جستجو
این کادر جستجو را ببندید.

شهادت

زمان مطالعه: 7 دقیقه

قمر بنی‏هاشم علیه‏السلام پیوسته درصدد به پا داشتن حق بود و از دنائت و پستی و پذیرفتن خواری رویگردان. او از آن هنگام که از کانون شجاعت شیر نوشید و در خاندان امامت تربیت یافت، اسوه‏ی دلاوری و مشتاق شهادت در راه حفظ نوامیس الهی، از طریق پیکار با دشمنان دین گشت؛ حال گو که در این دلیرمردی و جانبازی به پیروزی نائل آید، یا به خون خود فروغلطد.

در این صورت مشخص است که او هیچگاه نمی‏توانست تن به ذلت دهد و خواری را بر شهادت در میان پیکار شمشیرها برگزیند. آری، او برای حیات ارزشی قائل نبود در حالیکه مولایش حسین صلوات الله علیه غمنده و پریشاندل بود و اهل حرم حضرتش در سختی و شکنج به سر می‏بردند؛ اما از آنجا که او سلام الله علیه نزد برادرش سیدالشهداء صلوات الله علیه از بهترین ذخائر باقیمانده و عزیزترین حامیانش محسوب می‏گشت، و آرامش خاندان حضرتش در کربلا، به وجود او و شمشیر آخته‏اش و پرچم در اهتزازش بود، امام حسین علیه‏السلام به این آخرین سرمایه‏ی نهضت مقدسش، اجازه‏ی پیکار نمی‏داد. آری از طرفی نه حضرتش او را اذن جهاد می‏داد و نه عائله‏ی کریمه‏ی امام سلام الله علیه به غیر او انس داشت، و نه از طرف دیگر او به خود اجازه می‏داد که آل الله را در آن دشت خونبار، در میان آن ددمنشان بدسگال تنها وانهد.

چنین بود حال ابوالفضل علیه‏السلام، که از یک سو سرشت آمیخته با شجاعتش او را به نبرد با دشمن فرامی‏خواند و از سوی دیگر بنا به وظیفه‏ی شرعی خود که باید پیرو امامش باشد از حرکت خودداری می‏ورزید تا اینکه امر به

نهایت رسید و غیرت علوی در رگهای قمر بنی‏هاشم سلام الله علیه به جوش آمد؛ و آن هنگامی بود که فریاد نوباوگان حرم از عطش به آسمان بلند گشت، و بلا از هر طرف روی آور شد و «مرکز امامت» در میان دریای دشمن تنها ماند؛ خطوط کمک رسانی از حضرتش قطع شد و یاران و اصحابش همگی به خون خود درغلطیدند.

در اینجا بود که پرچمدار کربلا دیگر طاقت از کفش برفت و چون شیری ژیان که کس یارای متوقف ساختن او را ندارد، به پیش تاخت و در مقابل برادرش امام صلوات الله علیه قرار گرفت و از حضرتش طلب اذن نمود. سیدالشهداء علیه‏السلام دریافت که چاره‏ای جز اذن دادن نیست، چرا که روحش قبل از جسمش، آهنگ پرواز به کوی شهادت را نموده بود، چرا که تاب ماندن و دیدن آن همه حوادث جانکاه را نداشت جز اینکه انتقام خون خود را از آن خصم‏های نابکار بگیرد.

در آنجا سالار شهیدان صلوات الله علیه برایش بیان فرمود که تا آن هنگام که به پرچم او می‏نگرد که در اهتزاز است، گوئی لشکرش را برقرار می‏بیند و دشمن از صولتش ترسان بوده و حرم رسالت نیز آرامش می‏یابند، از این رو به او فرمود:

أنت صاحب لوائی! و لکن اطلب لهؤلاء الأطفال قلیلا من الماء.

تو پرچمدار من هستی [پس به میدان مرو] لیکن برای این کودکان اندکی آب فراهم آور.

عباس علیه‏السلام به سوی آن قوم دغا رفت و آنان را از خشم خداوند جبار ترساند، اما «بر سیه دل چه سود خواندن وعظ؟«. سپس عباس به سوی برادرش سلام الله علیهما بازگشت و امر را به اطلاع حضرت رساند. در آن هنگام صدای اطفال را شنید که فریاد وا عطشا بلند می‏داشتند، بار دیگر غیرت هاشمی ابوالفضل علیه‏السلام به وی مجال درنگ نداد و مشک را برگرفت و سوار بر اسب شد و عازم فرات گشت و از آن سپاه انبوه هیچ بیمی به دل راه نداد. شیرزاده‏ی علی مرتضی سلام الله علیه جمع محافظان آب را از هم گسست و قدم به

شریعه نهاد، و همین که سردی آب را حس نمود عطش امام حسین علیه‏السلام را در نظر آورد، بر خود واجب دید که آب را از کف بنهد، زیرا عطش، امام علیه‏السلام و همراهانش را سخت در تنگنا قرار داده بود. (1) از این رو مشک را پر از آب نمود و سعی کرد هر چه زودتر، آن را به لبان تشنه‏ی اطفال جگر سوخته برساند و جان امام را ولو در اندک لحظه‏ای از خطر مرگ پاس بدارد. در حالیکه می‏سرود:

یا نفس من بعد الحسین هونی‏

و بعده لا کنت ان تکونی‏

هذا الحسین وارد المنون‏

و تشربین بارد المعین‏

تالله ما هذا فعال دینی (2).

