جستجو
این کادر جستجو را ببندید.

شما مسیحی هستید، چگونه حضرت اباالفضل را می‏شناسید؟

زمان مطالعه: 2 دقیقه

سید سعید آل ضیاءالدین کرامتی را این گونه نقل می‏نماید:

در سال 1961 میلادی مردی از اهل بصره – یکی از شهرهای بزرگ عراق – به کربلا آمد و همراه خود چند قطعه‏ی طلا آورده بود و می‏خواست آنها را در ضریح

بیندازد، به او گفتم: بهتر این است که آنها را بفروشی و قیمت آن را به خادمان و نیازمندان از مردم شهر کربلا بدهی.

قبول نمود و از من خواست که همراه او بروم تا بفروشد.

همراه او نزد، یکی از زرگرهای کربلا به نام حاج کاظم جحش رفتیم. حاجی مذکور پس از سنجش طلاها و کشیدن آنها، مبلغی به او داد. هنگامی‏که از زرگر خداحافظی کردیم از سبب انجام دادن این کار پرسیدم.

جواب داد: مادرم به طور ناگهانی بر زمین افتاد و پس از این که او را نزد پزشک‏های مشهور بصره بردیم. گفتند: دچار سکته مغزی شده است.

از پاسخ دکتر بسیار ناراحت شدیم و علاج لازم را به کار بردیم و بعد از چند روز حالش بهتر شد و کم‏کم خوب شد.

وقتی مجددا نزد پزشک آوردیم، همان حرف اول را تکرار نمود و گفت: دچار سکته‏ی مغزی شده است.

همین که مادرم شنید، دچار سستی و غم و غصه شد و از من خواست که نزد بسترش بنشینم، چون بزرگترین فرزندانش بودم.

گفت: فرزندم! من برای خدا، به مقام و مرتبه اباالفضل علیه‏السلام نزد خداوند نذر کردم. اگر سلامتی خود را بازیافتم این طلاها را در ضریح حضرت عباس علیه‏السلام بیندازم.

گفتم: من آنچه شما می‏طلبی، انجام می‏دهم.

پس از چند روزی پزشک که پیوسته می‏آمد و می‏رفت و پس از آزمایش گفت: سلامتی مادرتان بهتر از گذشته است. حتی پیش از مریضی.

مادرم گفت: این از عنایت حضرت عباس علیه‏السلام می‏باشد.

پزشک که خود مسیحی بود، گفت: منظورت اباالفضل العباس بن

امیرالمؤمنین علیهماالسلام می‏باشد؟

مادرم گفت: آری. شما که مسیحی می‏باشید چگونه حضرت عباس علیه‏السلام را می‏شناسید؟

گفت: من بهتر از شما می‏شناسم.

گفتیم: چگونه؟

گفت: من اهل بغداد از منطقه‏ی کراده هستم. اکثر ساکنان آن منطقه مسلمان و شیعه‏ی جعفری هستند و من از کودکی در مجالس آنها شرکت می‏نمودم و هرگاه یکی از افراد خانواده‏ی ما مریض می‏شد، مادرم نذر حضرت عباس علیه‏السلام می‏نمود و پس از دریافت سلامتی، مادرم نان حضرت عباس علیه‏السلام – که منظور همان نان، سبزی و پنیر یا ماست است – به مردم می‏داد.

پس از نقل این جریان، جناب دکتر از خانه بیرون رفت و روز دوم من به طرف کربلا به راه افتادم. (1).


1) همان مصدر ص 54 تا 55.