ز تن چون ترنگ (11).
سر چرمه آورد سوی حرم
چو شیر گرازان، دل از غم دژم
بناگاه موج سپه یکسره
زهر سوی کردند او را پره (12).
به دورش کشیدند سنگین حصار
همه نیزه داران چابک سوار
قضا چون نور دید طومار اوی
زهر سوی برخاست بسهای و هوی
که شد دست عباس از بن قلم
زهر سوی افتاد لشکر به هم
به یک دست شمشیر و بر سینه مشک
ز چشمان بپاشید سیلاب اشک
چو یک دست آن شیر از تن فتاد
به رزم یلان دست دیگر گشاد
بنالید کای پاک پروردگار
بده نصرتم اندر این کارزار
ایا پاک یزدان و دادارمن
تو باش از همه دشمنان یار من
مگر یابمی زینهاری بهجان
رسانم من این آب با تشنگان
که ناگاه بیآبرو روبهی
بدادش ابر دست چپ کوتهی
همی گفت: کای داور کامکار
مگیر از من این مایهی افتخار
که این مشک آب افتخار من است
سوی خیمهی شه، نثار من است
در این گاه تیری به چشمش خلید
بپیچید بر خویش و آهی کشید
که محروم ماندم زکوی حسین
نبینم دگر ماه روی حسین
نهاد آن زمان سر به قرپوس زین (13).
شتابان به خیمه به حال حزین
که تیری فروخورد بر مشک آب
که از دل ربودش دگر صبر و تاب
چو ماهی که از آب افتد برون
بیکباره غلتید در خاک و خون
برآورد از دل به حسرت خروش
که دریابم ای شاه، و آمد خموش
گرفتند دورش سپه بیشمار
زدندش به تن زخم بیش از هزار
یکی گفت: کو برزو بازوی تو
کجا رفت کوپال و نیروی تو
یکی گفت: کاسوده شد یک سپاه
زدست تو ای شیر نخچیر خواه
یکی طعنه میزد یکی دشنهاش
یکی ریخت خون بر لب تشنهاش
بفرمود: کاوخ که دستیم نیست
که گویم در این رزمگه مرد کیست؟!
دریغا که دست قضا چیره است
فسوسا که چشم قدر خیره است
دریغا که دستی ندارم دگر
که افروزم از تیغ سوزان شرر
اجل خفته در انتظار من است
عدو تیغ بر کف کنار من است
برادر! شتابی که رفتم زهوش
فتاده طنین فنایم به گوش
حسین چون شنید این نوای حزین
دلش گشت صد پار پار و غمین
بلرزید بر خویش و آهی کشید
تو گفتی که پیغام مرگش رسید
بپاشید از دیدگان سیل خون
بیامد گرازان زخیمه برون
ابر باد پایی بگه بر نشست
صف لشکر کفر درهم شکست
خروشی رسیدش در آن دم به گوش
برادر بیا، رفتم از تاب و توش
ز هر سوی شد میشنید این صدا
که دست علمدارت آمد جدا
سوی علقمه (14) گشت در دم روان
سپهدار خود دید در خون تپان
دو دستش بریده فتاده به خاک
ز زخم فراوان تنش چاک چاک
فرود آمد از اسب آن شهسوار
به تندی شهباز وقت شکار
چنین گفت: کای ایزد لایزال
از این پس مرا زندگی شد محال
ز بار تحمل شکستم کمر
پناهی ندارم به جز تو دگر
پس آن گاه رو کرد سوی شهید
که ای خفته در خاک و خون نا امید
زجا خیز و حال حسینت نگر
پریشان و افسرده و خون جگر
فسوسا دگر بی برادر شدم
دریغا زداغت مکدر شدم
سر نوجوان را به دامن گرفت
بلرزید و نالید زار و شگفت
گشا چشم و بنگر که یار آمده
حسینت به حال فگار آمده
منال از الم کاین طبیبت منم
توان دل بی شکیبت منم
بگو آنچه خواهی به یار عزیز
چو نبود زمرگت امان و گریز
بگریید: کای شه دو مطلب مراست
که از محتضر هر وصیت رواست
زدا خون زچشمان این بندهات
علمدار و سقای شرمندهات
که روشن شود چشمم از روی تو
در این دم که خواهد شد از کوی تو
دگر این که سوی خیامم مبر
که گردند طفلان ز حالم خبر
زمن آب خواهند و رنجم دهند
که مرگ بر دل شکنجم دهند
به آیین مردان راد و رشید
وفای به عهد است رکنی سدید(15).
از این تشنگان شرمسارم بسی
که با خویش آبی ندارم بسی
همی گفت و چشمان فروبست و رفت
دل شاه از آتش رنج تفت (16).
1) صمصام: شمشیر بران.
2) رمح: نیزه.
3) اژدر: مار بزرگ که آن را اژدها نیز گویند (غیاث(.
4) چرمه: اسب، اسب سفید.
5) شبه: سنگی سیاه و براق که سبک و نرم باشد (غیاث(، سیاه و تاریک.
6) »هل من مزید» اشاره است به آیهی: «یوم نقول لجهنم هل امتلأت و تقول هل من مزید؛ روزی که جهنم را میگوییم: آیا پر شدهای؟ میگوید: آیا هیچ زیادتی هست؟» (ق / 30(.
7) خیام: خیمهها.
8) بسمل صفت: مذبوح، ذبح شده مانند کشته و نیم جان (از جهت آنکه هنگام ذبح بسمالله میگویند(.
9) فارس: سوار کار، اسب سوار.
10) توسن: اسب، اسب سرکش.
11) ترنگ: ترنج، بالنگ، میوهی درخت بالنگ.
12) پره کردن: محاصره کردن، در میان گرفتن، حلقهزدن لشکر به دور کسی.
13) قرپوس زین: بلندی پیش زین.
14) علقمه: نهری است منشعب از فرات که حضرت عباس (علیهالسلام) در کنار آن به شهادت رسید.
15) رکن سدید: جانب قوی و استوار.
16) تفت (از مصدر تفتن(: داغ و گرم شد، سوخت.