ای نفس، بعد از حسین خوار باشی، و هرگز نخواهم که پس از او زنده بمانی.

این حسین است که دل از حیات شسته، و تو آب سرد و گوارا می‏نوشی!

به خدا قسم این شیوه‏ی دین من نیست.

اما دشمن که چنین دید بر او هجوم برده و راه را بر او بستند، اما وی به آنان اهمیتی نداده و با ضربات شمشیر آنان را از مسیر خود به دور می‏ساخت و چنین زمزمه می‏کرد:

لا أرهب الموت اذا الموت زقا

حتی اواری فی المصالیت لقا

انی أنا العباس أغدو بالسقا

و لا أهاب الموت یوم الملتقی‏

من از مرگ آن هنگام که صلا بردارد بیمی ندارم، تا اینکه پیکر من نیز در میان دلیرمردان به خاک افتد.

منم عباس که کارم سیراب سازی تشنگان است، و از مرگ در هنگام مصاف با دشمن ترسی ندارم.

در آن میان یزید بن رقاد جهنی به کمک حکیم بن طفیل سنبسی در کمین ابوالفضل علیه‏السلام نشست و ناگاه حمله نمود و دست راست حضرتش را

قطع نمود. ابوالفضل علیه‏السلام شمشیر به دست چپ داد و با دشمن به نبرد پرداخت و فرمود:

و الله ان قطعتموا یمینی‏

انی احامی أبدا عن دینی‏

و عن امام صادق الیقین‏

نجل النبی الطاهر الأمین‏

به خدا قسم اگر دست راستم قطع نمودید، باز از پای نمی‏نشینم و از دینم دفاع می‏کنم. و نیز از امامی که به راستی به یقین رسیده است، و از نوه‏ی پیامبر پاک امین، (صلی الله علیه و آله) حمایت خواهم کرد.

در اینجا بار دیگر دشمن حیله اندیشید و حکیم بن طفیل در پشت نخله‏ی خرمائی به کمین نشست و ناگاه از جا جهید و دست چپ ابوالفضل علیه‏السلام را هم قطع ساخت، که در این هنگام عباس سلام الله علیه پرچم را به سینه چسباند. افراد دشمن که بدین ترتیب از صولت و سطوت قمر بنی‏هاشم علیه‏السلام ایمن شده بودند بر او هجوم آوردند و از طرفی تیرها همچون باران بر او فرود می‏آمدند و پشت مبارکش را چون خارپشت نمودند. ألا لعنة الله علی القوم الظالمین. در آن میان تیری به مشک نشست و آبها به زمین ریخت و تیری هم به سینه‏اش خورد و تیری نیز به چشم شریفش اصابت نمود. (3) در این حال و هوا نامردی به حضرتش حمله نمود و با عمود آهن سر مبارکش را غرق خون ساخت.

دیگر عباس سلام الله علیه تاب نیاورد و فریاد بلند ساخت:

علیک منی السلام یا اباعبدالله! (4).

چون سیدالشهدا علیه‏السلام کلام برادرش را شنید بسان عقابی تیزتک بر سرش فرود آمد. ای کاش می‏دانستم حسین صلوات الله علیه با چه حالتی به سوی او شتافت؟! آیا هنگامی که به سر و پیکر غرقه به خون برادر رسید، اباعبدالله الحسین علیه‏السلام هیچ توانی در بازو و قوائی در پاها داشت که با آن مصیبت عظمی روبرو شود؟ و یا اینکه جاذبه‏ی اخوت، حضرتش را به قربانگاه برادر محبوبش جذب نمود؟

آری، سیدالشهداء سلام الله علیه در آن هنگام، اسوه‏ی شجاعت و فدائی عالم قدس را مشاهده می‏کرد که به خاک درغلطیده و پیکرش مالامال از تیر جفای دشمن گشته و دشت نینوا را از خون خود گلگون ساخته است. دیگر از آن سرو خرامان، جز شاخه شکسته‏هایی باقی نمانده بود، دیگر نه دستی دیده می‏شد که حرکت آفریند، نه زبانی که حماسه سراید، نه صولتی که در دل دشمن رعب اندازد، نه چشمی که زهره‏ی شیر شکافد و نه مغزی که نقشه‏ی خائنان بر باد دهد.

آیا این صحیح است که حسین علیه‏السلام با مشاهده‏ی این فجایع دیگر جانی در پیکرش باقی بماند و یا توانی بیابد که او را از زمین بلند سازد؟ نه، به خدا قسم حسین سلام الله علیه بعد از ابوالفضل علیه‏السلام جز هیکلی عاری از لوازم حیات نبود، و او خود سلام الله علیه از این حالت تعبیر به این کلام فرمود که:

الان انکسر ظهری، و قلت حیلتی، و شمت بی عدوی:

هم اکنون کمرم شکست، چاره‏ام رو به کاستی رفت و دشمنم زبان به سرزنشم گشود.

شاعر عرب در این باره گوید:

علامت انکسار در سیمای شریفش آشکار گشت، و از ناله‏ی آوخ او کوهها از هم پاشید.

او سرپرست اهل و عیالش، ساقی کودکانش و حامل لوایش با آن همت بلندش بود.

و چگونه نه، در حالیکه وی جمال بهجت و سرور برادرش بود، و نیز سرور و نشاط قلبش بود که در چهره‏اش هویدا بود.

امام حسین علیه‏السلام با دلی شکسته، صورتی غرق اندوه و چشمانی اشکبار به سوی خیمه‏ها بازگشت، در حالیکه با آستین خود اشکهایش را پاک می‏کرد تا اهل حرم حضرتش را مشاهده نکنند. (5) و دشمن به سوی خیمه‏ها هجوم آورد و امام بزرگ سلام الله علیه با صدائی بلند ندا در داد:

أما من مجیر یجیرنا؟ أما من مغیث یغیثنا؟ أما من طالب حق ینصرنا؟ أما من خائف من النار فیذب عنا؟

آیا کسی هست که ما را پناه دهد؟ آیا فریادرسی هست که به فریادمان رسد؟ آیا طالب حقی هست که یاریمان کند؟ آیا ترسان از دوزخی هست که از ما حمایت نماید؟

اینها همه برای اتمام حجت، و قطع عذر بود تا روز رستاخیز خلایق به سوی پروردگار عالم، کسی نتواند بهانه آورد که ما فریاد مظلومیت مولایمان را نشنیدیم.

باری، چون سکینه پدرش را دید که از مقابل می‏آید، به سوی حضرت شتافت و گفت: عمویم عباس کجاست؟ چرا آب برایمان نیاورد؟

امام علیه‏السلام فرمودند: عمویت کشته شد.

زینب سلام الله علیها چون این خبر را شنید فغان برداشت: وای برادرم! وای عباسم! آوخ که بعد از تو دیگر ما بی‏یاور شدیم.

زنان حرم به گریه پرداختند و حسین علیه‏السلام هم با آنان به گریه پرداخت و ندا در داد: آوخ که بعد از تو ای ابوالفضل بی‏یاور شدیم و تباهی به ما روی آورد.


1) بحارالأنوار، ج 1؛ مقتل العوالم، ص 94.

2) اسرارالشهاده، ص 322.

3) مرحوم سید محمد ابراهیم قزوینی متوفای 1360 ه. در صحن مطهر حضرت ابوالفضل علیه‏السلام امام جماعت بودند، و مرحوم آقای شیخ محمد علی خراسانی متوفای 1383 ه. که واعظی بی‏نظیر بود، بعد از نماز ایشان به منبر می‏رفت. یک شب مرحوم واعظ خراسانی مصیبت حضرت ابوالفضل علیه‏السلام خوانده بود، و از اصابت تیر به چشم مقدس آن حضرت یاد کرده بود. مرحوم قزوینی که سخت متأثر شده بود و بسیار گریه کرده بود، به ایشان گفته بود، چنین مصیبتهای سخت که سند خیلی قوی ندارد چرا می‏خوانید؟! شب در عالم رؤیا به محضر مقدس حضرت ابوالفضل علیه‏السلام مشرف شده بود، آقا خطاب به ایشان فرموده بود: »سید ابراهیم! آیا تو در کربلا بودی که بدانی روز عاشورا با من چه کردند؟! پس از آنکه دو دستم از بدن جدا گردید، دشمن مرا تیرباران کرد، در این میان تیری به چشم من رسید [و شاید فرموده بود: به چشم راست من]، هر چه سر را تکان دادم که تیر بیرون بیاید، تیر بیرون نیامد و عمامه از سرم افتاد، زانوها را بالا آوردم و خم شدم که به وسیله‏ی دو زانو تیر را از چشم بیرون بکشم، ولی دشمن با عمود آهنین بر سرم زد«. (نقل از فرزند آن مرحوم علامه حاج سید محمد کاظم قزوینی) (ویراستار(.

4) تظلم الزهراء، ص 120.

5) الکبریت الأحمر، ج 1، ص 159.